پسرم گفت: «برای این شهید مادری کن»
وقتی پیکر محمدرضا آمد، شکی نداشتم که این پیکر خودش است و نشانهها و خوابهایی که دیدم جای شک و شبههای باقی نمیگذاشت. حمیدرضا هم سال 73 بازگشت. شک داشتم و گفتم: «این حمیدرضا نیست!».
به گزارش گروه حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، حرفهای نابی دارند این مادران شهدا، از روزهایی که فرزندانشان رفتند و حتی پیکرشان نیامد؛ این مادر شهدای مفقود که سالهاست در انتظار خبری از فرزندشان نشستهاند، هر وقت پای صحبتهایشان بنشینیم، روایتهای دلنشینی دارند.
پای حرفهای «شکر اویس قرنی» مادر شهیدان «محمدرضا و حمیدرضا منشیزاده» مینشینیم؛ مادری که هنوز هم ساکن روستای عبدالله آباد در حاشیه کویر دامغان است.
روایت این مادر شهیدان را میخوانیم.
در دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، محمدرضا رفت سپاه دامغان و وقتی برگشت، گفت: «میخواهم بروم جبهه». گفتم: «الان پدرت مریض است» او گفت: «خدای اینجا و آنجا یکی است و من هر جا باشم، اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد، خواهد افتاد».
غروب بود؛ با پدرش و فامیلها خداحافظی کرد؛ برخی از فامیلها میگفتند نگذار برود، پدرش مریض است. من هم گفتم: «نه! بالاخره خودم هستم و از شوهرم مراقبت میکنم».
محمدرضا قبل از رفتنش گفت: «مادر خواب دیدم وسط اتاق خوابیدهام و ناگهان تبدیل به کبوتر شدم و به آسمان رفتم». گفتم: «تعبیر خوابت خیلی خوب است و ان شاء الله صحیح و سالم برمیگردی». او بعد از مدتی فرمانده شد؛ به من هم گفته بود؛ از این موضوع خوشحال بودم و گفتم: «خدا رو شکر فرمانده شدهای و این بار زودتر برمیگردی». محمدرضا در جوابم گفت: «اتفاقاً این بار مسئولیتم خیلی بیشتر است و باید دیرتر از همه برگردم و تا وقتی حتی یکی از بچهها در منطقه هست، من نخواهم آمد».
بالاخره محمدرضا برای آخرین بار به جبهه رفت؛ چند وقت بعد از عملیات، بعضی از همرزمانش آمدند و بعضی هم که شهید شده بودند، پیکرشان آمد اما از محمدرضا خبری نشد؛ کسی خبر دقیقی به ما نمیداد و از این طرف و آن طرف حرفهایی میشنیدیم. پدرش گفت: «من که پای رفتن ندارم و نمیتوانم بروم شهر خبر بگیرم؛ تو برو شهر و از سپاه خبری بگیر».
چند بار با بچه کوچک رفتم شهر و سراغش را گرفتم اما چیزی نمیگفتند و ناامید برمیگشتم؛ میگفتم: «اگر بچهام شهید شده لااقل ساک وسایلش را به من بدهید»؛ میگفتند: «نگران نباش، محمدرضا طوری نشده و سالم است».
یک بار نیمههای شب دیدم دلم طاقت نمیآورد؛ بلند شدم و خودم را با هر زحمتی بود به دامغان رساندم و رفتم تعاون سپاه. چند زن دیگر هم آنجا نشسته بودند و گریه میکردند؛ یکی میگفت بچهام اسیر شده و آن یکی میگفت بچهام شهید شده است. گفتم: «پسرم وقتی میخواست برود گفت ممکن است من شهید، مفقود، مجروح و یا اسیر بشوم. اینها راهشان را خودشان را انتخاب کردند و اگر شهید هم شده باشند برای ما افتخار است».
خلاصه به اینها دلداری دادم و آرامشان کردم؛ در همین حین دیدم دو نفر از پاسدارها باهم صحبت میکنند و درباره من و محمدرضا حرف میزنند؛ شنیدم که میگویند روحیهاش خوب است. خلاصه ساک محمدرضا دادند و خدا میداند ما با چه حالی به روستا برگشتیم. وقتی رسیدیم دیدیم همه اهل روستا و فامیل در خانه ما جمع شدهاند. برای محمد رضا مراسم گرفتیم.
چند وقت بعد حمید رضا آمد و گفت: «میخواهم به جبهه بروم». گفتم: «لااقل صبر کن سال برادرت برسد بعد برو» او گفت: «من بعد از چهلم او میروم آن قدر در جبهه میمانم تا پیکر محمدرضا را پیدا کنم و بیاورم».
حمیدرضا هم راهی جبهه و سال 63 یعنی حدود یک سال بعد، مانند برادرش مفقود شد؛ هر وقت کسی در میزد، منتظر آمدن خبری از حمیدرضا و محمدرضا بود. پیکر محمدرضا پس از 13 سال بازگشت. محمدرضا موقع شهادت 21 ساله بود و حمیدرضا 17 سال داشت.
وقتی پیکر محمدرضا آمد، شکی نداشتم که این پیکر خودش است و نشانهها و خوابهایی که دیدم جای شک و شبههای باقی نمیگذاشت. حمیدرضا هم سال 73 بازگشت. من به همراه پسرم مجید قبل از تشییع به سپاه دامغان رفتیم تا بقایای پیکر را ببینیم. من دو دل بودم و گفتم: «این حمیدرضا نیست!» مجید گفت: «این حرف را نگو. خودش است و شناسایی شده است».
ما برگشتیم و به کسی هم چیزی نگفتم؛ میخواستم دلم آرام شود؛ شب در خواب دیدم محمدرضا میگوید: «مادر جان! این هم برادر ماست. برایش مادری کن». من هم گفتم: «چشم، برایش مادری میکنم».
نگارنده : فاتحان