یک صندلی پر از نارنجک
به نام خدا
این خودرو یک جیپ پر از مهمات بود. فقط یک صندلی جلو خالی داشت که البته زیر آن هم پر از نارنجک بود.
خدیجه میر شکار، همسر شهید حبیب شریفی فرمانده سپاه سوسنگرد از مشاهدات خود گفته است:«همسرم آقای شریفی آن زمان پاسدار بود و قرار بود با خودرو مهمات را به نیروها برساند. این خودرو یک جیپ پر از مهمات بود. فقط یک صندلی جلو خالی داشت که البته زیر آن هم پر از نارنجک بود. همسرم گفت:امشب اینجا خیلی خظرناک است. عراقیها دارند پل میزنند و هر وقت احداث آن به اتمام برسد، همه به سمت شهر سرازیر میشوند، بنابراین صلاح نیست شما در شهر حضور داشته باشید. حبیب گفت باید تو را به اهواز ببرم و بعد خودم به سوسنگرد بروم.
او گفت:منتظریم تا گروه جنگهای نامنظم شهید چمران برسد.هنوز هیچ نیروی کمکی برایمان نرسیده بود و همان چند نفری که قبلا بودیم، هستیم. آن ها هم با تعداد کمی آر.پی.جی مقابل عراقیها ایستادهاند و نمیگذارند عراقیها پل احداث کنند. از آن روستا سوار خودروی همسرم شدیم و آمدیم به طرف شهر سوسنگرد.
به برادرم اطلاع دادم که به اهواز میروم. او هم گفت:شهر امشب خیلی خطرناک است و معلوم نیست چه اتفاقی خواهد افتاد.حس میکنم که عراقیها به شهر نزدیک شدهاند. از برادرم خداحافظی کردم و با خودروی همسرم به طرف جاده حرکت کردیم.یک مقدار که از شهر فاصله گرفتیم، نفربرهای عراقی را مشاهده کردیم. دیگر فرصت فرار و یا برگشتن به سمت شهر را نداشتیم. خودرویمان را به رگبار بستند و هر دو نفر ما مجروح شدیم و خودرو هم از کار افتاد.
عراقیها آمدند بالای سرمان. دو طرف جاده پر از تانک و توپ و نیروهای عراقی بود. شاید در کمتر از یک ساعت آن جا پر از نیرو شد. در بین آن ها نیروهایی به چشم میخوردند که شبیه عراقیها نبودند. وقتی که سوار آمبولانس شدیم، سربازهای عراقی گفتند اینها از کشورهای دیگر هستند و برخی اردنی هستند که به کمک عراقیها آمدهاند.
وقتی سرباز عراقی من را از خودرو پایین کشید اسلحهام به زمین افتاد و همین مساله باعث شد که آن ها عقب عقب رفتند و گفتند اینها پاسدار خمینی هستند و مسلحاند. دوباره با اسلحه جلو آمد. میخواست تفتیش کند. گفتم…
قبل از اینکه به دست نیروهای عراقی بیفتیم، همسرم به من اسلحه ای داده بود.همان موقع که ما مجروح شدیم، اسلحه هم کنارم بود اما نتوانستم شلیک یا حتی آن را از خود دور کنم.وقتی سرباز عراقی من را از خودرو پایین کشید اسلحهام به زمین افتاد و همین مساله باعث شد که آن ها عقب عقب رفتند و گفتند اینها پاسدار خمینی هستند و مسلحاند. دوباره با اسلحه جلو آمد. میخواست تفتیش کند. گفتم من چیزی ندارم و هر چه هست در خودرو است.
من از چند قسمت مجروح شده بودم و همسرم هم از قسمت ساق پا به شدت جراحت برداشته بود.زمانی را در همان جاده ماندیم.سپس ما را سوار آمبولانسشان کردند. پرسیدم ما را کجا میبرید؟ گفتند:به عراق. هیچ کاری برایمان نکردند و از همان پلی که احداث کرده بودند، ما را عبور دادند. آمبولانس چند ساعتی حرکت کرد. خیلی درد داشتیم، آنها گفتند: به ما دستور داده اند که هیچ مداوایی برایتان انجام ندهیم.»