به نام خدا
من و شهید نصر ازهمان ابتدای خدمت، مدتی را در لشکر 28، با هم بودیم. ایشان در یکان پیاده بودند و من هم در یکان مهندسی انجام وظیفه می کردم. من و شهید نصر ازهمان ابتدای خدمت، مدتی را در لشکر 28، با هم بودیم. ایشان در یکان پیاده بودند و من هم در یکان مهندسی انجام وظیفه می کردم.
یک روز برای دیدنش به سنگرش رفتم. در سنگر نشسته بودیم که یکی از فرماندهان دسته به آنجا آمد و از وجود سربازی در دسته اش که گویا چند دسته را گشته بود و به آن دسته اختصاص یافته بود، ابراز نارضایتی می کرد و گفت : «این سرباز را نمی خواهم» سروان نصر پرسید: «چرا این سرباز را نمی خواهی؟» فرمانده دسته پاسخ داد : «چون سرباز بسیارکثیفی است. نه به پاکیزگی و نظافت اهمیت می دهد و نه به نماز و عبادت. به خاطر همین هیچ کس حاضر نیست با او همسنگر شود.» جناب سروان نصر بعد از کمی فکر کردن، گفت :«زنگ بزنید، بیاید اینجا». بعد از مدتی سرباز آمد. وقتی او را دیدم، مثل این بود که دو ماه است آب به سر و صورتش نزده است. سروان نصر از سرباز دعوت کرد و او را نزدیک خود نشاند. از سرباز امر برخود خواست که برایش چایی بیاورد. بعد از پایان صحبت ها بالاخره قرار براین شد، که همان سرباز به عنوان امربر شهید انجام وظیفه نماید.
مدتی ازاین ماجرا گذشت. حرف های سروان نصر بر روی سرباز، تأثیر قابل ملاحظه ای گذاشته بود. سربازی که ازآب هراس داشت و در زندگی، به قول خودش، تعداد حمام هایی که رفته بود می توانست بشمارد ـ که البته سه مرتبه آن اجباری در ارتش بود ـ در مدت کوتاهی آنچنان تغییری از نظر فکری کرد که روزها در خط مقدم جبهه در رودخانه، غسل شهادت می کرد و اوقات فراغتش را به خواندن قرآن، نماز و دعای توسل می گذراند. سرانجام طوری رفتار و گفتارش و حتی چهره ظاهریش تغییر کرده بود که اگر سربازان هم دسته ای خودش او را می دیدند، نمی شناختند.
بعد ازبه پایان رسیدن «عملیات بیت المقدس 5»، به گردان آنها، مأموریتی در کوخلان واگذار شد. قبل از انجام مأموریت به من همراه فرمانده ی لشکر ـ تیمسار دادبین ـ به گردان مذکور رفتیم. مأموریت، بسیار حساسی بود. حدود 600 متر آن طرف تر از محل استقرار گردان، تپه ای قرار داشت. نیروهای ما باید برای اجرای صحیح و موفقیت آمیز عملیات، از بود و نبود دشمن در پشت تپه آگاه می شدند. با روشن شدن این قضیه، تدبیرعملیات در آن نقطه تغییر می کرد. به خاطر همین فرمانده لشکر، بچه ها را جمع کرد و گفت :«ما باید از وجود دشمن در پشت تپه اطلاع حاصل کنیم. برای اطمینان ازاین مسئله باید یک نفر به آنجا برود و اطلاعات کافی برای ما بیاورد. در ضمن باید یادآور شوم که این مأموریت بسیارخطرناک است و احتمال شهادت، اسارت و یا مجروحیت آن فرد زیاد است.» هنوز حرف های او تمام نشده بود که همان سرباز که به عنوان امربر سروان نصرانجام وظیفه می کرد، بلند شد و داوطلب این کار شد. وقتی که می رفت تا جایی که چشم می دید، او را دنبال می کردم. با خود می اندیشیدم که از آن روزی که سروان نصر با او صحبت کرده چطور شوق و اشتیاق شهادت در او بیشتر شده است.
همه چشم به راهش بودیم، مدت زیادی از رفتنش گذشته بود. نگرانش شدم. نگاهم را تا دورترها فرستادم. ناگهان سیاهی از دور به چشمم خورد. خدا، خدا می کردم خودش باشد. سیاهی هر لحظه نزدیک تر می شد. جلوترآمد؛ آری! خودش بود. او را محکم در آغوش کشیدم. بعد از کمی استراحت تمامی اطلاعات آن منطقه را در اختیار ما گذاشت. وقتی بچه ها از او پرسیدند چرا
داوطلب انجام این کار شدی، گفت :«جناب سروان نصر مرا عاشق شهادت کرده است. اما گویی به خاطراشتباهی که در قبل داشته ام این افتخارنصیبم نمی شود.»
«اِهْدِنا» گفتی «صراط المستقیم»
دست تو بگرفت و بردت تا نعیم
نار بودی نور گشتی ای عزیز
غوره بودی گشتی انگور و مویز
اختری بودی شدی تو آفتاب
شاد باش «الله اعلم بالصواب»