مادر شهید منصور عیوضی از سالهای دلتنگی می گوید؛ ۹ سال چشم انتظاری برایم سخت بود/ افتخارم این است که فرزندم را برای انقلاب دادم
باز هم من ماندم و خاطره شیرین یک شهید،شهیدی که تا امروز از نامش،یادش وخاطرهایش بی خبربودم.شهیدی که همانند سایر شهدا از قطره قطره خون خود گذشت تا من و امثال من در کشوری که امنیتش را مرهون خون شهداست بر دین خود پایدار بمانیم.شهید منصور عیوضی از روستای رشی رحمت آباد و بلوکات از جمله شهدایی است که از جان و خوانواده اش با ایثار گذشت تا میراث گرانبهای انقلاب به دست ما برسد.هوا بسیار گرم و سوزان است،اما باز به گرمی دلم نمی شود چون میخواهم حرف دل یک مادر شهید را بشنوم و نجواهای غمناکش را به رشته تحریر در بیاورم.راه خانه مادر شهید را که پیش می گیرم،نمی فهمم کی به در خانه اش رسیده ام.
پشت در هستم،قبل از اینکه دستم را روی زنگ بگذارم دلهره ای عجیب تمام وجودم را فرا می گیرد،چون قرار است با پرسش هایم داغ فرزند جوانش را تازه کنم که سالیانی نه چندان دور از او گذشت تا انقلاب بماند.
زنگ خانه را میزنم،با کمی تاخیر درب را باز می کند،چهره ای از مادری با صورتی پرچین نمایان می شود، سلام و احوالپرسی می کنم و به گرمی به استقبالمان می آید.
سؤال مصاحبه مان را با ایثارگری شهید منصور عیوضی از مادرش شروع می کنیم، با اینکه در نگاهش غم جاری است با لبخند می گوید: خوش آمدید بفرمایید منزل پاسخ شما را می دهم. وارد خانه که می شویم انگار همه اهل فامیل جمع هستند و برادر، خواهر و پسر عموهای شهید را به من معرفی می کند.
می گویم حاج خانم چه سالی بود که پسرتان شهید شد؟ می گوید:ای کاش که از همان اول شهیدمی شد ولی پسرم شهید نبود!
کنجکاو می شوم تا ادامه حرف هایش را بشنوم…می گویم خب مادرجان ادامه بده!
شروع می کند و ازپاره تنش سخن می گوید:منصور من سال ۶۵مفقود الاثر شد و ۹ سال طول کشید تا پیکرش را تفحص کردند و سال ۷۴ تکه استخوان های فرزندم را برایم آوردند و پس از ۹ سال چشم انتظاری و حسرت پسرم را دیدم.
شنیدن از سالهای چشم انتظاری مادر شهید سخت است، بیان این حرفها مرور روزهای سخت انتظاری است که هر روز گوش به زنگ درب خانه بود که تا از پسرش خبری بیاورند. مادر شهید ادامه می دهد در این سالها منتظر بودم تا خبری از زنده بودن فرزندم بیاورند،روزها،ساعتها و عمرها چشمانم به درخانه خشک می ماند تا منصور درب را باز کند و وارد خانه شود، اما نشد.
سکوت می کنم تا مادر شهید از روزهای دلتنگی اش بگوید،ادامه می دهد:سال ۷۵ بود که پسرم علی با چشمان گریان به خانه آمد و درب خانه را زد،با دلهره رفتم و درب را بازکردم و دیدم پسرم چشمانش اشک بار است،گفتم چه شده علی جان؟ اما علی فقط سکوت کرد باز سوالم را تکرار کردم و علی با کمی بغض گفت مادر،منصور شهید شده و سالهای چشم انتظاریت به سر آمد.
مادر شهید عیوضی می گوید: باورم نمیشد پسرم و جگرگوشه ام شهید شده،از ته دلم خوشحال بودم چون به آرزویش رسیده بود،ولی در دلم حسرت دیدار فرزندم شعله ور شده بود به علی گفتم مبارکه،برادرت به آرزوش رسید.
حال این مادر شهید بود که صحبت می کرد و همه مان گوش می دادیم، وی لحظه شماری دیدار فرزندش را پس از سالها اینگونه بیان می کند: پس فردای آن روز قرار بود پیکر پسرم را بیاورند و تشییع و تدفین کنند. رفتم قزوین جایی که پسرم راخواستند درخانه ابدیش بگذارند، پیکر منصورم را آورندن بچه هایم را جمع کردم تا با برادرشان،با شهیدشان خداحافظی کنند.
عروسم، همسر شهید را می گویم شهرستان بود، خبر شهادت منصور را علی به او داد شهیدی که همسر و فرزندانش را رها کرد و از آنان گذشت برای انقلاب.
سخت ترین لحظه آن لحظه ای بود که نوه هایم، ثمره های شهیدم آمدند و خود را در آغوشم انداختند و شروع به گریه کردند،کمتر کسی بود که با شنیدن صدای ناله شان به گریه نیفتد.
صدای بابا بابا گفتن هایشان اشک همه را جاری کرده بود یاد آن روز افتادم که رضا نوه عزیزم که ۲ ساله بود در آغوش پدرش بازی می کرد و وقت خداحافظی و آخرین دیدارش با پدر،گفت: بابا می شه نری؟ اگه تو بری من با کی بازی کنم؟
پسرم منصور جواب داد: بابایی باید برم، وقتی به چشمان رضا نگاه می کنم شبیه چشمان شهید منصورم است.
سکوت می کند مادر باکمی بغض، رو به علی برادر شهید می کنم و می گویم اسم فرزندان شهید منصور را برایمان می گویید؟
میگوید: آزیتا، محمد، مریم، زینب و رضا پنج یادگار برادر شهیدم هستند.
مادر شهید که به ام الشهید بودنش افتخار می کند،ادامه می دهد: طی۳۰ روز برای شیرمردان شلمچه جوراب های پشمی میدوختم و می دادم به منصور تا برای آنها ببرد،چون عاشق کمک به رزمندگان بودم و این تنها کاری بود که از دستم بر می آمد.
خلق و خوی شهید را از پسر عموی شهید جویا می شویم که می گوید: منصور خیلی مهربان و دلنواز بود در ۱۰ دقیقه هم شده بود باید از همه فامیل جویا می شد و خبرمی گرفت که حالشان خوب یا بد است.
خواهرشهید هم جمله کوتاهی با بغض می گوید که همیشه برادرم به من میگفت تو شیر زنی و خیلی با دل و جرأت هستی.
با گفتن این جمله چشمانش پز از اشک می شود و سکوت می کند.
به سرخی چایی که جلویم گذاشته اند نگاه می کنم و به حرفهای خوانواده ای فکر می کنم که همه افتخارشان شهیدی است که برای نظام، انقلاب و رهبرشان تقدیم کرده اند
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات