وقتی شهید شدی می خواهی تو بهشت جگرکی بزنی
یک ماه قبل از عملیات والفجر 8 من در گروهان 3 گردان حمزه سیدالشهدا لشکر ویژه 25 کربلا بودم. از گروهان ما درخواست چندتا شناگر جهت آموزش غواصی شد.
من، «شهید حسین دل پیشه» و چند نفر دیگر عضو شدیم.
دل پیشه، مسن ترین عضو گردان بود که حتی سواد خواندن و نوشتن نداشت.
او یک مغازه جگرکی در قائمشهر داشت و از این راه امرار معاش می کرد
بعضی وقت ها بچه ها به شوخی به او می گفتند: «وقتی شهید شدی می خواهی تو بهشت جگرکی بزنی؟»
او می خندید و می گفت:
بگذارید شهید شوم و به بهشت بروم، آن جا تصمیم می گیرم چه حرفه ای داشته باشم.»
وقتی در آموزش غواصی، مرتضی قربانی فرمانده لشکر 25 کربلا، دل پیشه را دید، گفت:
- «پیرمرد! تو کجا، اینجا کجا؟ تو چرا در این آموزش سخت شرکت کردی؟»
دل پیشه رو به فرمانده کرد و با صدای بلند به او گفت:
- «من شمالی ام و اهل آب، از این حرف ها به من نزن، راست می گویی بیا با هم کشتی بگیریم تا قدرت هر کدام ما معلوم شود.»
عملیات شروع شد و بچه ها دسته دسته وارد خاک عراق می شدند، شب دوم عملیات ستون ما در حال پیش روی بود، من جلو بودم و دل بیشه کمی پشت سر من حرکت می کرد.
لحظه ای بعد گلوله ای قوی که ظاهراً مینی کاتیو شا بود به پشت سر ما شلیم شد.
سرعت ام را زیاد کردم و از او فاصله گرفتم، نمی توانستیم بایستیم، باید حرکت می کردیم،پس از مدتی که جلوتر رفتیم و از آتش دشمن در امان ماندیم، بچه ها از حالت پراکنده درآمدند و در گوشه ای جمع شدند.
من و چند نفر از دیگر بچه ها به عقب برگشتیم تا دل پیشه را پیدا کنیم، وقتی رسیدیم با صحنه ی تکان دهنده ای مواجه شدیم، گلوله ی مینی کاتیوشا، درست به کمر دل بیشه اصابت کرده بود و او را از وسط دونیم کرد، در حالی که نیمه ی بالایی او را در آغوش گرفته بودم، بلند فریاد می زدم و اشک می ریختم.
راوی: بهزاد شیرسوار
برگرفته از وبلاگ لشکر 25 کربلا