وقتی شهید برونسی از داماد صدام دفاع کرد!
حاجی وقتی جاسم را دستگیر کرد، چند تا از بچهها هجوم بردند که او را به درک واصل کنند، ولی عبدالحسین خیلی قاطع و جدی جلوشان را گرفت و با ناراحتی گفت: ما حق نداریم همچین کاری بکنیم.
کتاب «خاکهای نرم کوشک» نوشته سعید عاکف تا کنون به چاپ یکصد و هفتاد و هفتم رسیده و توسط انتشارات ملک اعظم وارد بازار کتاب شده است. این کتاب در حوزه ادبیات دفاع مقدس و با مضمون اصلی خاطرات همسر و دوستان شهید عبدالحسین برونسی است که در نوع خود کتابی بی نظیر به شمار می رود.
در «خاک های نرم کوشک» نویسنده از طریق مصاحبه با اطرافیان آن شهید و تحقیقات بسیار از وی، خاطره زندگی او را به شیوه خاطره نویسی بیان کرده است؛ این کتاب با داشتن 70 خاطره از آن شهید و به تصویر کشیدن زندگی پر رمز و راز یک سردار دفاع مقدس توانسته مطالب خود را بسیار خواندنی و جذاب جلوه دهد.
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
سرهنگ جاسم بالای ارتفاعات، مثل مار زخم خورده، به خودش می پیچید. جاسم، داماد و پسرخاله صدام بود که با تعداد زیادی از نیروهای بعثی، با چنگ و دندان چسبیده بودند به آن ارتفاعات. با آتش سنگینی که به دستور او رو سر بچه ها ریخته شد، هر طور بود، جلو پیشروی شان گرفته شد. حالا عبدالحسین و بقیه، پشت تخته سنگ ها و لابه لای شیارها متوقف شده بودند. ولی معلوم بود هیچ کدام قصد برگشتن ندارند.
حجم آتش بیشتر از طرف دشمن بود. یکهو سر و کله چند تا از هلیکوپترهاش پیدا شد. یقین داشتیم برای بعثی ها آذوقه و مهمات آورده اند. بچه ها از پایین و از ارتفاعات بغل، شروع کردند به ریختن آتشی شدید، کمی بعد، هلیکوپترها دست از پا درازتر برگشتند.
حالا فرصت خوبی بود برای ما. عبدالحسین نعره زد: الله اکبر.
پشت بندش سریع بلند شد و شروع کرد به پیشروی. در همان حال، آتش هم می ریخت. بچه ها هم به تبعیت از او، دوباره حمله را شروع کردند. چیزی نگذشت که ورق به نفع ما برگشت و باز این ما بودیم که میدان دار آن معرکه شدیم.
سرهنگ جاسم و نیروهایش تو بد وضعی گیر کرده بودند. حالا از چند طرف رو سرشان آتش می ریختیم. پرواضح بود که دارند نفس های آخر را می کشند. فتیله آتششان هم هر لحظه پایین تر می آمد! کم کم اوضاع و احوال طوری شد که دو راه بیشتر براشان باقی نماند؛ یا باید تسلیم می شدند یا خودکشی می کردند. تو این حیص و بیص، باز سروکله هلیکوپترهای دشمن پیدا شد، این بار تعدادشان بیشتر نشان می داد و از طرز مانورشان هم معلوم بود که برای کار مهمتری آمده اند؛ کاری مهم تر از ریختن آذوقه و مهمات. زده بودند به سیم آخر. قشنگ تا بالای ارتفاعات آمدند.
عبدالحسین زودتر از بقیه قضیه را فهمید. فریاد زد: اومدن جاسم فرمانده شون رو ببرن، می خوان نجاتش بدن؛ امان ندین به شون.
خودش سریع یک گلوله آرپی جی زد طرف هلیکوپترها. بچه ها هم مهلت ندادند. هر کی با هر اسلحه ای که داشت، آتش می ریخت طرفشان؛ تیربارچی با تیربار می زد و دوشیکاچی با دوشیکا؛ گلوله های آرپی جی هم همینطور، یک کله شلیک می شد. این بار دو تا از هلیکوپترها را زدیم. با سر و صدای زیادی خوردند به صخره ها و منفجر شدند.
هلیکوپترهای دیگر، هلی برد کردند. انگار از طرف شخص صدام دستور داشتند هر طور شده سرهنگ جاسم را نجات دهند؛ آخرش ولی نتوانستند ما همین طور به نوک ارتفاعات نزدیک تر می شدیم. شدت آتشمان که بیشتر شد، آنها دمشان را گذاشتند روی کولشان و زدند به فرار.
بچه ها با شور و هیجان زیادی قدم بر می داشتند و تخته سنگ ها را یکی بعد از دیگری رد می کردند. اولین نفری که پا گذاشت روی ارتفاعات کله قندی، خود عبدالحسین بود. پرچم جمهوری اسلامی را آن بالا زد. خودش هم سرهنگ جاسم را اسیر کرد و کلتش را از او گرفت.
جاسم باعث شهادت بهترین و مخلص ترین نیروهای ما شده بود. نیروهایی که هر کدام برای عبدالحسین حکم فرزند را داشتند و او برای رزمی شدنشان، حسابی عرق ریخته بود و حسابی زحمت کشیده بود. حاجی وقتی جاسم را دستگیر کرد، چند تا از بچه ها هجوم بردند که او رابه درک واصل کنند، ولی عبدالحسین خیلی قاطع و جدی جلوشان را گرفت، با ناراحتی گفت: ما حق نداریم همچین کاری بکنیم.
بچه ها ناراحت تر از او گفتند: اون از یک سگ هار بدتره، باید همین حالا قصاص بشه.
عبدالحسین گفت: اگر بنا باشه قصاص هم بشه، مقامات بالا باید تشخیص بدن، نه من و شما.
جلو نگاه های حیرت زده بچه ها، خودش راه افتاد که جاسم را ببرد عقب تحویل بدهد. می گفت: می ترسم بلایی سرش بیارن.
در عین حال نتوانست این کار را به سرانجام برساند؛ کمی جلوتر، یکی از بچه ها از یک فرصت استفاده کرد و سرنیزه اش را تا دسته در شکم او فرو کرد.
fatehan.ir