عملیات بدون بازگشت
به نام خدا
پس از عملیات «مطلع الفجر» من مسئول شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بودم .پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت.
پس از عملیات «مطلع الفجر»، تلاش كردیم تا دوباره سازماندهی كنیم. عده ای از بچه ها شهید شده و عده ای هم ترخیص شده بودند
مناطق جدیدی، تصرف شده بود و باید مقرها تغییر می كرد. علاوه بر این، باید برای عملیات بعدی آماده می شدیم. این بود كه شروع كردیم به كار و فعالیت.
وظیفة من شناسایی ارتفاعات مهم منطقه بود كه در برنامة كار، عملیات آینده قرار داشت. هماهنگ كردن بچه ها و آموزش آنها را آغاز كردم. بچه ها تازه نفس بودند؛ اما بی تجربه. كار را از اول شروع كردیم و كم كم روش های شناسایی را به آنها دادم. خیلی زود راه افتادند و شناسایی ها شروع شد. در همین گیرو دار ، یك روز كه با حاج بابا مسائل منطقه را بررسی می كردیم، پیشنهاد كردم بیاییم و یك گردان مخصوص شناسایی تشكیل دهیم. كم كم طرح گردان شناسایی كامل تر شد، طوری كه تبدیل شد به «گردان القارعه»؛ یا «عملیات بدون بازگشت».
در ضمن ، این كه بچه ها مشغول چسبانیدن اطلاعیه های جذب نیرو به در و دیوار بودند، ما هم گفتیم و محلی را در ده كیلومتری سرپل ذهاب پیدا كردیم. مقر گردان القارعه، شهرك «كشاورزی» بود كه به دلیل جنگ خالی شده بود و ساختمان های سنگی محكمی داشت. كنارش هم یك ده كوچك بود. تا زمانی كه اولین نیروهای شهادت طلب برای نوشتن رضایت نامه به ما مراجعه كردند، مقر را راه انداختیم و امكانات دفاعی برای آنان فراهم كردیم. همچنین، به ساكنان روستا هم كمك می كردیم. آنها حمام نداشتند. بعد از رو به راه شدن حمام مقر، اجازه دادیم كه دو روز در هفته هم آنها از آن استفاده كنند.
در مقر، ساختمان مناسبی را پیدا كردم. دو طبقه بود و سالن بزرگی داشت. طبقه بالا را برای كار تشكیلات گردان و طبقة پایین را به عنوان اتاق تمرین، ورزش و آموزش در نظرگرفتیم.
یك روز داشتم از سرپل ذهاب رد می شدم، تو مسیر دیدم بچه ها تمام در و دیوار را پر ركده بودند از آگهی های القارعه. در آگهی نوشته شده بود: «این گردان تعدادی شهادت طلب را جهت عملیات های ویژه آموزش می دهد.»
در آن زمان، عدة زیادی عاشق فداكاری و تلاش بودند كه به منطقة غرب می آمدند برای جنگیدن. اما بعد از این كه می دیدند جنگ آن جا فقط پدافند است، خسته می شدند. بنابراین، یا بر می گشتند، یا تقاضای انتقال می كردند.
در همان چند روز اول، پانزده نفر خودشان را معرفی كردند. بچه هایی بودند از اصفهان ، نجف آباد، مشهد، لرستان، گیلان و چند شهر دیگر. ثبت نام رسمی شروع شد. تعداد افراد به بیست و هفت نفر رسید؛ در حد یك دسته. قرار شد كارهای عملیاتی را من انجام بدهم و كارهای عقیدتی و سازماندهی را هم آقای «بنی احمد» به عهده بگیرد.
حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند. یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم.
پس از ثبت نام، بنی احمد یك جلسه توجیهی گذاشت. برایشان توضیح داد كه می خواهیم فعالیت خارج از عملیات جاری در جبهه داشته باشیم. این عملیات احتیاج به بچه هایی دارد كه شهادت طلب باشند و ما به كسانی نیاز داریم كه وقتی رفتند پشت دشمن ، وحشت نكنند و بتوانند نیازهای اطلاعاتی ما را برآورده كنند.
بعد از جلسه، تمام بچه ها فرم هایی را پر و زیر آن را هم امضا كردند. مضمون فرم این بود: «ما با پای خود به این گردان آمده ایم و تا مرز شهادت پیش می رویم و برای انجام هرگونه فعالیت سخت حاضریم.»
شناسنامه هایشان را هم ضمیمة فرم كردند!
حیرت زده مانده بودم. این كار از تكلیف هم خارج بود. جلوه هایی از عشق در تك تك آن برگه ها نمایان بود. كاش الان این اسناد دستم بود. بچه ها آن جا ره صد ساله را یك شبه طی كردند.
یكی، دو روز بعد، برنامه ها منظم شد و كار آموزش را شروع كردیم. از صبح زود بیدار می شدند و بعد از نرمش و ورزش، با سلاح كار می كردیم. سعی می كردیم با روش های مختلف، روی سلاح ها كار كنیم. این كار دو، سه روزی ادامه داشت و بعد از آن افراد را با تاریكی شب آشنا كردیم . نزدیك شدن به روستاها؛ بدون این كه حتی سگ محافظ روستا متوجه شود ، راه رفتن توی صخره و شیار و در تاریكی شب، مین برداری و مین گذاری در شب و…
تمرینها برای بچه ها سخت نبود. تازه علاقه مند هم بودند و خودشان پیشنهاد جدید می دادند. نیروها آموزش و مین گذاری در جاده را گذراندند و به جایی رسیدند كه یك شب تا خلع سلاح یكی از پاسگاه های دشمن پیش رفتند. فقط كافی بود اولین تیر شلیك می شد تا همه را به اسارت می گرفتیم؛ اما چون با فرماندة پاسگاه خودمان هماهنگی نكرده بودم، متصرف شدیم و برگشتیم. دیگر برایمان مشخص شد كه بچه ها می توانند كار كنند و توانستیم افراد قوی و ضعیف را بشناسیم.
اولین ماموریتی كه بچه ها تحت عنوان «گردان القارعه» انجام دادند، شناسایی كامل منطقه بود. این كار باعث شد تا كاملاً به منطقه توجیه شوند. دومین ماموریت مهم و جالب، تهیة مهمات از منابع دشمن بود! به بچه ها گفتیم: «از جبهه های عراق برایمان خمپاره 60 بیاورید!»
عملیات بدون بازگشت
در ضمن شناسایی، دو موضع خمپاره 60 را شناسایی كرده بودند. رفتند و كوله پشتی هاشان را پر از مهمات كردند و برگشتند! اولویت هم گذاشته بودیم؛ در مرحلة اول منور و بعد دودزا؛ اگر اینها نبود، جنگی!
وضعیت مهمات ما چندان خوب نبود و باید خودمان به فكر تهیة مهمات می افتادیم. در كنار این فعالیت ، كار شناسایی برای عملیات آینده را هم انجام می دادیم. مرحله اول شناسایی، مربوط به ارتفاعات مشرف به منطقة سرپل ذهاب بود. این منطقه، ادامة ارتفاعات قصرشیرین محسوب می شد. اگر می توانستیم این ارتفاعات را تصرف كنیم، در عملیات های بعدی، دید دشمن كور می شد. به همین دلیل، سعی كردیم تا علی رغم صعب العبور بودن ارتفاعات، هرطور شده آنها را از دست دشمن بیرون بیاوریم.
بچه ها به راحتی رفتند شناسایی كردند و با اطلاعات جالبی برگشتند. برای بار دوم خودم هم با آنها رفتم و اسلاید تهیه كردیم.
در شناسایی بعدی، متاسفانه عده ای از آنها به میدان مین برخوردند. دشمن مین های پراكنده و نامنظم كاشته بود كه دیده نمی شد. به این مین های جهندة «تیزپنجه» می گفتند. بچه ها با میدان برخورد كردند و بعد از انفجار، دو نفر از آنها به شدت مجروح شدند. طوری كه قادر به ایستادن نبودند و تا جایی كه می توانستند خودشان را سینه خیز روی زمین كشیدند. شش نفر بودند. «پرویز لرستانی» هم در بین آنها بود. پرویز بسیار شجاع بود و روحیة مبارزی داشت. لباس آبی روشن، از لباس های نیروی هوایی ارتش، می پوشید و چفیة كردی می بست. برای این كه راحت باشد، سرش را می تراشید. او خیلی تلاش كرده بود تا به جایی برسد كه بتواند اطلاعاتش را منتقل كند. خونریزی زیاد به او مجال نداده بود.
وقتی دیدیم بچه ها نیامدند، به دیده بان گفتم تا مراقب مسیر باشد و ببیند می آیند یا نه. وقتی دیده بان گفت كسی را نمی بیند ، چون مسیر حركتشان را می دانستیم، راه افتادیم به سمت آنها.
وقتی پیداشان كردیم كه خیلی دیر شده بود. تمام صر و رویشان را خاك پوشانیده بود و پا و سینه و كتف هایشان زخمی بود. زخم، صورت پرویز را پوشانیده بود؛ با این حال از همه جلوتر بود. رد خونی كه از آنها باقی مانده بود، تا میدان، یعنی حدود یك كیلومتر دورتر، دیده می شد. این شش نفر، اولین گروه القارعه بودند كه به شهادت رسیدند.
گروه دوم برای شناسایی ارتفاعات «بمو» تا «تنگه بیشگاه» كه نوار مرزی بود، تعیین شدند . این گروه هشت نفره هم شناسایی بسیار كاملی انجام دادند و با آوردن عكس های بسیار مهم، كارشان را كامل كردند. پس از انجام شناسایی، برای بازگشت، به دو گروه پنج نفره و سه نفره تقسیم شده بودند. گروه پنج نفره به راحتی و بدون برخورد با مشكلی به مقر برگشتند. اما گروه بعدی تاخیر داشت. بچه ها آمادة دریافت پیام از بی سیم بودند و مراقبت كامل داشتند. هیچ تماسی از آن طرف برقرار نشد. بیست و چهار ساعت بعد، یكی از آن سه نفر آمد؛ در حالی كه تمامی اطلاعات و گزارش ها را آورده بود. نامش «جهرمی»(1) بود.
او گفت در مسیرشان، از نزدیكی یكی از مقرهای عراق رد می شده اند . یكی از آنها می گوید: «نمی توانم دست خالی برگردم.» عراقی ها داشتند غذا می گرفتند و به كارهای روزمرة خودشان می رسیدند. تصمیم می گیرد روی آنها عملیات انجام بدهد. هرچه بقیه می گویند قرار نیست عملیات داشته باشیم، باید اطلاعات را ببریم، او جواب منفی می دهد. نفر دوم هم دوست نداشت او را تنها بگذارد. جهرمی تنها می آید تا به مقر می رسد.
بعدها با خبر شدیم كه آن دو نفر، صبح خیلی زود، عملیات خودشان را انجام می دهند و به قلب مقر حمله می كنند و بعد از درگیری شدید با دشمن، به شهادت می رسند . همچنین چند نفر از افراد دشمن را هم به هلاكت می رسانند.
اینها اولین تجربه های القارعه بود.
نوشته شده توسط محمد کوچکی - سجاد آقاپور
پی نوشت:
1- او مدت ها دیده بان منطقه بود و در اواخر سال 60 در دشت ذهاب به شهادت رسید.