کربلای 6
به نام خدا
مدت ها بود که جسدش در بین خط خودی و نیروهای بعثی قرار داشت. می گفتند از عملیات کربلای 6 در آن جا مانده است. وقتی از پشت خاکریز به منطقه چشم می دوختم، با خود می گفتم :«او کیست؟ چگونه شهید شده؟ چرا تک و تنها آن جا افتاده؟و…» مدت ها بود که جسدش در بین خط خودی و نیروهای بعثی قرار داشت. می گفتند از عملیات کربلای 6 در آن جا مانده است. وقتی از پشت خاکریز به منطقه چشم می دوختم، با خود می گفتم :«او کیست؟ چگونه شهید شده؟ چرا تک و تنها آن جا افتاده؟و…»
حدود یک سال از عملیات غرور آفرین کربلای 6 می گذشت، اما پیکر مطهر آن شهید همچنان روی زمین افتاده بود و زیر دیدگاه دشمن بعثی قرار داشت. آرایش تاکتیکی خط هم طوری بود که دسترسی به او غیر ممکن بود. از طرف دیگر تحمل این همه مظلومیت برایم دشوار بود، بنابراین تصمیم گرفتم با کمک یکی از بچه ها، عملیاتی برای انتقال پیکر آن شهید انجام دهیم. سرباز حسین خلج قبل از همه آمادگی اش را اعلام کرد. پس از صحبت های لازم، قرار شد همان شب عملیات صورت گیرد. پیش از حرکت، گروهی از بچه ها دور ما حلقه زدند و اصرار کردند که آنها را نیز همراه خود ببریم. از این میان گروهبان «عیدی قدم» بیش از همه شور و اشتیاق نشان می داد. اشکی که از چشمانش سرازیر بود، از حال درونش خبر می داد. از همه خداحافظی کردیم. پس از آرامش نسبی منطقه، به طرف تپه به راه افتادیم.راهی را انتخاب کردیم که در دید دشمن نباشد. لحظاتی بعد به تپه ی عمران رسیدیم. نیروهای بعثی نزدیک تپه ی 401 مستقر بودند. حدود 100 متر از آنها فاصله داشتیم. باید خیلی سریع و با احتیاط این مسیر را طی می کردیم تا به دیدگاه های دشمن برسیم. مسیر، طولانی تر از قبل به نظر می رسید. صدای گلوله های ژ-3
که بین دیدگاه های خودی و دشمن رد و بدل می شد، چنان طنین سهمناکی داشت که گویی گلوله یا خمپاره است. هر لحظه به دیدگاه دشمن نزدیک تر می شدیم. ناگهان آتش دو طرف خاموش و سکوت سنگینی بر فضای منطقه حاکم شد.
در سکوت مطلقی که بر منطقه حاکم بود، صدای شکستن چیزی را زیر پایم احساس کردم. «حسین» خودش را به من نزدیک کرد و آهسته گفت :«جناب سروان چه بود؟»
گفتم : «نمی دونم» با احتیاط خم شد و آن را برداشتم. یک مین گوجه ای بود ! از تعجب نزدیک بود که چشمانم از حدقه خارج شود. باور کردنی نبود. فشار و سنگینی بدنم آن را خراب کرده بود ولی به درخواست خداوند کریم، مین منفجر نشد و هیچ صدمه ای به ما نرسید. حالا در یک میدان مین قرار داشتیم. تاریکی بیش از حد، نداشتن دوربین دید در شب و برخورد با میدان مین شناسایی نشده، باعث شد تا ادامه عملیات را به شب های آینده موکول کنیم.
از ساعات اولیه صبح روز بعد، باران شدیدی شروع به باریدن کرد. ساعت هفت صبح بود که ناگهان زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشتم. گوینده بی مقدمه گفت : «جناب سروان عابدی جسد را آورده » با شنیدن خبر یکه خوردم، زیرا که قرار نبود کسی برای آوردن جسد برود، آن هم بدون هماهنگی و دستور.
به سرعت خودم را به دسته یکم رساندم. عابدی در حالی که جسد را روی دوشش گذاشته بود همراه سربازی که برای کمک به استقبالش رفته بود، به خاکریز نزدیک می شد. آر. پی.جی مسلحی در دست سرباز بود که به آن شهید تعلق داشت.
جلو رفتم و ماجرا را پرسیم. عابدی گفت : «جناب سروان، لحظه ای که باران شدت گرفت، احساس کردم که اگر بروم و جسد را بردارم، دشمن متوجه نمی شود. این فکر طوری غافلگیرم کرد که یادم رفت با شما هماهنگی کنم. بی اختیار به طرفش دویدم و او را روی دوشم گذاشتم. آر.پی.جی اش کمی آن طرف تر افتاده بود، آن را هم برداشتم و با همه سنگینی، شروع به دویدن کردم هنوز از دیدگاه عراقی ها فاصله زیادی نگرفته بودم که نیروهای بعثی متوجه من شدند و به طرفم تیراندازی کردند، اما به خواست خداوند حتی یک گلوله هم به من اصابت نکرد.» از فرط شادی او را در آغوش گرفتم و صورتش را بوسیدم، ولی او سرش را پایین انداخت. ناراحت به نظر می رسید! پرسیدم «چی شده؟ چرا ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟» عابدی در حالی که سرش پایین بود، گفت : «جناب سروان اسلحه ام را جا گذاشتم.» جرم سنگینی بود، علاوه بر آن بدون هماهنگی دست به این کار زده بود. نمی دانستم چگونه مسئله را به اطلاع فرمانده گردان برسانم. در این افکار غوطه ور بودم که عابدی گفت : «جناب سروان نگران نباشید، خودم سر فرصت آن را می آورم.»
نگاهی به آن دلاور شهید انداختم. لباس شیمیایی بر تن داشت. با وجود این که نزدیک به یک سال از شهادتش می گذشت، به نظر می رسید چند روز پیش به شهادت رسیده است. دستم را زیر لباس شیمیایی داخل جیب پیراهنش کردم. محتویاتش عبارت بود از یک قطعه عکس، یک برگه مرخصی و یک برگه مشخصات که بر آن نوشته شده بود: «جمشید آزموده گروهبان سوم، گردان 183، بچه مازندران.»
مشخصات او را به سرعت به گردان اطلاع دادم. به دستور فرمانده گردان پیکر مطهر شهید را برای انتقال آماده کردیم. به گروهبان امانی که تازه به یکان ما منتقل شده بود ابلاغ کردم که تعدادی از بچه ها را برای انجام مراسم
تشییع جنازه آماده کند. او مهارت خاصی در این کار داشت. پس از انجام تدارکات لازم و آماده شدن گروه، با انجام تشریفات و احترامات خاص نظامی پیکر پاک شهید آزموده را به عقب فرستادیم.
روز بعد، حوالی ظهر، دوباره باران شدیدی شروع به باریدن کرد. عابدی هم از فرصت استفاده کرد، با انجام تشریفات و احترامات خاص نظامی پیکر پاک شهید آزموده را به عقب فرستادیم.
روز بعد، حوالی ظهر، دوباره باران شدیدی به باریدن کرد. عابدی هم از فرصت استفاده کرد، با پشتیبانی آتش بچه ها، اسلحه اش را که در برابر دید و تیر مستقیم نیروهای بعثی قرار داشت، برداشت و با سرعت خودش را به خاکریز خودی رساند. به دنبال این ماجرا برای عابدی و خلج از گردان تقاضای تشویقی کردم که پس از طی سلسله مراتب اداری، هر دوی آنها به درجه گروهبان سومی مفتخرشدند.
با انجام این عملیات، بچه های گروهان روحیه تازه ای گرفتند. همه دوست داشتند وارد گروهان ما شوند و برای گشت رفتن و ضربه زدن به دشمن بعثی، داوطلب می شدند. شادی و اعتماد به نفس در چشمان همه ی آنها موج زد. (1)
منادیان نور (2)
تیرماه 1367 بار دیگر در منطقه ی جنوب حماسه ای تازه آفریده شد. دشمن در عملیاتی از پیش تعیین شده، به طرف نیروهای اسلام یورش آورد و طی مدت چند ماه، کلیه ی خطوط مرزی جنوب، از فاو تا ابوغریب را به تصرف خود را در آورد. نیروهای بعثی بعد از ضربه هایی که به قسمت چپ و راست و عمق لشکر 92 وارد آوردند، در منطقه ی کوشک و المهدی پیشروی خود را ادامه دادند و پس از مدت کوتاهی با صدها تانک و نفربر و چند لشکر زرهی و پیاده ـ مکانیزه، وارد جاده ی اهواز ـ خرمشهر شدند.
در طول این مدت جاده ی اهواز ـ خرمشهر از سه راه ترابری تا حوالی شلمچه جولانگاه نیروهای بعثی شده بود و دشمن از خدا بی خبر با تلاش پیگیر، سلاح های به جا مانده و غنایم جنگی را از طریق جاده کوشک، به پشت جبهه منتقل می کرد.
در آن روزهایی که سایه شوم نیروهای بعثی بر سراسر دشت سایه افکنده بود، هنگامی که خورشید با نگاهی گریان در دشت جنوب غروب می کرد. این بیابان حال و هوای دیگری داشت. سنگرهای نیمه سوخته و ادوات منهدم شده و دود ناشی از سوختن آنها، تمام دشت را فرا گرفته بود. صدای عارفانه رزمندگان اسلام، از داخل سنگرها به گوش می رسید و شب زنده داران عاشق را در حالی که سر بر روی خاک نهاده بودند، عاشقانه با معبود خویش راز و نیاز می کردند.
زمزمه های مناجات و راز و نیاز در سرزمینی که تمام ذراتش با خون شهدای عزیز معطرشده بود، ادامه داشت و آنها با قلبی سرشار و روحی شعله ور ازعشق به خدا که برتر و والاتر از تمام سلاح های دنیوی بود، به مبارزه با دشمن تا دندان مسلح ادامه می دادند.
از جمله واحدهایی که در آن زمان حماسه هایی جاویدان آفرید و نام خود را برای همیشه در تاریخ ثبت کرد، لشکر92 زرهی خوزستان بود.
آن روزها این توفیق نصیبم شد که همراه چند نفر از دوستان در گروهان شناسایی این لشکرکه معروف به «چشم لشکر » بود، خدمت کنم. فرماندهی این یکان را ستوان یکم شاه حسینی بر عهده داشت. وقتی که به او می گفتیم : جناب سروان کی ازجنگ دست می کشید؟ در جوابمان می گفت : من با خدای خودم عهد بسته ام که تا پایان این نبرد در برابر دشمن بایستم. می خواهم شاهد روزی باشم که رزمندگان اسلام، دشمن بعثی را با خواری و خفت از این سرزمین پاک بیرون می کنند. جالب این که بی سیمچی وی نیز سربازی اهل میانه بود. یادش به خیر، او هم با این که خدمتش تمام شده بود، مرتب می گفت : «من تا آخر با جناب سروان شاه حسینی هستم. یا شهید می شوم یا اینکه برگ تصفیه حسابم را از دستش می گیرم!».
یکان ما واقعاًً یکان نور بود؛ نور خدایی و الهی. هر شب بعد از نماز مغرب و عشا مراسم دعا برقرار می شد و اوج این ناله ها زمانی بود که گروه های شناسایی از عملیات باز می گشتند و آمار شهدا و مجروحین را در جلسه قرائت می کردند. وقتی منادیان با پیکری خسته و خاک آلود، خبر از قامت خمیده یاران می دادند، گویی زمین و زمان به لرزه در می آمد.
در یکی از همین شب ها، بچه ها مثل همیشه مشغول راز و نیاز با خدای خویش بودند هرکس در گوشه ای تنها، ناله های جانسوزی سر داده بود، آن شب این ناله ها و نیایشها تا صبح ادامه پیدا کرد، تا این که بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، تجهیزات نبرد بسته شد و گروه ها برای انجام مأموریت شناسایی آماده شدند. فرمانده یکان هم بعد از این که تذکرات لازم را به بچه ها داد و فرمان حرکت را صادر کرد.
لحظه وداع فرا رسید. بچه ها یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و هر کس از دیگری طلب حلالیت می کرد. آنها در این بین سفارش هایی هم به یکدیگر می کردند که همان جا در دل خاک نهان شد و جز پروردگارشان کس دیگری زمزمه هایشان را نشنید و نفهمید.
گروهان را به سمت منطقه ی مأموریت حرکت کرد. منادیان نور کمر همت بسته، تیغ ها به کف گرفته، عزم فتحی دیگر کردند ؛ همان ها که در سینه های ستبرشان صلابت کوه ها را به سخره گرفته و پهن دشت زمین از استواری گام هایشان شرمگین گشته بود.
حرکت در پنج گروه شناسایی، که به نام های ائمه معصومین (ع) مزین شده بود، آغاز شد. حساس ترین منطقه محور «کربلاـ که گروه «ابوالفضل العباس(ع) ـ در آن محور حرکت را آغاز کرد. این مسیر در چند روز گذشته شاهد وقایع زیادی بود؛ وقایعی که اگر چه در ظاهر، امری بسیار ناگوار و تلخ به نظر می رسید، نهایتش شیرین ترازعسل بود.
مسیر آرام آرام طی می شد. در این روزها خیلی از بچه ها این مسیر را رفتند و برنگشتند. با دیدن آن صحنه ها و یادآوری خاطره مظلومیت های آنها دلمان در آتش می سوخت. در سمت راست جاده، تابلویی قرار داشت که یکی از آیات قرآن با خطی خوش بر روی آن نوشته شده و گرد و خاک معنویت و اخلاص روی آن را پوشانده بود. همین طور که از مقابل تابلو می گذشتم
بعد ازاین که به پایگاه استقرار نهایی رسیدیم و شناسایی های لازم را انجام دادیم، به ما خبر دادند که نیروهای دشمن در حال عقب نشینی هستند. ابتدا فکر کردیم که این هم حیله ای دیگر برای به دام انداختن بچه های ماست. به همین دلیل برای اطمینان از صحت اخبار رسیده بلافاصله با چند نفر از بچه ها برای شناسایی نفوذی آماده شدیم. به لطف خدا این شناسایی هم با موفقیت انجام شد و خبر خوشحال کننده عقب نشینی دشمن قاطعیت یافت. بعد ازانجام مأموریت شناسایی، با رعایت احتیاط های لازم به طرف جاده اهواز ـخرمشهر حرکت کردیم. لحظات بسیار مقدس و به یاد ماندنی بود. حدود 500 متر با جاده فاصله داشتیم که ناگهان بوی عطر دلاویزی به مشام مان رسید. عجیب بود ! خدایا، دراین بیابان این نسیم دل انگیز کجاست !فکر کردیم که شاید این یکی از حقه های دشمن باشد. با نزدیک تر شدن به جاده اهواز ـ خرمشهر، فضا عطرآگین تر شد. در سمت چپ جاده، تابلویی فلزی به چشم می خورد. من از طرف فرمانده مأمور شدم تا موقعیت تابلو را بررسی کنم. بدون معطلی به طرف تابلو حرکت کردم. وقتی با دوربین اطراف تابلو را زیر نظرگرفتم، جسدی را در زیر تابلو دیدم که به صورت درازکش بر روی زمین افتاده بود. تجربه جنگی حکم می کرد که در این گونه موارد شرط احتیاط را به جای آوریم؛ ازاین روی با رعایت احتیاط کامل به جسد نزدیک شدم. وقتی بالای سرش رسیدم، متوجه شدم که پیکر پاک یکی از شهداست که در آن جا افتاده، این بوی عطر معنوی که تا آن روز نظیرش را استشمام نکرده بودم، ازجنازه اوست.
او همان طورکه با لباس و تجهیزات کامل، تازه و دست نخورده باقی مانده بود. گویی ملائک با گلاب بهشتی او را غسل داده بودند، فقط مقدار کمی از خون پاک او از شکاف لب هایش بر صورتش ریخته بود. گویی از شدت گرما به سایه تابلو پناه برده، در همان حال به شهادت رسیده بود. به تابلو نگاه
کردم. بر روی آن نوشته شده بود«شهید اولین کسی است که وارد بهشت می شود.»
صحنه شورانگیزی بود. برای چند لحظه به او خیره شدم و به حالش غبطه خوردم. بعد هم با زبان بی زبانی او شفاعت خواستم. بچه ها که به شدت نگرانم شده بودند، با سرعت به طرفم دویدند. همه با هم دور تا دور گُل بهشتی حلقه زدیم. تعدادی از بچه ها گوشه ای از خاک پیرامون او را برای تبرک برداشتند. بعضی از آنها هم سر بر روی پیکر او گذاشتند و گریه کردند.
بعد از ادای احترام به پیکر معطر و مطهر آن شهید، او را بر روی دست ها بلند و در محل شهادتش تشییع کردیم. همین طور که به پیکر آن شهید نگاه می کردم، زیر لب گفتم :«ای راویان نور، برندگان واقعی این رزمگاه شما هستید. برخیزید و ببینید که با خون پاکتان خاک میهن اسلامی معطر گردیده و از لوث وجود دشمن پاکسازی شده است.»