فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

هر هشت نفر شهید شدند

20 مهر 1395 توسط مادر پهلو شکسته

عملیات والفجر سه تازه انجام شده بود و محمد تازه از منطقه آمده بود و حالا قرار بود عملیات والفجر چهار انجام شود که ما با عده ای از دوستان رفتیم . ایشان ما را به عنوان نیروی سپاه قم معرفی کرد و قرار شد در آن جا گردانی به نام گردان ضد زره تشکیل شود .

شهید محمد بنیادی فرد بسیار پر کار ، پرتلاش ، با اخلاص ، با تقوا و در عین حال مصمم در کار بود . هر کاری را به فردی محول می کرد ، آن فرد تا آن کار را به نحو احسن انجام نمی داد ، از کار نمی نشست . شهید محمد را من از مدت ها قبل می شناختم و خیلی با همدیگر دوست بودیم . یک روز به محمد گفتم : « محمد ! همه ی بچه های مجرد ازدواج کردند ؛ تو نسبت به دیگران بزرگتر هستی ، چرا ازدواج نمی کنی ؟ » ایشان فرمود : « یک خانه ی خوب نزدیک خانه ی پدرم گیر بیار ، من ازدواج می کنم . » گفتم : « چهار ، پنج روز به من وقت بده ، برایت پیدا می کنم . » اتفاقاً یکی از دوستان که در محله ی خاکفرج قم زندگی می کرد ، به خاطر شرایط کاری ، به زنجان رفته و خانه اش خالی بود . من با ایشان صحبت کردم . خانه را از ایشان گرفتم و به محمد گفتم : « محمد ! خانه آماده است . بسم الله را بگو و شب جمعه ی آینده بچه ها را دعوت کن ! » ایشان گفت : نه ، یک عملیات در پیش داریم ؛ بگذار این عملیات را انجام دهیم ، پس از عملیات بر می گردیم و ترتیبش را می دهیم . اگر با من می آیی بیا برویم

عملیات والفجر سه تازه انجام شده بود و محمد تازه از منطقه آمده بود و حالا قرار بود عملیات والفجر چهار انجام شود که ما با عده ای از دوستان رفتیم . ایشان ما را به عنوان نیروی سپاه قم معرفی کرد و قرار شد در آن جا گردانی به نام گردان ضد زره تشکیل شود . من به محمد گفتم : « من که نمی توانم کار عملیاتی این چنینی انجام بدهم . » گفت : « نه تو کاری به این کارها نداشته باش ؛ تو گردان را آماده کن ، شب عملیات ما با هم هستیم . » خلاصه گردان را با 240 نفر تشکیل دادیم و محمد دائم در منطقه به ما سر می زد . شهید زین الدین ، سردار فتوحی و شهید بنیادی خیلی زیاد روی گردان ما کار می کردند تا تکنیکش بالا برود و از نظر امکانات ، به گردان ما می رسیدند تا این که قرار شد عملیات در منطقه ی پنجوین انجام شود .

وقتی عملیات والفجر چهار انجام شد ، قرار شد گردان را برای عملیات به منطقه بیاوریم . نصف شب بود که به دره ی پنجوین و دره ی شیلر رسیدیم و دیدیم از دور یک نفر می آید . بچه ها تازه پیاده شده بودند و هوا هم سرد بود ؛ وقتی نزدیک آمد ، دیدیم محمد است . وقتی ایشان را در آن لحظه دیدیم ، با چهره ی ملکوتی و با صفایی که داشت ، انگار روی پیشانی اش نوشته بود که محمد دیگر برگشتنی نیست ؛ محمد شهید می شود ، محمد در حال پرواز است . محمد نیم ساعتی پیش ما ماند و سفارش ها را به ما کرد و رفت .

سه چهار شب بعد به ما دستور حرکت دادند و عملیات حدود دو شب بود که شروع شده بود . گردان ما برای احتیاط آمده بود تا اگر عملیات در جایی قفل کرد ، از گردان ما که پاسدار بودند ، استفاده کنند . عملیات به جایی رسید که ما را خواستند و شبانه ما را حرکت دادند . آن شب ما راه را گم کردیم و ارتفاعات را دور زدیم و بالاخره پیدا نکردیم . تا فردا شب نزدیکی های غروب بود که فهمیدیم محمد در درگیری به حالت جنگ تن به تن در شب ، در آن جا شهید شده بودند و جنازه ی ایشان را بچه ها با چهارپایی که داشتند می آوردند .

بچه ها محمد را خیلی دوست داشتند ، ولی سفارش های محمد در ذهن بچه ها بود که : « اگر کسی شهید شده ، جنگ ما قائم به شخص نیست ، تکلیف ما قائم به شخص نیست . اگر کسی رفت ، دیگران باید جای او را پر کنند و خوب انجام وظیفه کنند . » من پیش سردار فتوحی و آقای مغازه ای و شهید مهدی زین الدین آمدم ، دیدم آنها خیلی عادی نان دو آتیشه که قدیم داخل کارتون ها می ریختند و برای جبهه ها می آوردند ، داخل چفیه ریخته اند و می خورند و شهید مهدی در حال مزاح است . گفتم : « خدایا ! مگر این ها خبر ندارند که محمد شهید شده است و این طور می خندند ؟! » آمدم و از سردار فتوحی سؤال کردم از محمد خبر دارید ؟ گفت : بله او به آن جایی که می خواست برسد ، رسید گفتم قرار بود به کجا برسد ؟ این سؤال را کردم تا واقعاً بدانم که آیا می داند یا خیر ؟ ایشان گفت : « آن جایی که می خواست برسد ، رسید . الآن من و توایم که عقب مانده ایم ؛ برو فکری به حال خودت بکن ! » فهمیدم که آنها خبر دارند ؛ ولی با روحیه ی بالایی که داشتند و ما از آن روحیه ی والایشان روحیه می گرفتم ، راحت نشسته اند . یک مقدار خودمان را حفظ کردیم و به داخل گردان برگشتیم . به بچه ها گفتم : « ان شاء الله مشکلی نیست . ما باید برویم و انتقام محمد را بگیریم . »

خط های عملیاتی ، به گردان ما داده شد تا این که جنازه ی شهید محمد بنیادی را آوردند و گردان ما با آنها روبرو شد . در آن جا شهید شیخی ، به جای محمد ، فرمانده گردان ما شد و آقای تقی لو معاون فرمانده شد . ما به سمت خط حرکت کردیم و شهید شیخی گردان را هدایت می کرد . در حین عملیات چند اتفاق افتاد که شهید دل آذر ، شهید مهدی و شهید شیخی در باز پس گرفتن ارتفاعات تپه ی سبز بسیار دخیل بودند و از تدابیرشان استفاده شد . بچه ها با توجه به این که گردان ، به نام امام حسین ( علیه السلام ) نام گذاری شده و از طرف دیگر نامش ضد زره بود ، همه پاسدار و عمدتاً آرپی جی و تیربار داشتند . بچه ها آن ارتفاعات منطقه را که دست تیپ زرهی عراق بود ، دوباره باز پس گرفتند .

صبح روز بعد ، وقتی که آن تپه گرفته شد و حدود هجده تانک عراقی را بچه های ما زدند ، شهید دل آذر به ما گفت : « نگذارید تانک و امکانات عراقی ها در این جا باقی بماند ؛ عراق تا این امکانات را یان جا دارد ، وابستگی دارد و می خواهد به بالای ارتفاعات بیاید . پس نگذارید امکاناتی برایشان باقی بماند . چند تا از بچه های زرنگ ما به داخل دره ای که عراقی ها در آن امکانات زیادی داشتند ، رفتند و همه را منهدم کردند .

خلاصه ، شب اول ما روی تپه ماندیم و شب دوم در حالی که اواسط شب کمی باران گرفته بود ، داشتم داخل سنگر نیمه خراب عراقی ها استراحت می کردم ، که در یک لحظه خوابم برد . در خواب دیدم شهید محمد امده و مرا صدا می زند . گفتم : « بله ! » گفت : « بلند شو بچه ها را آماده کنید ! » گفتم : « بچه ها آماده اند ؛ شما دیشب تا حالا کجا بودی ؟ دنبالت می گشتم . » گفت : « بچه ها را آماده کنید ! » و هشت نفر از بچه ها را شمرد و گفت : « این ها را بفرست بیایند دنبال من و بچه ها دنبال ایشان حرکت کنند . »

از گروهان آن چند نفر را جدا کردیم و به دنبال محمد فرستادیم ؛ حالا من صدای محمد را می شنوم ، ولی خودش را نمی بینم . فردا شب در همان ساعت شهید زین الدین با من تماس گرفت و گفت : « به سمت تپه ی روبرویی حرکت کنید که هیچ کس آن جا نیست و شما در آن جا مستقر شوید . »

خب بچه های اطلاعات رفته و دیده بودند در آن جا کسی نیست . همزمان با این که بچه های اطلاعات حرکت کرده بودند تا به طرف ما برگردند ، عراقی ها پشت سرشان به بالای تپه آمده و مستقر شده بودند . زمانی که ما حرکت کردیم ، از آن بچه ها ، آن هشت نفری که محمد را صدا زده بود و من جدا کردم ، هر هشت نفرشان شهید شدند . یکی از این بچه ها به نام « قدیم » وقتی دید تیربار عراقی خاموش نمی شود ، از زیر تیربار رفته بود و نارنجک را کشیده بود . هم خودش شهید شد و هم آن دو نفر عراقی کشته شدند تا تیربار را خاموش کند .

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

موضوعات: وصیت نامه شهدا لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • ترنم گل
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک
  • نورفشان

آمار

  • امروز: 1015
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)
  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس