فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

سرباز

10 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

سرباز منفرد در این عملیات که به عنوان راننده موتور پرشی با من همکاری می کرد، بعدازظهر روز پنجم فروردین نزد من آمدو گفت : جناب سروان چند نفر سرباز از پایین آمده اند و می گویند تعداد زیادی عراقی به صورت دسته جمعی آماده تسلیم هستند! سرباز منفرد در این عملیات که به عنوان راننده موتور پرشی با من همکاری می کرد، بعدازظهر روز پنجم فروردین نزد من آمدو گفت : جناب سروان چند نفر سرباز از پایین آمده اند و می گویند تعداد زیادی عراقی به صورت دسته جمعی آماده تسلیم هستند! یکی ازآنها را احضار کردم و چگونگی وضعیت را از او جویا شدم، سمتی را به طرف شمال غربی پایگاه متروکه عراقی نزدیک «شیخ قوم» و در امتداد تیشه کن و ممله به من نشان داد و گفت : که آنها نزدیک هستند ودر محل گودی تجمع کرده اند، خودشان دست ها را بالا برده اند و آماده تسلیم اند؛ گفتم مطمئنی عراقی هستند؟! فریبی در کار نباشد ؟ گفت اسلحه و مهمات ندارند و سر وضع نامتربی دارند، زیر پیراهن سفید خود را بلند کرده و ما را به طرف خود خوانده اند. تصمیم گرفته شد تا تعدادی سرباز و بسیجی را برای همروی (اسکورت) و هدایت آنها به سمت پایگاه های خودی در پشت ممله ودال پری اعزام کنیم، آنها را کاملاً توجیه کردم، تا احتیاط های تأمینی لازم را رعایت کنند و به خصوص تأکید کردم که مبادا همه داخل تجمع آنها شوید و شما را دستگیر کنند! بلکه باید همیشه چند نفر شما با اسلحه مسلح، کمی دورتر و در کنار آنها حرکت کرده و آماده اجرای عکس العمل در قبال تعرض احتمالی عراقی باشند.
سرباز منفرد را همراه آنها کردم تا صحت و سقم موضوع را به من اطلاع دهد پس از ساعتی مراجعت کرد و با خوشحالی گفت : حدود 400 نفر بودند
بچه ها دور تا دور آنها را گرفته ودو نفر درجلو حرکت کرده و با تأمین مناسبی عراقی ها را به سمت عقب بردند. از تعجب ناباوری او را نگاه کردم و به صورتش خیره شدم، منفرد خندید و گفت : باورکنید آنچه گفتم حقیقت دارد و اسرا به راحتی راه افتاده اند. مبادله آتش تا صبح روز 1/8 ادامه داشت اما شدت روزهای اول را نداشت و فاصله اوقات گلوله باران هم زیادتر می شد، به طوری که توقف در پشت خاکریز قابل تحمل شده بود. دراین فاصله امکانات رفاهی و مهمات به حد کافی رسیده بود، افراد تا حدودی رفع خستگی کرده و خود را با محیط جنوب تطبیق داده بودند و با جمع آوری کلیه افراد گردان و تعدادی بسیجی اینک انسجام مجدد یکان به دست آمده بود.

 نظر دهید »

عملیات

10 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 


در این عملیات علاوه برشهدا و مجروحین، تعداد انگشت شماری هم از افراد مفقودالاثر شده یا به علت جدا شدن از نیروی خودی و گم کردن سمت، به اسارت عراقی ها در آمدند و البته اکثر آنانی که به اسارت درآمدند از رادیوی عراق خود را معرفی کردند و معمولاً در اثر تعلیمات و فشار عراقی ها می گفتند : نیروهای عراقی با ما خوش رفتاری کرده و پذیرایی نموده اند و اکنون هم مشکلی نداریم! در این عملیات علاوه برشهدا و مجروحین، تعداد انگشت شماری هم از افراد مفقودالاثر شده یا به علت جدا شدن از نیروی خودی و گم کردن سمت، به اسارت عراقی ها در آمدند و البته اکثر آنانی که به اسارت درآمدند از رادیوی عراق خود را معرفی کردند و معمولاً در اثر تعلیمات و فشار عراقی ها می گفتند : نیروهای عراقی با ما خوش رفتاری کرده و پذیرایی نموده اند و اکنون هم مشکلی نداریم!
در گروهان یکم سربازی بود به نام حسین زاده نمین که اهل نمین اردبیل بود، من مدت زیادی فرمانده گروهان او بودم و به خوبی می شناختمش و به لحاظ آشنایی با روحیاتش پیش من مجاز بود با صراحت خواسته هایش را مطرح نماید. او جوانی رشید و تنومند بود، از نظر درستکاری، صداقت، سلامت روحی و جسمانی مورد قبول همه بچه های گروهان بود، اما به لحاظ شرایط محیط و آداب و فرهنگ آن منطقه ازآذربایجان، متعصب و زودرنج و گاهی معترض بود، شوخی بردار هم نبود، اما در عین حال خون گرم و صمیمی بود، با لهجه ی غلیظ و شیرین آذری صحبت می کرد و رک گو و خوش بیان بود و در گروهان فردی شناخته شده برای همه بود. پس از خاتمه ی عملیات، ایشان ناپدید شد. ابتدا شایعه بود که هنگام پاتک عراق گم شده و به سمتی نامعلوم رفته است، بیشترین احتمال در اسارت ایشان بود، بعد از مدتی خبر آوردند که جسد وی پیدا شده است و پیکر مطهر آن شهید را برای تحویل به خانواده اش به اردبیل فرستاده اند، کسانی که این خبر را شایعه کردند، مدعی بودند که با شناختن چکمه و لباس و کلاهش او را شناسایی کرده اند و البته مشخصات دیگری از لباس و علائم او را نیز مشاهده کرده بودند که دال بر صحت ادعا و مطابقت پیکر شهید با حسین زاده می دانستند. فرمانده گروهان هم گزارش شهادت او را به گردان ارسال کرد و اقداماتی که در مورد یک شهید معمول بود در مورد وی هم عملی شد و ماه ها در مکاتبات او را شهید قلمداد می کردند. روزی از بازدید خط برگشته بودم و به محض اینکه وارد محوطه پاسگاه فرمانده گردان شدم، با کمال تعجب قیافه حسین زاده نمین جلوی چشمم مجسم شد که عصایی زیر بغل دارد و جلوی سنگر رکن یکم ایستاده است. خوب دقت کردم و به او خیره شدم، آری خودش بود ! اما یک پایش از ناحیه زانو قطع شده بود. با او روبوسی و احوالپرسی کردم، چگونگی زنده ماندنش را از او پرسیدم ولی خودش هم به طور دقیق نمی دانست در چه نقطه ای مجروح شده و چگونه و یا توسط چه کسانی تخلیه و نجات پیدا کرده است. به او گفتم : ای زرنگ! نکند از زندان عراقی ها فرار کرده ای؟ و حالا خود را فراموش کار و بی خبر جلوه می دهی؟ و یا در اثر شکنجه بعثی ها همه چیز را فراموش کرده ای؟! خندید و گفت : من بیهوش بودم عراقی ها مرا نبرده اند و نمی دانم چگونه نجات پیدا کردم. او اینک به دنبال مسائل اداری و تکمیل مدارک جانبازی به گردان آمده بود و طبق معمول از بعد مسافت اردبیل تا منطقه، گرمای شدید و تأخیر در تکمیل پرونده اش ناراحت و معترض بود.

 

 نظر دهید »

نماز نجات

10 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

در «عملیات والفجر1» ما در منطقه «پیچ انگیزه» به عنوان تلاش فرعی وارد عمل شدیم، و پس از آن که تعدادی از نیروهای عراقی را اسیر کردیم، در آنجا استقرار یافتیم. در «عملیات والفجر1» ما در منطقه «پیچ انگیزه» به عنوان تلاش فرعی وارد عمل شدیم، و پس از آن که تعدادی از نیروهای عراقی را اسیر کردیم، در آنجا استقرار یافتیم. ساعتی بعد به ما دستور دادند که به موضع اولیه برگردیم. نیروهای عراقی ما را دور زده بودند و محل استقرار ما را شدیداً با توپخانه هدف قرار می دادند. سربازی داشتیم که نماز نمی خواند و هر وقت از او می خواستیم نماز بخواند، بهانه می آورد. سرانجام، او با دیدن آن وضع وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند. پس از نماز اول، یکان سمت راست ما معبری باز کرد و توانستیم با آن که عراقی ها تعداد زیادی گلوله توپ بر سر ما ریختند، بدون دادن تلفات به موضع اولیه برگردیم. وقتی در موضع قبلی سنگر گرفتم و از تیر رس دشمن خارج شدیم، آن سرباز به طرف من آمد و گفت :
«جناب سروان، دیدی با دو رکعت نماز همه شمارا نجات دادم.» من که نماز او را باور کرده بودم، بغلش کردم و بوسیدم. گفت : «درنماز بعدی از خدا می خواهم که جنگ با پیروزی ما تمام شود.»
در حالی که نمی دانستم برای حرف او، بخندم یا گریه کنم، گفتم : «التماس دعا!»

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 115
  • 116
  • 117
  • ...
  • 118
  • ...
  • 119
  • 120
  • 121
  • ...
  • 122
  • ...
  • 123
  • 124
  • 125
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • نورفشان
  • نویسنده محمدی
  • خادم المهدی

آمار

  • امروز: 317
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1460
  • 1 ماه قبل: 5028
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)
  • امتحان پدر از فرزند شهیدش (5.00)
  • شهادتت مبارک (دلنوشته دختر شهید محمد بلباسی ) (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس