عکاسی از آخرین لحظه یک شهید
به نام خدا
در گرماگرم عملیات «الی بیت المقدس» بودیم. بچه ها با چنگ و دندان خود را به دروازه های خرمشهر نزدیک می کردند. در اطراف من آفتاب گرم اردیبهشت بر بدن های تکه تکه شده چند تا از بچه ها می تابید .
گلوله مستقیم تانک های عراقی از چهار بسیجی که کنار هم بودند، تقریبا چیز سالمی باقی نگذاشته بود. به فاصله ی دو متر آن طرف تر…فرهاد ،آن بچه محل باوقارم را دیدم که دو زانو روی به زمین زده و از کمر خم شده و صدای ناله ی نحیفی از حلقش بیرون می آمد.احساس کردم که آخرین نفسهایش است.گلوله مستقیم دوشکا یا چهار لول پهلویش را پاره کرده بود. دوشکا و چهارلول برای زدن هلی کوپتر است و هواپیما ، نه آدمی زاد. خون زیادی از او می رفت.به پشت روی زمین خواباندمش،گل های صورتش رابا باقیمانده ی شربت آبلیمویی که درقمقمه ام داشتم،شستم که خاک های کنار سرش را به گل نشاند. صدایش کردم:
- فرهاد! فرهاد!…….
دو پلک خسته و ناتوانش را باز کرد. خجالت می کشیدم به چشمانش نگاه کنم. آنقدر خودم راباخته بودم که زبانم بند آمده بود. به خاطرم آمدکه داخل کوله پشتی فرهاد که کنارش افتاده دوربین عکاسی هست.چندتا عکس قبل از آمدن، بابچه ها دسته جمعی گرفته بودیم.دوربین را فوری بیرون کشیدم و رو به فرهاد گفتم:«فرهاد جان اگر می توانی یکبار دیگر چشمانت را باز کن و لبخندی بزن که من با دوربین خودت یک عکس یادگاری قبل از شهید شدنت بگیرم وبرای پدرمادرت و دوستانت یادگاری باشد.»
فرهاد خواهش مرا پذیرفت و برای آخرین بار چشمان نازنینش را باز کرد.لبخندی پر معنی بردوغنچه ی لبش نقش بست.وقتی لبخندش را از دریچه ی دوربین دیدم،فوری عکس گرفتم به محض اینکه دریچه ی دوربین را ازروی چشم کنار زدم،فرهاد بدنش سست و گردنش به طرف زمین چرخید و لبخند شیرینش بسته شد،نگاهش ثابت ماند و…و به لقاء الله پیوست.
با صلوات های پی در پی و خواندن آیه های کوچک قرآن که از حفظ داشتم چشمان باز مانده ی فرهاد را بستم. به یاد تمامی بر و بچه های مسجد محله ،مخصوصا بچه های کتابخانه و شاگردان فرهاد پیشانی بلندش را بوسیدم و برای آخرین بار نگاهم را باتمامی وجود به او انداختم و چفیه ی سیاه رنگش را روی صورتش پهن کردم. عکس پایین ، همان چیزی است که روی نگاتیو ثبت شد. مطمئنا در همان لحظه خیلی اتفاق ها در حال وقوع بود که روی نگاتیو ثبت نشد.