چکی که در حضور شهید صیاد شیرازی امضا شد
به نام خدا
محسن رضایی با یک روحانی وارد قرارگاه شدند و به سرهنگ صیاد شیرازی گفتند از طریق رادیو خبر سقوط یک فروند بالگرد عراقی را شنیدهاند و میخواهند بدانند چه کسی آن را ساقط کرده است.
عملیات خیبر در ساعت 21:30 روز 3/12/1362 با رمز یا رسول الله آغاز شد. هدف از این عملیات انهدام نیروهای سپاه سوم عراق، تامین جزایر مجنون شمالی و جنوبی، ادامه تک از جزایر و محور طلائیه به سمت نشوه و الحاق به نیروهایی که از محور زید به دشمن حمله می کردند بود. قرار شد خشکی شرق دجله از طریق هور تصرف شود تا دشمن نتواند از سمت شمال سپاه سوم را تقویت کند.
دلایل متعددی باعث شد تا منطقه عملیات هور باشد که یکی از آن دلایل این بود که دشمن فکر نمیکرد نیروهای اسلام توانایی عملیات در این منطقه جغرافیایی را داشته باشند.
عملیات خیبر که به آزاد سازی منطقه ای به وسعت 1000 کیلومتر مربع در هور، 140 کیلومتر مربع در جزایر مجنون و 40 کیلومتر مربع در طلاییه انجامید، موجب افزایش عزم بین المللی در جهت کنترل ایران و جلوگیری از شکست عراق گردید؛ به گونه ای که از تاریخ 3/12/1362 (زمان آغاز عملیات خیبر) تا تاریخ 30/7/1363 تعداد 474 طرح صلح از سوی 54 کشور مختلف جهان ارایه شد. شورای امنیت سازمان ملل نیز در تاریخ 11/3/1363 قطع نامه 552 خود را در خصوص پایان دادن به جنگ ایران و عراق تصویب نمود. این در حالی بود که هیچ یک از قطع نامه و طرح های مذکور نظر ایران را تامین نمی کرد.
هم چنین، در این عملیات فرماندهان جنگ به اهمیت تاثیر تجهیزات دریایی و آبی – خاکی برای کسب نتایج مهم و حیاتی پی بردند و نیز سپاه پاسداران به یکی از ضرورت های حساس و حیاتی در تکمیل و توسعه سازمان خود آگاه گردید و آن لزوم ایجاد تقویت و توسعه یگان های دریایی برای انجام عملیات های آبی – خاکی بود. این رهیافت، قابلیت سپاه در انجام عملیات عبور از هور و رودخانه های بزرگ را توسعه داد و هسته اصلی عملیات های بدر، والفجر8، کربلا3، 4 و 5 و نیز زمینه ای برای تشکیل نیروی دریایی سپاه پاسداران گردید.
آنچه پیش روی شماست خاطره ایست از یک خلبان هوانیروز در عملیات خیبر:
*روی زمین فرود آمدم، ازدیدن تعداد زیاد بالگردها فهمیدم که مأموریت خاصی در پیش داریم. قرار بود نیروهایی را برای تصرف شهر «القرنه» عراق با بالگردها جابهجا کنیم. کانکسی را به ما دادند تا شب را در آن استراحت کنیم.
عراقیها هم با توپ و خمپاره و هواپیما به ما خوشامد گفتند؛ اما هیچ کس محل نمیگذاشت. هرکسی به کار خودش مشغول بود.
واقعاً ترس از انفجار و کشته شدن از بین رفته بود. نه هیچ کس دوید، نه هیچ کس به درون سنگر رفت.
صبح از اتاقک بیرون آمدم. در سمت افق، یک خط طولانی و عظیم از آدم دیدم که از جنوب به شمال در حرکت بودند. پرچمهای رنگارنگ روی دوش آنها در حرکت باد از سویی به سویی میرفت.
متوجه بسیجی جوانی شدم که روی خاک خوابیده بود. توی هوای آزاد، چالهای کنده و در آن به خواب عمیقی فرو رفته بود. کولهپشتی، سلاح و نارنجک هم به خودش آویزان کرده بود. گوشه صورتش خیس بود. مثل اینکه خیلی زودتر از من بیدار شده و نمازش را خوانده بود.
پس از خوردن صبحانه، عملیات را آغاز کردیم. در دو نوبت پروازی، تعدادی نیرو به داخل جزیره مجنون بردم. برای پرواز سوم، جهت انجام مأموریتی از تیم کنار رفتم. منتظر بودم بگویند چه کار کنم که ستوانیار عبدالله نجفی مرا صدا کرد و به سمت قرارگاه برد.
سرهنگ صیاد شیرازی و برادر محسن رضایی آنجا بودند احترام نظامی گذاشتم. عبدالله مرا معرفی کرد:
- جناب سرهنگ، ایشان ستوانیار خلبان علیرضا سالارِ، از استادان مرکز آموزش هستند که تا به حال در این عملیات دوبار به جزیره رفتهاند و با توجه به آشنایی ایشان به منطقه و اینکه اولین بالگردی بودند که در جزیره مجنون فرود آمدهاند، به کار شما میخورند.
سرهنگ صیاد شیرازی نگاهی به من انداخت، نقشهای را روی میز پهن کرد و دست روی القرنه که یکی از شهرهای عراق در کنار جاده بغداد - بصره بود، گذاشت و خواست به آنجا پرواز کنم.
پرسیدم: «هنوز کسی به آنجا نرفته؟»
گفت: «شما باید بروید».
طبق دستور سرهنگ صیاد شیرازی، من به عنوان فرمانده تیم عملیاتی انتخاب شدم. تیم پروازی تشکیل شده بود از 4 فروند بالگرد 214، دو فروند بالگرد کبری، دو فروند بالگرد نیروی دریایی و یک فروند بالگرد نیروی هوایی.
قرار شد کلیه بالگردها پس از سوار کردن پرسنل ابتدا به جزیره مجنون بروند و در آنجا من به تنهایی با یک نفر بلدچی به نقطه عملیاتی در نزدیکی القرنه بروم و در صورت امن بودن مسیر، به جزیره بازگشته، تیم پروازی را به آنجا ببرم.
پس از سوار کردن و بارگیری مهمات، به طرف جزیره پرواز کردیم. هشت فروند از بالگردها، در حالی که موتور آنها روشن بود، در جزیره ماندند تا من پرواز آزمایشی خود را انجام بدهم.
با بلدچی به پرواز ادامه دادم؛ اما هر چه جلوتر میرفتیم بلدچی گیجتر میشد؛ تا جایی که اظهار کرد که نمیتواند مسیر را پیدا کند. با اطلاعاتی که خود داشتم و با استفاده از آبراههایی که میشناختم، به سمت نقطه موردنظر پرواز کردم.
دقایقی بعد، روی جادهای که بخشی از آن در آب فرو رفته بود، روی زمین نشستم و از بلدچی پرسیدم که آیا درست آمدهایم؟ با خوشحالی تأیید کرد. سریع به جزیره بازگشتم و به بالگردها گفتم دنبال من پرواز کنند.
مسیر پرواز، کمتر از هشت دقیقه بود. تا غروب آفتاب، تعداد زیادی از رزمندگان را جا به جا کردیم.
دو روز متوالی، رزمندگان را حمل و نقل کردیم. در این دو روز، شاهد حضور سه فروند بالگرد عراقی بودیم، که چون لاشخوری گرسنه به دنبال موقعیت مناسب بودند. هر سه در فاصلهای زیاد در اطراف گردش میکردند؛ بیآن که اقدامی انجام دهند.
روز سوم، من سرعت بیشتری به کار دادم. از تیم جدا شدم و در یک نوبت پروازی، زمانی که من در نقطه عملیاتی بودم، بالگردهای دیگر در جزیره مشغول سوار کردن پرسنل رزمنده بودند. همین باعث شده بالگردهای عراقی که دنبال موقعیت مناسب بودند، حمله کنند. آرایش آنها تغییر کرده بود.
یک بالگرد به سمت چپ و دیگری به سمت راست پرواز کرد و بالگرد میانی، مستقیم به سمت من آمد. لحظاتی بعد، دو بالگرد دیگر در طرفین بالگرد میانی قرار گرفته، شکل عدد هفت را به وجود آوردند. نمیتوانستم برای برگشتن به جزیره به آنها پشت بکنم؛ زیرا هدف قرار میگرفتم.
با خونسردی پروازم را به سمت محل فرود ادامه دادم. سه بالگرد عراقی نزدیکتر شدند. وقتی از حالت تهاجمی بالگردهای عراقی اطمینان حاصل کردم، در یک پیام رادیویی به عبدالله که خلبان بالگرد کبری ضد تانک بود، موقعیت را اطلاع دادم.
عبدالله از من خواست دور بزنم و برگردم. گفتم که این کار امکان ندارد و بهترین راه فرود در نقطه عملیاتی است.
ارتفاع را کم کردم و به داخل نیزارها رفتم تا صورتی که پرسنل حاضر در منطقه خواستند با آنها مقابله کنند، مرا هدف قرار ندهند. به مهندس پرواز - گروهبان بابایی- گفتم به محض نزدیک شدن به سطح زمین، درها را باز کند و از افراد بخواهد سریع بالگرد را ترک کنند.
در هر بار، به علت نزدیک بودن مسیر، 20 تا 25 نفر را با تمام تجهیزات سوار میکردیم. بنابراین، با توجه به بار اضافه، انجام هر گونه مانور سریع غیرممکن شده بود. بالگردهای عراقی وارد عمل شدند. من از عبدالله خواستم هر چه سریعتر خود را به من برساند.
بالگردهای عراقی کاملاً نزدیک شده بودند. سعی کردم با کم و زیاد کردن ارتفاع و پرواز پلهای، خود را از هدف قرار گرفتن نجات دهم. موقعیت زیر پایم هم به علت آب مناسب فرود نبود و در صورتی که عراقیها مرا میزدند، هیچ کدام نمیتوانستیم از داخل آب بیرون بیاییم.
تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم، فرود بود.
سرعت را زیاد کردم تا هر چه زودتر به خشکی برسم. با نزدیک شدن به سطح خشکی، مهندس پرواز، درهای بالگرد را باز کرد و مسافران به پایین پریدند. وقت زیادی نداشتم.
بالگردهای عراقی برای شلیک راکتهای خود، سر را پایین داده و سرعت گرفته بودند. در موقعیت مناسب شمارش کردم و ناگهان ارتفاع گرفتم.
- یک، دو، سه
هنگامی که ارتفاع گرفتم، درست نقطه فرودم هدف چندین راکت قرار گرفت. تا میتوانستم، با زاویهای بسته به سمت بالا پرواز کردم؛ به گونه ای که بالگردهای عراقی در ارتفاعی پایینتر از من قرار گرفتند. با این عمل، فرم آرایش آنها به هم خورد.
در حال گردش به راست بودم که عبدالله اعلام کرد موشک در راه است. با اینکه میدانستم او در کار کنترل موشک مهارت خاصی دارد، اما برای پرهیز از برخورد موشک مجدداً ارتفاع گرفتم و دوباره گردش به راست انجام دادم. سعی کردم در این حالت، پهلو و پشت بالگرد را به سمت عراقیها ندهم و با سرعت به داخل نیزارها رفتم.
با ورود به نیزارها، صدای پرهیجان عبدالله را شنیدم که گفت: «خورد، خورد» گردشم را تکمیل کردم و به سمت بالگرد های عراقی پرواز کردم.
موشک به دم یک فروند از آنها اصابت کرده بود و بالگرد، در حالی که به دور خود میچرخید، سقوط کرد.
سقوط بالگرد عراقی، موج شادی را در بین رزمندگان ایجاد کرد. همه آنها از شوق این درگیری شجاعانه عبدالله برایمان دست تکان میدادند و به روی زمین پشتک و وارو میزدند.
عصر همان روز به ستاد قرارگاه رفتیم تا گزارش عملیاتی را به مسئولان بدهیم. پس از پایان گزارش توقع داشتیم که عبدالله به هدف قرار گرفتن بالگرد عراقی اشاره کند؛ اما او هیچ چیزی نگفت.
در همین لحظه، برادر محسن رضایی با یک نفر روحانی وارد قرارگاه شدند و به سرهنگ صیاد شیرازی گفتند که از طریق رادیو خبر سقوط یک فروند بالگرد عراقی را شنیدهاند و میخواهند بدانند که چه کسی آن را ساقط کرده است. من گفتم کار عبدالله بوده است.
آقای روحانی، دست چکی از جیبش بیرون آورد، مبلغی روی آن نوشت و پس از امضا، آن را به سمت عبدالله گرفت؛ اما او از قبول آن خودداری کرد. هر چه برادر رضایی و سرهنگ صیاد شیرازی به او اصرار کردند، عبدالله امتناع کرد.
روحانی به عبدالله گفت: «این چک را من امضا کردهام و مثل این است که خرج شده؛ بنابراین بهتر است آن را قبول کنی».
عبدالله با یک دست چک را گرفت و با دست دیگر، آن را به روحانی داد و گفت: «این مبلغ را بریزید به حساب جنگ».
فارس