هم رزم شهید عطاالله میرمحمدی:
یکی از دوستان گفت: خبر داری بچه محلتون هم کشته شده؟ دوستانی که آنجا بودند می دانستند من با سیدعطا یک ارتباط روحی و عاطفی خاصی داشتم. البته خودم هم یک چیزهایی متوجه شده بودم ولی نمی خواستم باور کنم.
شهید عطاالله میرمحمدی از جمله شهدایی بود که علاوه بر داشتن روحیه ای مهربان و سرشار از امید، همواره سبب دل گرمی رزمندگان بود و به عنوان برادری دلسوز، با محبت به دیگران سبب جذب آنان می شد. به همین منظور با دوست و هم رزم این شهید بزرگوار به گفت وگو نشستیم. متن زیر مصاحبه خبرگزاری دفاع مقدس با با هم رزم شهید عطاالله میرمحمدی است.
جاذبه عجیبی در جذب افراد داشت
آشنایی من با سیدعطا به حضور ایشان در مسجد جامع خزانه بخارایی برمیگردد. اوقات خوب و باصفایی با این عزیز داشتیم. در آن زمان، جوانان و نوجوانان به لحاظ شرایط خانوادگی و فضای اجتماعی دچار یکسری کمبودهای عاطفی و خلأهای روحی بودند. فضای مسجدجامع هم یک فضای خاصی بود که همچنان هم باقی مانده است.
در سال 61 که فضای کشور به لحاظ فکری و شرایط اجتماعی به شدت توسط منافقین آلوده شده بود، سیدعطا باهمان لباس پاسداری در کوچه و خیابان حضور پیدا می کرد. (آن موقع، هرکسی جرأت پوشیدن لباس پاسداری به دلیل مسایل امنیتی و مباحث مربوط به ترور و آدم ربایی و غیره را نداشت. همچنین منافقین هم در آن زمان دارای نفوذ خاصی در جامعه بودند و میتینگ های مختلفی در سطح شهر برگزار می کردند و در محله خزانه هم دارای پایگاه مستحکمی بودند که البته بعدها برخی از آنها را دستگیر و اعدام کردند.) همین موضوع سبب توجه بیشتر بقیه به ایشان شده بود.
سیدعطا جاذبه های عجیبی در جذب افراد داشت. شهید کاتبی و شهید خدیور از جمله کسانی بودند که رابطه عاطفی عمیقی با این شهید داشتند. سید عطا در آن زمان با سن حدود 29سال، نوجوانان و جوانانی را جذب خود کرده بود که حداکثر 19-18 سال سن داشتند و با او ارتباط عاطفی عمیقی برقرار کرده بودند.
زمانیکه سیدعطا منزل نبود، در مسجد مشغول کارهای مختلف از جمله آموزش نظامی به بچه ها بود. شبهایی هم که حضور ایشان تا دیروقت به طول می انجامید، اجتماع بزرگ ما تبدیل به یک جمع خصوصی می شد. این جمع ها در مسجد، بیرون مسجد و یا فضاهایی که خود ایشان در نظر می گرفت تشکیل می شد.
عاشق حضرت اباعبدالله (ع)بود
سیدعطا خیلی به چایی علاقه داشت و همیشه در جمع های دوستانه، بساط چایی فراهم بود.ایشان به حضرت اباعبدالله علاقه و ارادت خاصی داشت و چون صدای خوبی هم داشت، گاهی اوقات نوحه و یا روضه ای می خواند. سیدعطا، تویوتا وانتی داشت و ما یک جمع 8-7 نفره بودیم که مشتری دائم آن محسوب می شدیم و شب گردی ها را در کنارهم گاهاً تا سحر می گذراندیم. این شب گردی تنها معطوف به ماه مبارک رمضان نبود و بعد از ماه مبارک هم ادامه داشت.
ورود ما به این فضاها سبب می شد خلأهای فکری، روحی، عاطفی و محرومیت هایی که گاهاً از سوی خانواده هایمان احساس می کردیم پر شود. سید عطا با روحیه دلی و لحن و بیانی که داخل و بیرون خانه داشت همه را جذب خود می کرد. در نهایت نیز، توصیه و سفارش ایشان باعث شد که ما هم لباس مقدس پاسداری را بر تن کنیم و در این عرصه به این نظام مقدس خدمت کنیم.
محبت کردن هیچ خرجی ندارد
ما یک اعتقادی داشتیم که برخلاف سیدعطا هیچ گاه درعموم از لباس پاسداری استفاده نمی کردیم و البته، هرزمانی سیدعطا لباسش را درمی آورد، برسر آن دعوا داشتیم که چه کسی بلافاصله آن را بر تن کند. عکس های آن زمان را دارم که مثلاً با همین لباس، شهید کاتبی هم عکس انداخته است. من هم آرم های لباس بچه ها را از تنشان جدا می کردم.
یک روز بنده، شهید کاتبی و شهید خدیور به همراه سیدعطا با تویوتا وانت به سمت پادگانی در بوم هن حرکت کردیم. بنده، شهیدخدیور و شهید کاتبی عقب ماشین نشسته بودیم و بر سر لباس سیدعطا دعوا می کردیم و هرکسی تلاش می کرد گوشه ای از این لباس را برای خود بردارد. طبق معمول، آرم لباس سیدعطا به من رسید.
ایشان در مراحل مختلف زندگی ما تأثیرگذار بود. بعضی اوقات آنقدر با رفتار و عمل خود(بدون هیچ عمل هنرمندانه روانشناسی) به ما نزدیک می شد و با ما گرم می گرفت که ما را به شدت مجذوب خود می کرد. سیدعطا همیشه به ما می گفت: محبت کردن هیچ خرجی ندارد.
در هیچ واژه ای نمی گنجد
من نمی توانم ایشان را در یک واژه قرار دهم چون واژه ها ممکن است گاهاً بتوانند به لحاظ ادبی حرف خود را بزنند ولی اینها در این واژه ها جا نمی شوند. اگر بخواهیم این کار را انجام دهیم، در حقشان اجحاف کردیم.
برای همه ارزش قائل بود
خود من، روش محبتی که به خانواده و یا هرکس دیگری که دارم کاملاً به سبک سیدعطا است و هیچ موقع آن را برای خودم کهنه نکردم. مثلاً شهید کاتبی فردی بود که خانواده اش تهران نبودند و تمام لحظات عمرش را با من یا سیدعطا می گذاراند و تا آخرین لحظات عمرش هم سیدعطا را فراموش نکرد. سیدعطا برای همه ارزش قائل بود و طوری به ما محبت می کرد که حتی شاید خانواده ما نیزنسبت به ما تا این اندازه محبت نمی کردند.
نان بازوی خودتان را بخورید
ایشان جدای احترام و ادب بسیار زیادی که برای پدر و مادرش قائل بود ،یک استقامت و صبوری خاصی داشت. سیدعطا به ما هم بسیار سفارش می کرد که حتماً احترام بزرگترها خصوصاً پدر و مادر را داشته باشید. شهید عطا به حلال یا حرام بودن روزی خیلی تأکید داشت و برای بچه ها در این رابطه خیلی صحبت می کرد. دائماً تأکید می کرد که باید در زندگی تلاش کرد و سختی کشید و می گفت: نان بازوی خودتان را بخورید و منتظر کسی نمانید.
سیدعطا یک تیکه کلامی داشت و به هرکسی که خیلی علاقه پیدا می کرد می گفت: “مرده شور” .
یک پلاتین برد ایرانی اختراع کرد
در آن زمان فردی از جریان نفاق که کارهای تبلیغاتی منافقین را هم انجام می داد، به سمت مسجد گرایش پیدا کرده و جذب سیدعطا شده بود. سیدعطا خیلی به او بها می داد و با او صحبت می کرد. خیلی ها به سیدعطا خورده می گرفتند و این کار او را ناصحیح عنوان می کردند. شاید این رفتار سیدعطا برای ما خیلی قابل درک نبود ولی او با همین رفتارهایش سبب جذب کسانی شد که حتی شاید این نظام اسلامی را نیز قبول نداشتند.
سیدعطا در کار ادوات هم یک مهارت خاصی داشت و البته لازمه این کار، برخورداری از هوش و ذکاوت بالا بود که ایشان داشت. چون مانع ورود پلاتین بُرد به کشور می شدند، حتی در اواخر عمرش یک پلاتین برد ایرانی اختراع کرد.
نمی خواستم باورکنم که سیدعطا شهید شده است
شهادت ایشان در عملیات خیبر اتفاق افتاد. اکثر بچه های محل هم در این عملیات شرکت کرده بودند. در آن زمان من در گردان تخریب لشگر10 بودم. در آن عملیات پیشروی داشتیم و به سمت جلو حرکت می کردیم که البته در آن موقع شهید عباسی هم با ما بود که متأسفانه به واسطه آتش شدیدی که دشمن بر سر ما می ریخت، این شهید را در آن منطقه جا گذاشتیم و برگشتیم.
صبح که برگشتیم، آنقدر گردان برهم ریخته بود که هیچ کس، کس دیگری را پیدا نمی کرد. من یادم هست که جزیره مجنون یک جزیره شمالی و یک جزیره جنوبی داشت. ما از جزیره جنوبی بدون اینکه خودمان بدانیم وارد جزیره شمالی شده بودیم. چون من در آنجا از گردان جدا شده بودم دنبال بچه محل ها می گشتم که متوجه شدم چندتن از بچه ها درگردان قمربنی هاشم از لشگر10 سیدالشهدا در جزیره شمالی هستند.
به هرشکلی بود تلاش کردم خودم را به این بچه ها برسانم. در مسیر، فردی جلوی مرا گرفت و گفت: کجا میروی؟ گفتم: گردان قمربنی هاشم. گفت: وضعیت آنجا خیلی خراب است و بچه ها به دلیل آتش سنگین دشمن در کانال ها گیر کرده اند و به هیچ وجه امکان رفتن به آن منطقه نیست. گفتم: اشکالی ندارد و من به هرشکل ممکن باید به آنجا بروم. در نهایت به هرنحوی که بود خودم را به جاده ای در جزیره شمالی رساندم.
این جاده، خیلی عریض بود و هردو طرف آن نیز کانال کشی شده بود. در این کانال ها حدود 300-200 نفر به دلیل آتش سنگین دشمن نشسته بودند. عراقی ها هم با گوله مستقیم تانک می زدند و هیچ کس جرأت نمی کرد سرش را بالا بیاورد. خیلی اوضاع بسته و وحشتناکی بود. من دراین اوضاع توانستم بچه ها راپیدا کنم.
وقتی بچه ها را پیدا کردم دیدم خیلی پَکر هستند، گفتم: چه شده است؟ گفتند: هیچی. یکدفعه یکی از دوستان گفت: خبر داری بچه محلتون هم کشته شده؟ دوستانی که آنجا بودند می دانستند من با سیدعطا یک ارتباط روحی و عاطفی خاصی داشتم. البته خودم هم یک چیزهایی متوجه شده بودم ولی نمی خواستم باور کنم و به روی خودم بیاورم چراکه می دانستم سیدعطا هم در این گردان حضور داشته است.
خلاصه دوستان ما یک جوری به ما فهماندند که فلانی هم ظاهراً شهید شده است. زمانیکه این حرف ها را شنیدم دیگر در حال خودم نبودم و نمی دانستم چه کار می کنم. تلاش داشتم به هرشکلی که شده به آن طرف کانال بروم. فاصله مابین کانال ها هم حدود 20-15 متر بود و اگر کسی بلند می شد بلافاصله با گوله تانک می زدنش.
به هرحال به هر نحوی که شده طول این کانال را گرفتم و عقب رفتم تا از آنجا فرار کنم. بعضی به من می گفتند که نرو ولی من گوش نمی کردم و به راه خود ادامه می دادم. وقتی با ترفندها و کلک های مختلف به انتهای کانال رسیدم ، خودم را به آنطرف کانال رساندم.
نزدیک سیدعطا شدم. (کسانی در کنار کانال ها بودند و با خمپاره هایی که می انداختند سعی می کردند از بچه ها در مقابل دشمن پشتیبانی کنند. وظیفه سیدعطا هم همین بود. ظاهراً سیدعطا چند دقیقه ای کنار جاده نشسته و درحال استراحت کردن بود که یک گلوله خمپاره 60 به کنار او اصابت می کند و نیمی از صورت سیدعطا متلاشی می شود و به شهادت می رسد.)
زمانیکه رسیدم دیدم چند تا از بچه های گردان، ماتم زده کنار جاده نشستند و اصلاً هم برایشان اهمیت ندارد که چه چیزی شلیک می شود، چه کسی شلیک می کند و به چه کسی می زند. برانکاردی هم کنار آنها بود که فردی داخل آن قرار داشت و یک پارچه سفید هم رویش کشیده بودند. به من هم نمی گفتند چه کسی است و می گفتند که یک شهیدی است. من هم اصلاً دلم نمی خواست جلو بروم و ببینم چه کسی در برانکارد است. در فضای ذهنی خودم دوست نداشتم سیدعطا باشد.
وقتی چشمم به پوتین های او افتاد با خودم گفتم خودش است و بعد می گفتم نه خودش نیست. در نهایت رسیدم کنار شهید و وقتی پارچه را کنار زدم متوجه شدم سیدعطا است. بدنم یخ کرد و دیگر در حال خودم نبودم و هیچ چیز متوجه نمی شدم. یادم نمی آید که دیگر چطور آن صحنه را ترک کردم و مرا عقب آوردند.
من ساربان، فرمانده گردان قمرم
در آن زمان شهیدی به نام شهید ساربان نژاد( من علاقه خاصی به ایشان دارم و هرموقع بهشت زهرا می روم، اول بر سر قبر ایشان حاضر می شوم) فرمانده گردان قمربنی هاشم بود. ایشان برای اینکه روحیه از دست رفته بچه ها را که به واسطه شهادت سیدعطا اتفاق افتاده بود به آنها برگرداند، بدون هیچ ترسی یکدفعه رفت وسط جاده و گفت: من ساربان، فرمانده گردان قمرم، ازهیچ چیز نترسید. در همین حال یک گوله توپ تانک به سمت او شلیک شد و سرش را از بدنش جدا کرد و درحالیکه همچنان بدون سر، چند قدمی حرکت می کرد، به زمین افتاد و به شهادت رسید.
سیدعطا از شهدای به یادماندنی هستند که همواره با یاد او زندگی می کنم.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات