فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

جنگ

09 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

اشاره: در تاريخ جنگ، در كنار عمليات‌هاي بزرگي كه توانست سرنوشت جنگ و در كنار آن سياست جاري در دو پايتخت طرف جنگ و نيز ساير پايتخت‌هاي جهان را تغيير دهد، برخي از عمليات‌‌هاي كوچك اما به نوعي مهم بود كه عليه دشمن به اجرا درمي‌آمد. اگرچه وسعت و دامنه آنها كم بود، اما در روند شكل‌گيري و موفقيت ساير عمليات‌هاي بزرگ تأثيرگذار بود. عمليات مطلع‌الفجر كه شرح آن در پي خواهد آمد نيز از اين دست عمليات‌ها بود كه در آن، غيورمردان رزمنده، حماسه‌ها و جلوه‌هايي از ايثار و خدمت‌رساني خلق كردند.
اشاره:
در تاريخ جنگ، در كنار عمليات‌هاي بزرگي كه توانست سرنوشت جنگ و در كنار آن سياست جاري در دو پايتخت طرف جنگ و نيز ساير پايتخت‌هاي جهان را تغيير دهد، برخي از عمليات‌‌هاي كوچك اما به نوعي مهم بود كه عليه دشمن به اجرا درمي‌آمد. اگرچه وسعت و دامنه آنها كم بود، اما در روند شكل‌گيري و موفقيت ساير عمليات‌هاي بزرگ تأثيرگذار بود. عمليات مطلع‌الفجر كه شرح آن در پي خواهد آمد نيز از اين دست عمليات‌ها بود كه در آن، غيورمردان رزمنده، حماسه‌ها و جلوه‌هايي از ايثار و خدمت‌رساني خلق كردند.

عمليات مطلع الفجر
اين عمليات در تاريخ 20/9/1360 با رمز مبارك «يا مهدي‌(عج) ادركني» و باهدف انهدام دشمن و آزادسازي بخشي از ارتفاعات منطقه در منطقه عملياتي گيلانغرب و سرپل ذهاب آغاز مي‌شود. رزمندگان اسلام متشكل از سپاه، بسيج و تعدادي از مردم مسلمان بومي منطقه، ضمن هماهنگي با نيروهاي ارتش و هوانيروز از سه محور به دشمن يورش مي‌برند.
نيروهاي اسلام بدون توجه به سرماي شديد و شرايط سخت، ضمن عبور از سيم‌هاي خاردار و ميادين مين، به جبهه دشمن نفوذ كرده و با آنها درگير مي‌شوند.
در مراحل مقدماتي، چند ارتفاع آزاد و پيشروي براي تسخير ديگر مناطق ادامه مي‌يابد. نيروهاي اسلام، دشمن را غافلگير كرده و تلفات سنگيني را به آنان وارد مي‌آورند و تعداد قابل توجهي از ادوات زرهي آنها را هدف قرار گرفته و به آتش مي‌كشند. فشار گازانبري رزمندگان اسلام، دشمن را تا نزديك مرز بين المللي عقب مي‌راند.
با طلوع آفتاب، دشمن شكست خورده، نيروهاي منهدم خود را جمع كرده و با استفاده از هواپيما و هلي‌كوپتر، تلاش مي‌كند، مناطق از دست رفته را دوباره بازپس گيرد.
نيروهاي اسلام براي هماهنگي و تشكيل خط دفاعي مناسب از بعضي محورها عقب‌نشيني مي‌كنند و در مناطق موردنظر استقرار مي‌يابند. دشمن، خوشحال از بازپس‌گيري محورهاي خود، به پاتك‌هايش مي‌افزايد. نيروهاي اسلام به مقابله سخت با دشمن برخاسته و ضربه سختي را به او وارد مي‌آورند و سرانجام دشمن با تحمل خسارات سنگيني دوباره به عقب رانده مي‌شود.
هلي‌كوپترهاي هوانيروز در دفع پاتك و حمايت و پشتيباني از رزمندگان اسلام، نمايشي تحسين برانگيز از خود نشان مي‌دهند. در دومين عمليات، دشمن دوباره اقدام به پاتك مي‌كند تا به هر نحوي شده مناطق از كف داده را باز پس گيرد كه باز هم با دفاع جانانه مواجه مي‌شود و با دادن تلفاتي سنگين و تعدادي اسير عقب مي‌نشيند. فرماندهان عراق به ناچار لشگر 9 را از جنوب به منطقه درگيري اعزام مي‌كنند كه اين لشگر هم با دريافت ضربات سخت به سرنوشت ديگر لشگرها دچار مي‌شود. در نتيجه سپاه اسلام به اهداف از پيش تعيين شده خود نايل مي‌شود.

نتايج عمليات
ارتفاعات چربيان، سرتنان، شياكوه، ديزه‌كيش، برآفتاب، تنگ كور، تنگ قاسم‌آباد، تنگ حاجيان، دشت شكميان، اناره، فريدون هوشيار، دشت گيلان، روستاهاي كمار، گورسفيد، گورسوار، در دشت گيلانغرب و چندين آبادي ديگر به تصرف سپاه اسلام درمي‌آيند.

 نظر دهید »

رویایی سفید

09 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

بوي ياس‌ها و شكوفه هاي بهاري نوازشگر روحت بود . در را كه باز كردي ،‌ ديدي ، دستش را زده زير چانه اش . احساس كردي . نگاهش، انگشتان پايت را به زنجير بسته . خيزي برداشتي و خودت را به كناري كشيدي ، اما باز هم نگاهش بود و نقطه‌ي قبلي ، آرام در را بستي ،‌ضربه‌اي به در زدي ،‌چندين بار ، ولي جوابي نشنيدي . با خود گفتي : دفعه‌آخر است ،‌ اگر جواب نداد ،‌ بر مي گردم . ‌ترديد داشتي ، مطمئن نبودي دستت به در رسيد يا نه . كه صداي آرامي گفت : بفرما. بوي ياس‌ها و شكوفه هاي بهاري نوازشگر روحت بود . در را كه باز كردي ،‌ ديدي ، دستش را زده زير چانه اش . احساس كردي . نگاهش، انگشتان پايت را به زنجير بسته . خيزي برداشتي و خودت را به كناري كشيدي ، اما باز هم نگاهش بود و نقطه‌ي قبلي ، آرام در را بستي ،‌ضربه‌اي به در زدي ،‌چندين بار ، ولي جوابي نشنيدي . با خود گفتي : دفعه‌آخر است ،‌ اگر جواب نداد ،‌ بر مي گردم . ‌ترديد داشتي ، مطمئن نبودي دستت به در رسيد يا نه . كه صداي آرامي گفت : بفرما.
در را باز كردي ، نگاهش را بالا آورد ، مي خواستي مثل هميشه بنشيني و سر صحبت را باز كني ، تا شايد بتواني حرفي از زير زبانش بكشي ، ‌اما . . .
نگاهش خيس بود و چشمانش سرخ ، نمي دانستي بنشيني يا بروي. قدمي به عقب گذاشتي ، دستت را به چهارچوب در گرفتي ، با خود گفتي فرصت مناسبي نيست ، باشد يك روز ديگر ، يك پايت توي اتاق بود و پاي ديگرت مردد ، گفت : « سلام عليكم ؛‌كاري داشتي ؟ »

مي‌خواستي برگردي ، خنده‌اي خشك و كمرنگ‌ ترغيبت كرد ، گفتي : « مثل اين‌كه حوصله نداري». دندان‌هاي سفيدش نمودار شد و گفت : « فكر كردم آمده‌اي ازم جواب بگيري » . مي خواست جوابت را بدهد . برقي از خوشحالي در چشمانت دويد . از ته دل خنديدي ،‌نمي‌دانستي چه كني ، چشم‌هايت را بستي و فرياد زدي : « آخ جون ! بالاخره جواب رو ازت گرفتم .» ‌وقتي به خود آمدي ،‌كنارش نشسته بودي ،‌مات و مبهوت نگاهت مي كرد . دانستي زياده روي كرده‌اي ، سرت را به زير انداختي و گفتي: بايد بهم حق بدي ، آخه مدت‌هاست منتظر چنين لحظه‌اي هستم.

به خود آمدي ، بالاي سرش بودي ، مثل هميشه نگاهش به زير بود ، ضجه زدي ، ناله كردي ، فكر آبرويش را نكردي ، هميشه مي گفت : نه خوشحالي‌ات را فهميدم و نه ناراحتي‌ات را .
آن شب قول داد به فكر باشد با خود گفتي : نه ، هيچ وقت من پشت سرش راه نمي‌روم ، لباس سفيد دامادي را كه بپوشد ، هم قدش مي‌شوم ، خنديد و گفت : « مي خواهي خواهر شوهري كني .»
ولي خدا مي داند كه اصلاً اين حرف‌ها نبود ، بالاخره موافقت كرد.

دسته گل را به دستش دادي و جعبه شيريني را گرفتي ، در دلت غوغايي به پا بود ، نگاهش كردي ، مثل هميشه آرام بود .
توي اتاق نشسته بودي ، سايه اي از پشت شيشه‌ي هال آرام آرام نزديك شد ، همه داخل اتاق بودند ، مادر و پدر مريم ، برادر بزرگش ،‌فقط جاي مريم خالي بود ، گفتي حتما خودش است ، بهت گفته بود پدرم خيلي سخت گيره . قلبت مي خواست از سينه ات بيرون بياييد كه پدرش گفت : « از نظر شخص بنده مشكلي نيست». غرور سراپايت را فرا گرفت ، احساس رضايتي در وجودت قوت گرفت . نگاهي به مادرت كردي و گفتي : « پس مريم خانم بيان! تا همديگه رو ببينن».

كه پدرش گفت : « اما دخترم ! من چند تا شرط دارم ، اول اين‌كه آقا مهدي جبهه و جنگ رو بزاره كنار و دوم اين‌كه . . . »
كه مهدي بلند شد ، چهره اش سرخ سرخ شده بود گفت : «ببخشيد پدر جان ! با اجازه‌ي شما ، ديگر شرايط را نگوييد با شرط اول نمي‌توانم كنار بيايم . سايه ي دختر آرام آرام از پشت شيشه محو شد.

هر وقت مي گفتي حالا بيا بريم ، شايد جايي هم باشد كه با جبهه رفتنت موافقت كنن مي خنديدي و مي‌گفتي : دير نمي شود.

 

 نظر دهید »

روزهای برفی

09 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

اشاره: «خواندن خاطرات فرماندهان دوران دفاع مقدس كه منيّت و غرور را در خود كشته بودند و با قلبي زلال و صاف در جبهه‌هاي نور دركنار رزمندگان مبارزه مي‌كردند، انسان را به تحول ديگري مي‌خواند. در اين شماره روايت عشق، خاطرات يكي از فرماندهان گردان لشگر سيدالشهدا، شهيد سيدمرتضي زارع را كه از زبان دوستان و همرزمانش بيان شده است مي‌خوانيم». اشاره: «خواندن خاطرات فرماندهان دوران دفاع مقدس كه منيّت و غرور را در خود كشته بودند و با قلبي زلال و صاف در جبهه‌هاي نور دركنار رزمندگان مبارزه مي‌كردند، انسان را به تحول ديگري مي‌خواند. در اين شماره روايت عشق، خاطرات يكي از فرماندهان گردان لشگر سيدالشهدا، شهيد سيدمرتضي زارع را كه از زبان دوستان و همرزمانش بيان شده است مي‌خوانيم».
وقتي خبر دادند گروهك‌ها تعدادي از پاسداران را در پاوه سر بريده‌اند، خودمان را براي مأموريت آماده كرديم. آن موقع من و مرتضي در گردان نصر – 2 بوديم. چند روز بعد مأموريت ابلاغ شد و به همراه گردان به طرف سنندج حركت كرديم و از آنجا به پاوه رفتيم. پاوه ناامن بود و گروهك‌ها در نقاط مختلف شهر نفوذ كرده بودند. من آن زمان 15 سال داشتم و مرتضي سه سال از من بزرگتر بود. هميشه همراه او بودم و در كارهايم با ايشان مشورت مي‌كردم. ما دو ماه در پاوه بوديم و به همراه مرتضي چند بار به پاكسازي رفتيم. گاهي اوقات پنجاه كيلومتر راه مي‌رفتيم تا يك پاكسازي انجام دهيم. يك روز خبر دادند كه يكي از بچه‌هاي رزمنده را در روستاي «قوري قلعه» سربريده‌اند.

به همراه مرتضي و چند نفر ديگر به طرف روستا حركت كرديم. وقتي به آنجا رسيديم، پس از شناسايي خانه موردنظر، به پشت‌بام رفتم. ماه پشت تكه ابري پنهان شده بود. همه چيز در تاريكي گم بود. قرار شده بود بعد از پايان عمليات و دستگيري گروهكي كه در آن خانه بود مرتضي به من اشاره كند تا از پشت بام پايين بيايم. من در ميان تاريكي روي پشت‌بام دراز كشيدم و به انتظار ماندم. هر چند دقيقه‌اي يك بار به پايين نگاه مي‌كردم تا در صورت علامت مرتضي به پايين بپرم. در سايه روشن جايي كه مرتضي ايستاده بود، به نظرم مي‌رسيد اشاره‌اي كرد. بلند شدم و به پايين پريدم كه در اين موقع مرتضي اسلحه يوزي را به طرفم گرفت و ماشه را چكاند. يك آن احساس كردم همه چيز تمام شده و من غرق در خون به زمين خواهم افتاد. اما خوشبختانه اسلحه شليك نكرد…

بعد از تمام شدن عمليات و دستگيري گروهك شناسايي شده، به عقب برگشتيم. در مقر، مرتضي دوباره اسلحه‌يوزي را امتحان كرد، گلنگدن كشيد و رو به آسمان شليك كرد. وقتي صداي گلوله در فضا پيچيد، فهميدم كه اسلحه سالم بوده. مرتضي به طرفم آمد و مرا در آغوش گرفت و صورتم را بوسيد و گفت: «خدا را شكر مي‌كنم كه سالمي. وقتي از روي پشت‌بام پريدي، فكر كردم شايد از گروهك‌ها باشند؛ چرا كه من هنوز به تو علامتي نداده بودم». بعد از پاكسازي پاوه، نوبت سنندج بود كه مي‌بايست از محاصره دشمنان آزاد شود. رزمندگان ما در همه جاي سنندج مستقر بودند. كاخ جوانان، ساختمان راديو و تلويزيون و فرودگاه. من به همراه مرتضي و عده‌اي ديگر از رزمنده‌ها در فرودگاه سنندج محاصره شده بوديم. زمستان سختي بود.

برف همه جا را پوشانده بود. جيره غذايي‌مان كم‌كم تمام شد و مجبور شديم براي زنده ماندن از چمن يا برگ روي چوب‌هاي كنده شده استفاده كنيم. شب‌ها گروهك‌ها مي‌آمدند پشت حصار فرودگاه و با بلندگو تهديدمان مي‌كردند و فحش مي‌دادند. آنها فلكه آب را مي‌بستند و برق را قطع مي‌كردند. اوضاع سختي بود. از دست كسي كاري برنمي‌آمد. راه‌هاي زميني در محاصره كامل ضد انقلابيون بود و انتقال مواد غذايي به داخل فرودگاه امكان نداشت. از طرفي برف سنگيني روي باند فرودگاه را پوشانده بود، امكان نشستن هواپيما نيز وجود نداشت. تنها يك راه باقي بود. برف باند فرودگاه را پاك كنند تا هواپيما بتواند بر روي باند بنشيند. آن روز از پست نگهباني برمي‌گشتم.

يك دست توي جيبم بود و با دست ديگر اسلحه را گرفته بودم. هنوز به نزديكي ساختمان فرودگاه نرسيده بودم كه دستم را از جيب درآوردم تا اسلحه را از دست ديگر بگيرم. اما به خاطر شدت سرما دستم به اسلحه چسبيده بود. در همين موقع مرتضي را ديدم كه به طرفم مي‌آمد. وقتي به من رسيد گفتم: «حاجي دستم به اسلحه چسبيده». لبخندي زد و گفت: «چيزي نيست با من بيا تا بازش كنم». مقابل ساختمان فرودگاه رفتيم و او كتري آب گرم را كم‌كم روي دستم ريخت تا اسلحه از دستم جدا شد. بعد نگاهش را به محوطه فرودگاه دوخت. چند نفر به طرف لودر و برف روب توي محوطه مي‌رفتند تا بلكه آنها را روشن كرده و برف روي باند فرودگاه را تميز كنند.

اما هر كاري مي‌كردند لودر و برف‌روب روشن نمي‌شدند زيرا نقصي فني داشتند و آنها در تلاش بودند شايد به يك طريقي نقصشان را برطرف كنند. فرداي آن روز مرتضي نيز همراهشان به محوطه فرودگاه رفت تا شايد بتواند آنها را درست كند. مي‌گفت چند سالي، قبل از جنگ روي كاميون كار كرده‌ام و مختصر تجربه‌اي در اين زمينه دارم. روز اول دست خالي برگشتند، بدون اينكه بتوانند كاري صورت بدهند. در پايان روز دوم، نزديك غروب بود كه صداي برف روب و لودر را شنيدم كه در حال تميز كردن باند فرودگاه بودند. بچه‌هايي كه براي درست كردن برف روب‌ها رفته بودند، مي‌گفتند اگر مرتضي نبود به هيچ وجه نمي‌توانستيم آنها را راه بيندازيم. صبح روز بعد وقتي خورشيد خودش را از پشت كوه‌هاي سنندج بالا كشيد، بچه‌ها به انتظار آمدن هواپيماي حامل آذوقه به آسمان فرودگاه خيره بودند.

باند كاملاً تميز شده و همه چيز براي نشستن هواپيما آماده بود. وقتي هواپيما بر فراز فرودگاه ظاهر شد و كم‌كم خود را پايين كشيد و روي باند نشست، صداي صلوات بچه‌ها در محوطه فرودگاه پيچيد. ما به طرف هواپيما رفتيم و مواد غذايي را به داخل ساختمان فرودگاه برويم. هر چند همه مي‌دانستند اگر مرتضي نبود چه بسا بيش از صد نفر از بچه‌هايي كه در فرودگاه بودند بر اثر گرسنگي تلف مي‌شدند، اما حتي يك بار نيز نشنيدم كه سيدمرتضي اين مسأله را جايي مطرح كند.

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 121
  • 122
  • 123
  • ...
  • 124
  • ...
  • 125
  • 126
  • 127
  • ...
  • 128
  • ...
  • 129
  • 130
  • 131
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • فاطمه مقيمي
  • رهگذر
  • فاطمه حیدرپور

آمار

  • امروز: 747
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس