لحظه سبز رفتن
به نام خدا
خاطره ای از شهيد اكبر آقابابايي
عصر جمعه، حاجي را به اتاق عمل بردند، قبل از رسيدن دکتر، کنار هم نشستيم و حاجي مثل هميشه دعاي «سمات» را خواند.
او را از زير قرآن رد کردم، پرستارهاي انگليسي با تعجب به ما نگاه ميکردند، در آخرين لحظه گفت:«سوره والعصر را بخوان تا گريه نکني». زهرا دختر کوچکمان پشت در اتاق عمل ايستاد و با مشت به شيشه می زد. او مدام ميگفت:«بابايم را کجا ميبريد؟».پرستارها نيز با او گريه ميکردند، بعد از يک ساعت عمل به پايان رسيد، صورت حاجي خونآلود بود.
زهرا دوباره شروع به گريه نمود. اکبر براي يک لحظه با تمام وجود داروهاي خوابآوري که به او داده بودند، چشمانش را گشود و گفت:«جانم! عزيز بابا».
دکتر قبل از عمل گفته بود، شش تا هفت ماه بيشتر زنده نميماند. پرستارها هم اين موضوع را ميدانستند، و با مشاهده گريههاي زهرا و نگاه هاي بيقرار اکبر براي او، يک باره شروع به گريه کردن نمودند.
کمي که گذشت، ميگفت: حساب کن، چقدر از شش ماه مانده؟!مدتي بعد همزمان با ماه محرم به ايران بازگشتيم. حاجی اعتقاد داشت، شفايش را بايد از اباعبدالله بگيرد. در راه برگشت، گفت:سه ماه که در لندن گذشته است، سه ماهش هم در ايران ميگذرد».روزهاي آخر حال عجيبي داشت. ميگفت:«من عاشق شهادتم» و بالاخره در حالي که زيارت مولاي خويش را قرائت ميکرد، به آسمانی ها پيوست.
راوي:همسر شهيد
منبع:وب سایت شهید گمنام