یک وانت پر از جنازه
به نام خدا
رژیم عراق از ابتدای جنگ به طور گسترده از گلولههای شیمیایی در عملیاتهای مختلف استفاده کرد و مردم نظامی و غیرنظامی را در شهرهای مختلف مرزی ناجوانمردانه آماج حملات وحشیانه خود کرد. حلبچه نقطه ثقل اصابت بمبهای شیمیایی ارتش عراق در حملات شیمیایی بود که حاصل آن مرگ صدها کودک، نوجوان، پیرمرد و پیرزن آن دیار بود. مجموعه «سفر به حلبچه» مروری است بر خاطرات حملات رژیم بعث عراق به این شهر است که در زیر یکی از خاطرات آن بازگو میشود.
امتداد دیوارهای بلوکی خیابان، با رسیدن به یک سهراهی به بیابان میرسد. کف زمین با لایه نازکی از پودر سفید فرش شده. مثل این است که روی زمین آهک پاشیده باشند. محله بوی مخصوصی میدهد، بویی که آرشیو ذهن شبیهی برای آن نمییابد. نگاهمان برای یافتن موقعیت آن محل، به سمت راست متمایل میگردد. ناگهان تمامی حواس، در پشت صحنه دلخراشی زندانی میشود، صحنه پیکر دختری که رو به صورت روی زمین افتاده است. چشمهای مبهوت، جسد دخترک را مینگرد. بیاختیار فریادم بلند میشود:
ـ سعید، سعید…
مقابل دهان و دماغ او، یک وجب کف جمع شده و پای چپش به طرز غیرطبیعی خم شده است. همین خمیدگی تکان محسوسی را به موازات ضربان قلب به پای دخترک میداد. حدسی مبهم، خط نگاه را، روی قفسه سینه او میکشاند. با اینکه حواس هنوز اسیر این صحنه است، ناباورانه فریاد دوم بلند میشود:
ـ نفس میکشد، زنده است…
بچهها رسیدهاند. چشمها، با رسیدن آنها از پشت میلههای این صحنه آزاد میشود. با فاصله 10 متر، هیکل کوچک پسربچهای، قدمها را به سوی خود میخواند. باز هم فریادی از روی اضطراب:
ـ این هم زنده است…
ظاهر پسربچه با خواهر احتمالی او فرقی ندارد. سفیدی چشمها به رنگ خون درآمده و سیاهی هر دو چشم به یک سو متوجه است. بیاختیار نقطهای موهوم را تماشا میکند. نفسش تنگ تنگ است. آب بینی و دهان بیشتر صورت او را پوشانده است. سینه خرخر عجیبی دارد. احمد سعی میکند دخترک را به هوش بیاورد. پسربچه را که بغل میکنیم، انگار تمام استخوانهایش شکسته است.
همگی با حالتی پریشان که هالهای از وحشت را به خود پیچیده، آن دو را به کناری میکشیم. با فریاد یکی از همراهان، همه نگاهها به سمت چپ آن سه راه لعنتی برمیگردد:
ـ اینجا، اینجا…
خدایا اینجا دیگر کجاست؟ با دهانی باز، خود را در مقابل یک گورستان رو باز میبینیم. با اینکه موقعیت محل کاملاً معلوم است، ولی همگی خود را گم کردهایم. یک آن به نظر رسید که هیچ فرقی با آنها نداریم، انگار ما هم ایستاده مردهایم. خشکمان زده است.
اجساد کودکان، زنان و مردان در خطوط موازی و مورب، تا انتهای کوچه ادامه مییافت. تماشای این همه مرده، برای ما که اجساد را از روی سنگ قبر زیارت کردهایم، صحنه غیرقابل قبولی است. ای کاش فقط جگر را میخراشید، تمام احشا و امعای بدنمان را در چنگ خود گرفتار کرده است. انجماد سلسله اعصاب، که همگی را چون چوب، بر سر جایمان خشک کرده بود، با صدای یک خودرو که از اول کوچه دخانیات به این سو حرکت میکرد، رفته رفته باز شد.
یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچکس فکر نمیکرد آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیهای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.
یکی از بچهها برای یافتن کمک به سر کوچه رفته بود و اکنون با یک ایفای غنیمتی که برای آوردن مهمات به عقب برمیگشت، کنار آن دو خواهر و برادر احتمالی ایستاده است. در حالی که در اغمای کامل به سر میبرند، روی دو تشک، به پشت ایفا منتقل میشوند.
حواسهای فراری، حالا کمکم جلد آشیانههایشان شدهاند. به خود آمدهایم، ولی پرچم سیاه عزا از دلهایمان بالا رفته است. با اینکه اشک را به یاری دلهای عزادارمان میخوانیم، ولی انگار نه انگار. با همین احوال از کنار اجساد میگذریم.
مردی جوان به همراه یک بقچه بزرگ سفید رنگ، زنی در کنار یک چمدان باز، دو مرد، کودکی شیرخوار در آغوش مرد میانسال در کنار آستانه در، دخترکی پنج ـ شش ساله با یک نوزاد در آغوش یکدیگر، کودکی که کمرش توسط نبشی در ورودی تا شده، یک مادر با پنج کودک در مقابل در خروجی…
لحظهای میایستیم. حالا تصویر اجساد از کنار ما میگذرند.
یک پیرزن مثل عصای قدیمیاش، یک وانتبار پر از جنازه، صدای خرخر از وسط جنازهها، راننده پشت فرمان مثل مومیاییها است. صدایی مبهم از داخل خانهها، صدای ناله، صدای شیون، دمپایی کوچک در کنار جسدی کوچک، دهانی نیمهباز با چشمهای بسته…
در اینجا درخت زندگی، با کشتار این همه انسان، آن هم در بهار حلبچه ریشه کن شده است. در اینجا، شعار «مرگ بر زندگی» بدون اینکه قطرهای خون از دماغ کسی بریزد ـ تحقق یافته است. در اینجا جای خالی زندگی، با تظاهرات مرگ، پر شده است. در اینجا تیز خلاص، با بمباران شیمیایی این چنین بر پیکر صدها تن از اهالی حلبچه نشسته است.
یک ساعت پیش، وقتی که هواپیما روی شهر شیرجه کرد، هیچکس فکر نمیکرد آن ابر سفیدی که خیلی زود فرو نشست، عوامل شیمیایی برای کشتن اهالی این کوچه باشد. تصور حالات این کودکان و نوزادان به هنگام وقوع بمباران، مرثیهای است که ذکر مصیبت آن از منبر این قلم غیرممکن است.
صدها، بچهها را به داخل خانهها میکشاند. قبل از آن، افراد نیمهجان که از لابلای جنازهها بیرون کشیده شدهاند، شانس خود را برای زنده ماندن امتحان میکنند. به محض رسیدن آمبولانس، افراد نیمهجان به پشت آمبولانس منتقل شدند.
بعد از این همه کشته، سعید داخل زیرزمین یک خانه، خانوادهای سالم را کشف میکند.