چشم هایش..( از خاطرات شهید ردانی پور )
30 تیر 1395 توسط مادر پهلو شکسته
بسم الله الرحمن الرحیم
معلم جدید بی حجاب بود .
مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
برجا !
بچه ها نشستند. هنوز سرش را بالا نیاورده بود،دست به سینه محکم چسبیده بود به نیمکت .
خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد.
از کلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نکرده بود.
دیگه نمی خوام برم هنرستان.
آخه برای چی ؟
معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست. میخوام برم قم؛ حوزه.
منبع:ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا
برای شادی روح شهدان صلوات