پوست هندوانهای که مرا از مرگ نجات داد
به نام خدا
با دستان بسته، خودم را سینهخیز به طرف پوست هندوانه کشاندم. تا خواستم آن را به دهان گرفته، گاز بزنم، پوست هندوانه لیز خورد و در نقطه دیگر ماشین افتاد.
در دوران دفاع مقدس به همان اندازه که رزمندگان اسلام با رافت و اخلاق اسلامی رفتار می کردند، نیرو های بعثی عراق به بدترین شکل ممکن با اسرای ایرانی رفتار میکردند. مطلب زیر یکی از این رفتار ها را حکایت می کند.
***
در حالی که نیروهای عراقی دستهایمان را بسته بودند، از پشت با قنداق اسلحه ما را به طرف ماشین حمل اسرا که کمی دورتر از محلی که ما در آنجا اسیر شده بودیم قرار داشت هل میدادند.
کنار ماشین حمل اسرا که رسیدیم. چند ساعت ما را دست بسته زیر آفتاب سوزان نگه داشتند، سوز عطش و گرسنگی پیکرمان را سیاه و گرمازده کرده بود.
علاوه بر آن سوز کویر نیز بر شدت تشنگیمان میافزود.
هیچ چیز در آن شرایط سخت نمیتوانست گویای احوال ما باشد. امید به زندگی در ما مرده بود. همگی چشم بر جاده دوخته بودیم و منتظر عکس العمل عراقیها مانده بودیم تا تکلیفمان را روشن کنند.
تاب تحمل تشنگی را نداشتیم. دم غروب تمام اسرا را یکی یکی سوار ماشین کردند. نوبت من که رسید رو به نزدیکترین سرباز عراقی که سلاح به دست از ما محافظت میکرد، کردم و با ایما و اشاره در حالی که «ماء، ماء» میکردم آب خواستم و به او فهماندم که دارم از تشنگی تلف میشوم.
سرباز عراقی با شنیدن کلمهی «ماء» میخندید و مرا با قنداق تفنگش به کامیون نزدیک میکرد تا سوار کامیون شوم. من که نای راه رفتن نداشتم به زور خود را به در پشتی ماشین نزدیک کردم و تا خواستم پا روی رکاب ماشین بگذارم و داخل ماشین شوم از ضعف و بیحالی به عقب برگشته، به زمین خوردم.
سرباز عراقی با دیدن وضعیت من به خنده افتاد و خواست تا زودتر سوار کامیون شوم. وقتی خواستم برای بار دوم سوار کامیون شوم دوباره به زمین خوردم.
بار سوم که خواستم سوار کامیون شوم، سربازی که نزدیکم بود مرا از پشت به داخل ماشین هل داد و من با چانه به کف ماشین افتادم.
وقتی همگی سوار شدیم. کامیون به راه افتاد. اسرا دست بسته در دو طرف کامیون نشسته بودند و عراقیها اسلحه در دست منتظر بودند تا دست از پا خطا نکنیم.
گرمای آفتاب جنوب امانم را بریده بود، ناگهان چشمم به پوست هندوانهای در کف ماشین افتاد. با خود گفتم دست کم با خوردن این تکه پوست هندوانه میتوانم کمی از تشنگی و گرسنگیام را رفع کنم.
برای همین با دستان بسته خودم را سینه خیز به طرف پوست هندوانه کشاندم. تا خواستم آن را به دهان گرفته، گاز بزنم، پوست هندوانه لیز خورد و در نقطهای دیگر ماشین افتاد.
دوباره سعی کردم و سرانجام با زحمت زیاد پوست هندوانه را به گوشهی ماشین کشانده، مشغول خوردن شدم تا شاید کمی از تشنگیام برطرف شود. در حالی که با پوست هندوانه ور میرفتم، سربازان عراقی به من میخندیدند…
راوی: آزاده، محمد نجفیان