مرا بستهبندی کردند و زیر تابوتم نوشتند: «شهید محمد جعفریمنش»
بسم الله الرحمن الرحیم
جانباز جعفریمنش روایت میکند: چون بهعنوان شهید تلقی میشدم، مرا به ستاد معراج شهدای باختران میآورند و میگذارند توی تابوت، بستهبندیام میکنند و میگذارند توی کانتینرهای یخچالدار تا با شهدای دیگر به معراج تهران اعزام کنند.
محمد جعفریمنش، جانباز 70 درصدی و دیابتی است، فشار خون دارد، هر دو کلیهاش را از دست داده و چشم چپش تخلیه شده است، سینوسهای صورتش را تخلیه کردهاند، کام دهان ندارد، مچ دست راست و چپش ترکش خورده است، هر دو کتف و ساعدهایش هم ترکش خوردهاند، قسمتی از جمجمهاش را قبلاً ترکش برده است. او میگفت: «انگشت کوچک پای چپم را با انبردست کندیم. چون هر موقع میخواستم جوراب بپوشم، سختم بود. احساس میکردم تا مغز سرم میسوزد. خودم زورم نرسید. انبردست را دادم دست آقا رضا و گفتم: تو زورت بیشتر است، کندیمش. خون که زد بیرون، با گاز استریل بستیمش. یواش یواش درست شد. الآن هم یک بند ندارد». بعد از چند مدت پای چپش را قطع کردند، همان پایی که قبلاً کف و مچش ترکش خورده بود. هنوز هم آهنگران که گوش میدهد، موهای تنش سیخ میشود و احساس میکند خط مقدم است. محمد هنوز در ارتفاع 1904 است.
برخی خاطرات شگفت انگیز این شهید زنده در کتاب «مردی که در ارتفاع ماند» از زبان خود او آمده است. یکی از این خاطرات درباره نحوه مجروحیت این جانباز از ناحیه سر است که در ادامه میآید:
وقتی خمپاره 60 کنار من اصابت کرد تمام بدنم پر از ترکش شد. یک ترکش بزرگ به سرم اصابت کرد که از جایش خون مثل شیر سماور بیرون میزد. طوری که هرکس دیده بود تصور کرده بود تیر به سرم خورده و وارد جمجمهام شده. فقط سرم نبود، ترکش به دست و پایم هم خورده بود. مچ پا، ساق پای چپ و ساق پای راست هم ترکش خورده بود. بعد از بیهوشی من نیروهای گردان حرکت کرده بودند و ارتفاع 1904 را فتح کرده بودند. من 30-40متری قله بودم که افتادم. بعد از اینکه بچهها مرا میبینند به حشمتالله خانی ــ دوست ورامینیام ــ میگویند: «حشمتالله! دوستت جعفریمنش پایین قله شهید شده است». او هم میآید بالای سرم و توی صورتم میزند و صدایم میکند.
چند بار که توی صورتم میزند و جوابی نمیشنود فکر میکند شهید شدهام. بعد از فتح ارتفاع دوباره عراقیها پاتک میزنند و نیروهای ما مجبور میشوند بروند پایین. مرا هم همراه با مجروحین دیگر سعی میکنند بیاورند پایین. مرا کنار درخت خوابانده بودند که از بالای قله نمیدانم با چه سلاحی شلیک کردند که ترکش از کف پوتینم عبور کرد و رفت توی پای چپم. ترکش کوچک بود اما همانجا احساس کردم که انگار برق مرا گرفته است.
بچهها به هر طریقی بود ما را آورده بودند عقب و موضعگیری کرده بودند. برای شب دیگر یک گردان دیگر وارد عمل شده بود. بچهها مجدداً توانسته بودند ارتفاع 1904 را بگیرند اما دوباره عراقیها مسلط شده بودند. یک شب ما میگرفتیم یک شب آنها، اصلاً بدهبستان بود بهقول خودمانیها. این حالت تا چند شب ادامه داشت تا اینکه به هر زحمتی بود ما را منتقل میکنند به عقب و میرسانند به آمبولانس.
مرا ــ چون بهعنوان شهید تلقی میشدم ــ زیر میخوابانند و مجروحین را روی من میگذارند، بعد میآورند ستاد معراج باختران و میگذارند توی تابوت. قشنگ بسته بندیام میکنند و میگذارند توی کانتینرهای یخچالدار تا با شصت، هفتاد شهید دیگر اعزام کنند به ستاد معراج تهران. همان موقع شهید باریکانی ــ یکی از کسانی که خودم از ورامین به جبهه اعزامش کردم ــ میآید ستاد معراج باختران تا یکی از اقوام شهیدش را ببیند و برای آخرین بار از او خداحافظی کند.
به مسئول ستاد معراج شهدا میگوید: «آقا، من دیگر این شهید را نمیتوانم ببینم، لطف کنید شهید را پایین بیاورید که صورتش را ببینم و فاتحهای بخوانم و برگردم به خط بروم». مسئول ستاد معراج میگوید: «راهی ندارد». شهید باریکانی جواب میدهد: «نمیگذارم ماشین برود. این شهید از جانم برایم عزیزتر بوده، باید بیاوری پایین تا من یک فاتحه بخوانم». خلاصه مسئول ستاد معراج را مجبور میکند که تابوت فامیلش را پایین بیاورد.
آنها هم تابوت را میآورند پایین و فیبر رویش را با چکش بلند میکنند و او هم فاتحهای میخواند. پیشانی و محل سجدهگاه شهید را میبوسد و کمک میکند که تابوت را بگذارند بالا. چشمش میافتد به تابوت من که زیر تابوت شهید بود. میبیند نوشته: «شهید محمد جعفریمنش از ورامین». میگوید: او هم رفیق من است. همسایه توی کوچهمان، این را هم پایین بیاورید من فاتحهای بخوانم»، میگویند: «ما کار داریم اگر بخواهیم اینطور که شما پیش میروید کار کنیم باید هر پنجاه شصت شهید را بیاوریم پایین نمیشود».
شهید باریکانی اصرار میکند و میگوید: «نه، فقط همین یکی، دیگر کاری ندارم». تابوت من را هم میآورند پایین و درش را باز میکنند و شهید باریکانی در حال فاتحهخوانی بوده که نمیدانم دم و بازدم دهانم بوده، پلک چشمم بوده یا حرکت دستم، که او متوجه میشود و سریع یقه مسئول معراج را میگیرد و میگوید: «بیا اینجا ببینم! آدم را میگذارند توی تابوت که تو اینکار را کردهای؟» میگوید: «این که شهید است». میگوید: «نه، زنده است» و اصرار میکند، میروند گوشی میآورند و میگذارند روی قلب من. میشنوند که خیلی آهسته قلب دارد میزند. مرا میآورند بیرون و سِرُم میزنند و خون تزریق میکنند و بلافاصله مرا انتقال میدهند فرودگاه کرمانشاه که آنموقع اسمش فرودگاه باختران بود.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات