محمدرضا رفیعی جیرفتی
به نام خدا
گر مرد رهی میان خون باید رفت از پای فتاده سرنگون باید رفت تو پای به ره در نه و هیچ مگوی “خود راه بگویدت که چون باید رفت!
چه بگویم از آن روزهای شیرین وقصه های شیرین وآدمهای پاک وشیرین تر از عسل ! واین روزهای تلخ وآدمهای تلخ ! هر چه سهم شیرین ومنافع عسلی مال شما وبوی باروت و یاد شهدا خاطرات رزمندگان مال من!
دوران دفاع مقدس” دفاع پاک بود” دفاع پاکها از پاکی ها ” مفهوم مجاهدت ونصر وپیروزی در جنگ معنایی غیر مادی داشت که بلاشک انگیزه های ملی وعرق وطنی بود ولیکن آرمان من وهمرزمانم بالاتر از خاک بود “دفاع از هویت وفرهنگ ارزشها وباورهایی که راه تعالی ومعنوی خود را جستیم که راه روشن آینده جهان را رقم زدیم که حکومت واحد جهانی مهیا شود که امروز رهروان راه ما در منطقه و به تدریج در سراسر جهان بیدار وآگاه شدند وبدون خشونت ودر جایی نیز در صف رزم در پیکار با ظالمان مبارزه می کنند بطور مثال رزمندگان و کودکانی که در لیبی می جنگند بلاشک از من وهمرزمانم الگو گرفتند که بزودی ودر آینده نزدیک هدف نهایی ما تحقق پیدا خواهد یافت!
ایثار باید در عمل باشد مانند آرش کمانگیر و رستم و… و شهیدان حسین فهمیده ۱۳ساله و علی جرایه ۱۲ساله متولد ۱۳۵۰ ومحمدحسین زوالفقاری ۱۲ساله متولد ۱۳۴۸و بهنام محمدی ودخیلی و یحیی عابدی و مجید کمالی بعنوان کوچکترین شهدای بی نظیر در جهان شهرت دارند و شهسواری اسیر جنگ جسور و بی نظیردرجهان و محمدرضا رفیعی ۱۱ساله متولد۱۳۵۳ بعنوان کوچکترین رزمنده جنگ از جنگهایی که در سراسر جهان رخ داده است ورزمنده بی نظیر لقب یافتند.
گوشه ای از خاطرات محمدرضا رفیعی جیرفتی کوچکترین رزمنده وسربازجنگ از جنگهایی که تا اینک در سراسر جهان رخ داده است در دوران دفاع مقدس را بخوانید:
اسفندماه سال ۱۳۶۴ بعد از عملیات والفجر ۸ به اتفاق یکی از رزمندگان عنبرآبادی بنام مراد نعیمی که به دلیل پایین بودن سنش که ۱۴ ساله بود برای اعزام از شناسنامه پدرش استفاده کرد و شهید مجید کمالی یکی از کوچکترین شهدای جنگ تحمیلی که آن زمان ۱۳سال داشت وشهید سید یحیی عابدی ۱۴ساله از دوستان صمیمی من وهمسایمان برای اعزام به جبهه بعتوان نیروی داوطلب شناسنامهایمان را دستکاری و تاریخ تولدمان را هر کدام چند سال بزرگتر نوشتیم وبه بسیج جیرفت مراجعه وثیت نام کردیم که هر ۴ نفر همزمان توسط سرهنگ جلال کمالی مسول اعزام از سپاه جیرفت به پادگان قدس کرمان اعزام شدیم جلوی درب پادگان برادر پاسداری با صدای بلند صدا زد اینجا کودکستان نیست این نی نی کوچولوها را کی از جیرفت فرستاده واسلحه کلاشینکف که در دستش بود به من نشان داد وگفت تو اندازه و هم قد این تفنگ نیستی! خلاصه در تاریکی هوا از روی دیوار وارد پادگان شدیم مسول اعزام همان آقایی خنده روی وسخت گیر بود که از ورود کودکان جلوگیری می کرد که در این وضعیت شهید عزیز مجید کمالی به ما گفت باید دور گردنمان چفیه قرار بدهیم که گردن باریکمان دیده نشود و چند دست لباس خاکی بسیجی روی هم پوشیدیم وچون پوتین به اندازه پای ما پیدا نشد” کوچکترین شماره پوتین را پیدا کردیم و یکدست لباس خاکی پاره کردیم و تکه پارچه کف پوتین قرار دادیم که هم قدمان بلند نشان داده شود و هم پوتین اندازه شود وقتی که توی صف ایستاده بودیم شهید مجید کمالی به من گفت رضا هر کدام در صفی جداگانه به ایستیم که به چشم نیائیم مسول اعزام با صدای کلفتی گفت بچه سرت را بالا بگیر! من سرم را پایین انداخته بودم که صورتم دیده نشود از من پرسید چند سالته؟ صدای نازکم را کلفت کردم وگفتم ۱۵ سال دارم در صورتی که ۱۱سال داشتم برادر پاسدار به من گفت تو ضعیف الجثه ای فعلا اون گوشه منتظر بمون! که به هر طریق دور از چشم اون آقا سوار اتوبوسی شدم که به سمت اهواز حرکت می کرد وبا خواهش وتمنا وگریه از آقایی که لیست اسامی را در اتوبوس در دست داشت اسمم را تو لیست اعزام نوشت اما از ورود شهید مجید کمالی جاوگیری کردند که این شهید عزیز بخاطر هدف وعلاقه ای که داشت از پنجره اتوبوس با جثه کوچکش وارد شد بدین طریق اتوبوس به سمت اهواز حرکت کرد در مسیر کرمان به اهواز بعد از شیراز در یک رستوران بین شهری برای صرف شام نگه داشت آنجا بسیار شلوغ وپر از اتوبوسهای حامل رزمندگان بود که از سراسر کشور عازم جبهه بودند به مغازه ای رفتم که به منزل دایی ام زنگ بزنم وجبهه رفتنم را به خانواده ام خبر بدهم که از پشت تلفن با گریه های مادرم مواجه شدم من نیز با مادرم گریه می کردم واین صحبت طول کشید وقتی گریه هایمان تمام شد وبه طرف اتوبوس رفتم دیدم اتوبوس ما وهمراهانم رفته بودند و من جا ماندم با اتوبوس دیگری که مقصدش اهواز بود و رزمندگان لشکر محمد رسوالله را حمل می کرد ودر ضمن از لهجه جنوبی من خوششان آمده بود همراه آنان به سمت اهواز حرکت کردیم و وارد قرارگاه سیدالشهدا شدیم در آنجا با فردی بنام فراهانی آشنا شدم که اتفاقا ایشان در لشکر ثارالله گردان ۴۱۹ بچه های جیرفت وکهنوج بعنوان فرمانده یک دسته از گروهانی را به عهده داشت که گروهان امام حسن مجتبی نام داشت و فرماندهی گروهان را علیرضا شریف از همشهریان جیرفتی من بود! برادر فراهانی از رشادتهای قاسم سلیمانی وکوثری و قالیباف ویهرام سعیدی وصالح بناوند و از سرداران شهید علی بینا و شهید مهدی طیاری واز دلاوریهای علیرضا شریف وناصری برایمان تعریف می کرد ومن شارژ می شدم ! خلاصه بعنوان پیک سازماندهی و ۳ ماه حضور داشتم که در اردیبهشت ماه سال ۱۳۶۵ در عملیات غرور آفرین کربلای ۱ شرکت کردم وبعد از عملیات کربلای ۱ ماموریتم تمام شد و از طریق اهواز به تهران رفتم واز تهران با بدرقه بچه های تهران به کرمان برگشتم.
خاطره بعدی من “مربوط به پاییز سال ۱۳۶۵ است که به بسیج مراجعه کردم چون مسئول سازماندهی بسیج سردار داورپناه ومسئول اعزام سرهنگ میرزاده اتفاقا در همسایگی ما زندگی می کرد و پدرم سفارش کرده بود که از اعزام من جلوگیری کند خلاصه بعد از کلی صحبت با آقای میرزاده که با غرور خودم را اعزام مجدد معرفی می کردم” به من گفت که رضایت پدرت الزامی است” گفت تو کودکی و اعزام ممنوع است که البته سفارش پدرم هم مزید بر علت شد خلاصه وقتی علاقه واصرار من را دید برادر میرزاده من را راهنمایی کرد که برای آموزش نظامی به کرمان اعزام شوم که از آنجا به جبهه بروم گفت که بهانه ای باشد که به بابات بگویم به جبهه اعزام نکردیم که سفارش پدرم کار ساز نبود و برای آموزش به کرمان رفتم و در پادگان شهید بهشتی وشهید محلاتی حین آموزش نظامی بخشنامه ای ابلاغ شده بود برایمان قرائت کردند که اعزام کودکان به جبهه ممنوع شد یکی از دوستان خبر داد که ستاد پشتیبانی جهاد فردا نیرو تخصصی وفنی به پشت جبهه اعزام می کند که من به ستاد جهاد سازندگی مراجعه کردم وخودم را راننده وکمک راننده خودرو سنگین معرفی کردم که مسئول اعزام با تمسخر وخنده گفت بچه شوخی می کنی دیوانه شدی! گفت برگرد سر کلاس ودرست که من اصرار پافشاری کردم که من را به مرکز آموزش ونقلیه ومحل خودروهای سنگین که خارج از شهر کرمان مستقر بود کتبا معرفی کرد که از من تست بگیرند که آنجا با اعتماد به نفس پشت فرمان یک کامیون نشستم در صورتی که پاهام به ترمز وگاز نمی رسید وحتی دنده های ماشین را نمی شناختم خلاصه اجازه ندادند که کامیون را روشن کنم وبه من گفتند پشت خودرو وانت بشینم که راننده وانت وکسی که تست می گرفت جرات نکرد که من رانندگی کنم و نوشتند بسیار ناشی وضعیف وبا التماس وخواهش وتمنا نوشت شاگرد وکمک راننده خودرو سبک وشاگرد مکانیک ! که من را از جهاد سازندگی کرمان به قرارگاه ستاد پشتیبانی جنگ جهاد در چهار شیر ولوله سازی اهواز به اتفاق آقای دلفاردی مسئول فعلی بانک ملت جیرفت و شاهرخی و… وارد مقر مهندسی جهاد شدیم که در حین اعزام به منطقه جفیر بودیم آقای کارنما مسئول ستاد پشتیبانی جهاد کرمان در مرکز اهواز چشمش به من افتاد و خندید وگفت که فکر کرده بچه یکی از مسئولین یا فرماندهان هستم و یکی از فرماندهان یچه اش را با خود به این قرارگاه آورده و وقتی فهمید که من رزمنده هستم دستور داد که کارت تردد وپلاک را از من گرفتند وچون با علاقه واصرار من مواجه شد و متوجه شد که من قبلا جبهه بودم من را بوسید و خودش در معیت شهید آرمان با خودرو لانکروز که یکی از رزمندگان بم راننده بود به قرارگاه ثارالله معرفی کردند وآنجا در سنگر زیرزمین بسیج وسوله گردان ۴۱۹ از گردانهای رزمی خط شکن بعنوان بیسیم چی سازماندهی و به جبهه فاو “یکی از شهرهای عراق که در تصرف ما بود و در گروهانی که فرماندهی آن را جلال عادلی به عهده داشت بعنوان خط نگهدار در خط مقدم جبهه در سنگر وصف رزمندگان قرار گرفتم!
خاطره بعدی مربوط به سال ۱۳۶۶ است که لشکر ما در سد دز مستقر بود وبرای عملیات آماده می شدیم وآموزشهای خاکی وغواصی می آموختیم که یک روز جانشین گردان آقای نمازیان به من گفت محمدرضا باید بروی اهواز توی قرارگاه. خانواده ات برایت پول فرستاده اند که باید شخصا تحویل بگیری . رفتم اهواز دیدم به جای پول پدرم مضطرب ونگران در انتظارم ایستاده که بیام مرا با خودش به خانه ببرد . پدرم گفت محمدرضا مادرت مریض وتوی بیمارستان بستری شده تو حتما باید برگردی از او اصرار و ازمن انکار دیدم چاره ای نیست توی دلم از خدا طلب مغفرت کردم وداد وهوار راه انداختم و اتفاقا فرمانده لشکر سر لشکر قاسم سلیمانی فرمانده فعلی سپاه قدس نیز با خودرو لانکروز وارد قرارگاه می شد و نیروها یی که جلوی درب قرارگاه بودند از جمله آقای علی ارسلانی مسول فعلی دانشکده کشاورزی واحد جیرفت نیز حضور داشت و هر کس آنجا بود آمدند ببینند چه خبر شده “که با دیدن آنها داد زدم شما را به خدا نگذارید پدرم مرا برگرداند اصلا این پدر من خان وضد انقلاب است ومن خودم دیده ام که او رادیو لندن گوش می دهد ! خلاصه آنقدر سر وصدا راه انداختم که پدرم با دیدن آن همه اشتیاق من به جبهه ودفاع از سرزمینم لبخندی زد وگفت بابا” عزیزم نمیایی خب نیا چرا دیگه مرا ضد انقلاب معرفی می کنی!
نمایشنامه ای که ۲۰ سال بعد ار اجرا ” واقعی اتفاق افتاد!
خاطره دیگر من مربوط به قبل از اعزامم به جبهه است اول راهنمایی بودم که شخصی به اسم آقای بهزادی از طرف امور تربیتی آموزش پرورش متن نمایشنامه ای بعنوانِ “سرباز دیوانه عراقی ” به مدرسه آورد که در سالن آمفی تئاتر امور تربیتی جیرفت تمرین واجرا کردیم آقای بهزادی کارگردان وتهیه کننده بود” من نقش سرباز دیوانه عراقی را بازی کردم که شهید سعدالله شهدادی (سوم راهنمایی)نقش صدام و شهید عزیز سید یحیی عابدی(سوم راهنمایی) و شهید اسلام میر محمودی(سوم راهنمایی) نقش بسیجی اسیر ایرانی و شهید کمالی زیرکی نقش فرمانده شکست خورده عراقی وآقای مرادعلی سلیمانی رییس فعلی اداره برق رودبار جنوب هم نقش نیروی شیعه عراقی که در آن سناریو صدام شبانه به دست سرباز دیوانه عراقی که از محافظان صدام بود به دار آیخته شد و حضار وتماشاچیان صلوات فرستادند وکف وصوت زدند ونیروی شیعه عراقی جایگزین صدام ورئیس جمهور عراق شد این نمایشنامه در شهرستان رتبه اول را کسب کرد. که به استثنای من و مهندس سلیمانی هم بازیها ی ما که بچه های جسور و پاک ومخلص بودند به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.
جالب اینکه در عالم واقعیت این اتفاق رخ داد و صدام به دار آویخته شد و صحنه واقعی در زمان اعدام صدام تکرار شد و مردم صلوات فرستادند وکف وصوت زدند!
در ضمن از آقایان بهزادی و فاریابی عذرخواهی می کنم که بعد از اعزام ما به جبهه” مادر من و مادر شهید سید یحیی عابدی عصبانی به سراغ آقای بهزادی مسئول امورتربیتی رفتند!
خدایا چنان کن سرانجام کار تو خشنود باشی وما رستگار!
الحقیر
محمدرضا رفیعی جیرفتی