پدر
به نام خدا
من فرزند اسطوره ي پروازم… دلم، بهانه ی پدر را گرفته است؛ بگو اي مسافر نازنينم! بگو براي ديدن تو بايد از كدام كوچه گذشت؟! ….صدام خون خوار در راديوي خويش اعلام كرد رحيم بردبار به درك پيوست! اما تو تازه جاودان شدي و حالا اوست كه به درك پيوسته است.
من فرزند اسطوره ي پروازم… دلم، بهانه ی پدر را گرفته است؛ بگو اي مسافر نازنينم! بگو براي ديدن تو بايد از كدام كوچه گذشت؟! ….صدام خون خوار در راديوي خويش اعلام كرد رحيم بردبار به درك پيوست! اما تو تازه جاودان شدي و حالا اوست كه به درك پيوسته است.
به گزارش رزمندگان شمال، آنچه می خوانید، دلنوشته ای ست جانسوز از دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار؛ فرمانده واحد تخریب لشکر ویژه 25 کربلا ، که در یادواره شهدای سرافراز شهرستان شهرستان نکاء قرائت شد.این سردار شهید، بعد از شش سال حضور مستمر در جبهه های نبرد در روز جمعه 13 تیرماه سال 1365 در حالی که برای اقامه نماز، وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمبهای هواپيمای عراق به شهادت رسيد:
دلم، بهانه پدر را گرفته است. به من گفتند بايد حرف دلم را در جمع همرزمان پدر و ديگر بسيجيان بگويم. از كجا بگويم؟ از شهیدان كه معراج مردان مومن اند يا از شهيد كه زنده تاريخ است؟ به راستي هنوز برايم واژه شهادت هجي نشده است ، چرا كه برايم سخت است كه باور كنم كه كساني جان خود را به خطر انداختند و به دره هاي آتش قدم نهادند و آماده شدند در جوي خون بغلتند، آن هم در چه روزهايي؛ روزهاي زيبا نوجواني و جواني.
براي من كه نوجواني هستم و هر روز منتظر روز هاي طلايي جواني، مردانگي اين جوانان باور كردني نيست. آنان جزء عشق به خدا چيزي در دل نداشتند و با همين دلهاي عاشق به جنگ با قدرتمندترين ارتش خاورميانه رفتند و بعد از هشت سال دفاع مقدس بالاخره دشمن را به زانو در آوردند.
امروز يادگاران دفاع مقدس در اين جمع حضور دارند مي دانم كه گذشت زمان داغ دلتان را سنگين تر مي كند. مي دانم هرگز لحظه اي از ياد جزيره مجنون آبادان و خرمشهر فاو و مهران كه قتلگاه پدرم بود، غافل نمي شويد. با ما بگوئيد كه شاهد چه ايثارگري هائي بوديد، لحظه شهادت آن نوجواني كه با لب تشنه در كنار شما به شهادت رسيد چه حالي داشتيد؟ و بگوئيد چگونه مي توانيد زندان دنيا را تحمل كنيد و با زرق و برق آن دست و پنجه نرم كنيد؟ شنيدم مولايم براي فرزندان خود بهترين پدر و با ارزش ترين الگو بود نه تنها براي فرزندان خود بلكه براي تمامي يتيماني كه سايه پدر بر سر نداشتند. من هم آرزو داشتم پدرم را در كنار خود ببينم.
پدر جان آيا مي شنوي چه مي گويم؟ مي دانم كه مي شنوي .دوست داشتم در كنارم باشي تا سر بر زانويت بگذارم و درد دلهايم را برايت بگويم. دلم مي خواست كنارت بنشينم تا برايم حرف بزني و با سخنان شيرينت مرا راهنمائي كني. اي كاش بودي تا من هم در كنار تو به خود ببالم.
اما نه! حالا كه فكر مي كنم مي بينم اكنون زماني است كه بايد بيشتر به تو افتخار كنم چون تو شهيدي و شهيد زيباترين تفسير عشق و شجاعت و ايثار است. فقط با سوز دل و اشك چشمم مي خواهم بگويم كه سخت ترين روز زندگي من و برادرم آن بود كه بايد با دستان كوچكمان كلمه بابا را مشق كنيم و صدا بكشيم، آخر ما كه در زندگي خود هرگز پدر را نديده و كسي را بابا صدا نكرده بوديم و مفهوم جمله “بابا آب داد” بي معني است، شايد سخت ترين روز زندگي فرزندان شاهد، همان روزي بود كه بايد كلمه بابا را مشق مي كردند.
پدرم دوست داشت چون زينب كبري (س) پيام آور قيام ايران باشم اگر چه كوچكتر از آنم كه خود را با بزرگ بانوي جهان مقايسه كنم ولي سعي مي كنم همچون زينب كبري هرگز برادرم را تنها نگذارم و تا پاي جان از اسلام دفاع كنم. من كه دگر از نداشتن پدر ناراحت نيستم چرا كه با ديدن چهره نوراني و دلسوز علي زمان (امام خامنه ای) سيماي پدر را تجسم می كنم و هرگز احساس يتيمي نمي كنم.
مي خواهم زينب باشم و الگوي دختران هم سن و سال خود. مي دانم دختراني كه امروز اينگونه عفت خود را به حراج گذاردند چون من دل سوخته اي ندارند و بدانند كه آرامش امروزمان را مديون چه كساني هستيم و به دختران دور و بر خود مي نگرم كه چگونه از حضور فيزيكي پدر خود بهرمند اند و هر آنچه كه مي خواهند برايشان مهيا مي شود، كمبودي ندارند.
شايد من هم در نگاه اول حسرت بخورم كه چرا پدر ندارم ولي با نگاه عميق مي بينم آنچه كه پدرم به من داده هيچ پدري به هيچ دختري نداده، پدرم نعمت اصالت و ريشه نعمت معرفت و ايمان را در خونم تزريق نمود، نعمتهائي كه هرگز فروشي نيست و پدران ميليونر دوستانم هرگز نمي توانند در هيچ معامله اي آن را خريد و فروش كنند.
بيائيد نگذاريم ميراث شهادت به هدر رود و شما اي وارثان سالهاي جنگ، اي يادگاران دفاع مقدس، نگذاريد بوي شهادت در كوچه هاي شهرمان به بوي اسپره و ادكلن تبديل شود و شاهد نباشيد كه جوانان ايران، سمبل جنايت اعتياد گردند. همت كنيد و دفاع مقدس ديگر به راه اندازيد چرا كه اي بسيجي وقتي كه شما را مي بينم انگار صورت زيبا و ملكوتي بابا را مي بينم.
سلام! سلام بر پدري كه سالهاست او را نديدم، سلام بر پدري كه سالهاست در روياهايم با او نجوا مي كنم و در كودكي با او حرف مي زدم، مي خنديدم ،بازي مي كردم . پدر! حالا من بزرگ شده ام، آنقدر بزرگ كه چشمان من تجلي گاه انديشه ات گشته است.
پدرم! دلم براي بودنت تنگ است، اما تنها قاب عكس توست كه مرحم دل مجروح من است.
مي خواهم برايت از حسرت به زبان راندن كلمه بابا بگويم. راستي پدر،تا به حال راز ياد گرفتن كلمه بابا را گفته ام؟ خوب امروز اين راز را آشكارا افشا مي كنم. مي خواستم زماني كه بر سر مزارت مي آيم صدايت بزنم، مي خواهم از روزهائي برايت بگويم كه مي خواستم لبخند بزنم اما توان لبخند زدن بر لبانم نبود، چرا كه در برگ ريزان زندگي ام محو شده بود، پدر جان سالهاست در حسرت شنيدن صدايت شبها را به صبح مي رسانم و اين در حالي است كه بسياري را مي شناسم كه از كنارم مي گذرند و با كنايه حرفهائي را مي زنند كه آرزو مي كنم كر بودم و هيچ گاه آن چيزها را نمي شنيدم. بعضي ها را نيز مي بينم كه در چشمان من خيره مي شوند بدون اينكه مرا بشناسند به تو توهين مي كنند. كسي كه در ميادين مين مي غلطيد تا نگراني همرزمانش از بين برود، شخصي كه شجاعتش مثال زدني بود، گاه اين حرفها مرا به ياد آن روزهاي شهادتت مي اندازد.
صدام خون خوار در راديوي خويش اعلام كرد رحيم بردبار به درك پيوست! اما تو تازه جاودان شدي و حالا اوست كه به درك پيوسته است. پدر جان زماني كه به قاب چوبي عكست نگاه مي كنم و مي بينم كه به من نگاه مي كني برايم لذت بخش است. پدرم اگر چه زخم هاي سينه ات را هر شب چون كابوس مي بينم، ولي با افتخار فرياد مي زنم آري من فرزند اسطوره ي پروازم.
پدرم! وقتي رفتي، دلم گرفت، آخر با تو مي شد به پيشباز صنوبرها رفت و پرستو ها را تا ديار نور بدرقه كرد. با تو مي شد تا آن سوي پرچين دلها رفت و عشق خدائي را زيباتر ديد. با تو دلم چه آرامش غريبي داشت.
بگو اي مسافر نازنينم! بگو براي ديدن تو بايد از كدام كوچه گذشت؟!
راستی پدر! براي زيارت تو به جبهه آمده ام، مي داني؟ پدرم، چشمه اشك خشك شدني نيست، آنجا صاحب خانه عشق است و ديگر حساب و كتاب قطره هاي اشكم را ندارم تا اشكهاي من فرود مي آيد و قدم مي زنم به جائي كه شهدا قدم مي زدند. دوستانت مي گويند آن لحظه اي كه در عمليات، سنگر ديده باني دشمن، رزمندگان اسلام را مورد تير مستقيم خويش قرار داده بود، كسي جرات پيشروي نداشت ولي اين سردار عاشق و عارف با شجاعت تمام دست به دعا برداشت و همچون شيري به سوي سنگر ديده باني روانه شد و آن را منهدم نمود. بدن زخم خورده ی او كه يادگاري از فاو و پنجوين بود، او را هرگز نااميد ننمود بلكه به او اميدي داد تا به شهادت فكر نمايد و به اين آرزوي عاشقان بيشتر نزديك گردد.
پدر جان! تو در فتح المبين عاشقانه جنگيدي و قمقمه پر از آبت را به عشق حسين (ع)خالي نمودي و در خيبر همچون شيري بر دشمنان فرود آمدي و در والفجر طلوع نمودي و در كربلا يك جاودانه شدي.
آري! تو شهادت را بر ماندن ترجيح دادي، چراكه روح بلند و ملكوتي تو نمي توانست در اين دنياي خاكي بماند. خوشا به حالت اي سردار كه به قافله حسين(ع) پيوستي و از علائق دنيا گذشتي. خوشا به حالت كه اين دنيا نتوانست تو را در قفس تنگ خويش محبوس نمايد، نگاهت نگاه عشق و فداكاري است…
رحما بردبار ؛ دختر سردار شهید محمد رحیم بردبار
سردار بردبار در حالی که برای اقامه نماز، وضو ساخته بود بر اثر اصابت ترکش بمبهای هواپيما بشهادت رسيد
روح مان با یادش شاد، با ذکر صلوات