ضیافتی که حضرت زهرا(س) برای یک شهید ترتیب داد
سردار شهید سیدحسن علی امامی در سال ۱۳۳۷ در خـانوادهای كــه معتقد به مكتب ولايت بودند در شهر بابل چشم به دنيا گشود و چهارمين فرزند خانواده بود. از همان جوانی در تمام مجـالس و محـافل عزاداری به خصوص مجالس كه بنام سرور شهيدان اباعبدالله(ع) تشكيل می گرديد شركت می کرد.
لشکر عرشی 25 کربلا، سرآغاز حیات طیبه شیر مردانی بود که می توان خدا ورسولش را سیره عملی این دلاوران مشاهده کرد، همان کسانی که ذکر یا زهرا از لبان مطهرشان گرفته نمی شد،شیران عرصه پیکار و زاهدان شبهای تار دشتستانهای نینوای ایران،مردان مردی چون سیدحسن علی امامی که چراغ راه مان در شبهای تار این روزهای ماست، روایت زیر واقعیاتی نا گفته برای نسل امروز از حیات طیبه این مرد ملکوتی است،روایتی که هر از چند گاهی دلهای غفلت زده مان را به سوی خدا توجه می دهد.
پاسـدار شهيد سيدحسن علي امـامي در سال 1337 در خـانوادهاي كــه معتقد به مكتب ولايت بودند در شهر بابل چشم به دنيا گشود و چهارمين فرزند خانواده بود. از همان جواني در تمام مجـالس و محـافل عزاداري به خصوص مجالس كه بنام سرور شهيدان اباعبدالله تشكيل ميگرديد شركت مينمودند.
قبل از پيروزي انقلاب اسلامي تحصيلات متـوسطـه خـود را رهـا ميكنـد و بـه خـدمت سربـازي در آمـده و دوره چهـار مـاه او مصـادف بـا 17 شهـريور سال 56 و 57 بود و از همان موقع پيام امام امت را لبيك گفته و به جمع صفوف تظاهر كنندگان در خيابانهاي تهران پيوستند ودر همان زمان بدست مزدوران رژيم پهلوي از ناحيه دست مجروح ميشوند. بعـد از پيروزي انقــلاب ايشان مدتي در كمبته انقلاب اسلامي در تهران مشغول به كار شدند.
در سال 58 بـراي تشكيل سپاه پاسداران پيـام امـام را لبيك گفته و به خدمت سپاه پاسداران در شهر بابل جزء اولين گروه به كار مشغول شدند. در سال 59 ازدواج نموده و ثمره اين ازدواج 2 فرزند دختر و پسر به نامهای مهدی ومریم ميباشد. در همان سال به مدت 40 روز به كردستان اعزام شده و در كنار شهيد مهدي نياطبري به جنگ با منافقين كوردل پرداختند. در سال 60 به همراه برادر شهيد مهدی نيا طبري مسئول آموزش ل 25 كربلا را به عهده گرفتند و بعد از آن در كنار برادر شهيد طوسي به عنوان معاون اطلاعات محور در جبهه بود ونقش فعالی در تقویت بعد معنوی جبهه ایفا نمود.
* زاهد شب و شیر شرزه میدان نبرد
شهید حسن علی امامی در اکثر عملیات ها حاضر بود وچندین بارمورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت واز ناحیه گردن و دست وپا مجروح شدو علیرغم مجروحیت،حضور درجبهه ها را لازم میدانست،بنا به گفته سردار قربانی فرمانده وقت لشکر25 ،شهید نه تنها در صحنه های نبرد قوی وپر تحرک عمل میکرد ،بلکه باعث تقویت روحیه رزمندگان نیز می شد.
رزمندگان به او افتخار می کردند،شهید با روحیه ای بشاش ،چهر ه ای باز وتواضع با اطرافیان برخورد می کرد ودربرار مشکلات شکیبائی وصف ناشدنی داشت.همین خصوصیات او باعث شد که چه درجبهه و چه درپشت جبهه در قلب رزمندگان و اطرافیان جای بگیرد،دعاها و رازو نیازهایش به همرزمان حال وهوای دیگر می بخشید،گوئی هنوز هم طنین دلنواز یا مهدی یاحسین و یازهرایش در شب عملیات به گوش میرسد،او عاشق مولایش آقا امام زمان (عج)بود و درتمام اوقات ذکر نامش را برلب داشت ونماز شبش هیچگاه ترک نمی شد.
او از عاشقان امام راحل بود و بارها وبارها به همگان نصیحت میکرد که نگذارید امام تنها بماند او آنچنان شیفته امام بود که در برخی از نامه هایش به همسرش نوشته بود:وقتی اولین بار چشم ات به جنازه ام افتاد دستت را به سوی آسمان دراز کن وبه جان امام امت دعا کن سرانجام در بیست و دوم بهمن ماه 1364 مصادف با شب شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) در دامان مادرش عاشقانه پرواز کردو شربت شهادت را نوشيد.
* دست نوشته هائی از جنس نیاز
راز و نیازی با معبودم! الها ! پروردگارا ! معبودا ! چگونه در مقابلت قرار بگیرم كه نیستم در مقابل هستی ات و شرمسارم در مقابل كرمت. قدرت فكر كردن ندارم، مگر قدرتم دهی. چشمانم بینایی ندارد كه تو را ببیند، مگر بینائیم دهی. زبانم جرأت تكلم و ذكر تو را ندارد، مگر تو او را به حركت در آوری. خدایا ! تو خودت می دانی و از نیتم خبر داری كه هوای دیدن و رسیدن به تو را دارم. بارالها ! تو خود می دانی كه آرزوی من اینست كه مورد رضای تو قرار بگیرم و زبانم ذكر تو گوید و چشمم تو را بیند و فكرم تو را بخواند و قلبم برای تو زند و اعضای جوارحم در خدمت تو باشد.
معبودم! جداً گریانم و شرمسارم و نالانم از این نفس سركش؛ نفسی كه مرا به پیروی از شیطان مردود می خواند و مرا به سوی لذت های مادی و دنیوی و آرزوهای بی پایان كه آخرش در منجلاب دنیا فرو رفتن است، می کشاند.
پروردگارم! می دانم كه همه این مسائلی كه گفتم، مقصر خودم هستم. می دانم كه اگر تو را بخوانم، جوابم می دهی و هرچه كه به تو نزدیک تر شوم تو مرا از نور خودت دهی و مرا از این لذت های دنیوی و بیرونی از هوای نفس نجاتم می دهی.
* ضیافت ام الشهدا(س) برای سید
برادر خاکزاد از همرزمان شهید نقل می کند:
سیدحسن از بچه های ناب اطلاعات عملیات بود، علاوه برخصلت های ورزشی ورزمی ایشان که در درگیری ها ی تن به تن با دشمن بسیار مفید واقع می شد،روح لطیف و حال و هوای عرفانی او زبانزد بچه های رزمنده بود.
سید شبی در خواب دید که یک نفر دوعدد میوه ی سبز و قرمز در دست دارد،میوه سبز را به او داد وقرمز را به مهدی زاده،حسن کنجکاو شد تا تعبیر خوابش را بداند. به او گفتند:آن که میوه قرمز گرفت چون رسیده بود شهید خواهد شد و میوه سبز تو نشان از آن دارد که هنوز وقت رفتنت فرا نرسیده. بعد از شهادت مهدی زاده حسن دلگرفته ومحزون بود ،همیشه با خود خلوت می کرد و زیر لب زمزمه ای شیرین داشت.
هرچه که می گذشت به عملیات والفجر 8 نزدیک تر می شدیم،یک بار که سید به همراه یکی از همرزمانش برای شناسائی به سنگر نگهبانی دشمن نفوذ کرده بود،وقتی دوربین را مقابل چشم خود گذاشت ،گنبد دلربای آقا ابا عبدالله (ع)را مقابل خود دید ،اول فکر کردشاید کسی عکسی چسبانده ،دوربین را وارسی کرد اما چیزی نیافت،به دوستش گفت : تو نگاه کن ببین چیزی را می بینی ،همرزمش هر طرف را که نگاه کرد جز خاک وخاکریز و سنگ چیز دیگری را ندید،حسن دوباره دوربین را انداخت بازهم گنبد آقا را دید!
بعد از آن خلوت سیدحسن بیشتر شده بود،تا این که یک شب خواب بی بی حضرت زهرا (س)را می بیند،حضرت در خواب به او گفتند:پسرم !ضیافتی را برای تو ترتیب داده ایم…
سید پس از آن دیگر درپوست خود نمی گنجید،خیلی ها از موضوع اطلاع نداشتند و بادیدن رفتارهای عجیب وغریب سید تعجب می کردند.
حسن شادو سرحال بود،سه چهر روز مانده به عملیات به بچه های اطلاعات گفتند باید استراحت کنند اما سیدحسن واستراحت!! شال سبزی به کمر می بست و و می رفت پیش بچه ها به انها روحیه می دادودر کارها کمکشان می کرد.
سید با این کار ،خودش را برای شهادت آماده میکرد،دیگر همه فهمیده بودنداو پای رفتن دارد،دو سه ساعت مانده به عملیات ،مرتضی قربانی فرمانده لشکر خودش را با عجله به سید رساند وگفت حق شرکت در عملیات را ندارد!! آقا مرتضی نمی خواست یکی از بهترین نیروهایش را از دست بدهد.
سید بی قرار شده بودو داد میزد و گریه می کرد ،سر به زمین می گذاشت و ضجه میزد،عین بچه های کوچک لج کرده بود،روحانی بزرگواری آنجا حضور داشت ،بی قراری سید را که دید دلش برای او سوخت رفت وسید را درآغوش کشید .
حسن سر بر روی شانه ی ایشان گذاشته بود و زار زار گریه میکرد و میگفت: حاج اقا به خدا آنجا منتظر من هستند ،این همه زجر را تحمل کرده ام برای امشب! من فردا قرار دارم.
حاج آقا همپای او اشک می ریخت،رفت سراغ آقا مرتضی،مرتضی قبول نمی کرد،حاج اقا آن قدر خواهش والتماس کرد تا بالاخره توانست رضایت فرمانده لشکر را جلب کند.
آقا مرتضی نگاه غمباری به سید انداخت و رفت.
سید دوباره بال درآورده بود،غسل شهادت کرد و سرنیزه ای به دست گرفته بود و گفت:
- «با این سر نیزه می خواهم انتقام مادرم، زهرا(س) را از این بعثی های نامرد بگیرم.» عملیات شروع شد، با شور و شعف خاصی همراه با خط شکن های لشکر ویژه 25 کربلا به خط زد. خط که شکسته شد، چشمم به سیدحسن افتاد، با همان سرنیزه ای که به همراه داشت، گوشه ای آرام به آرزویش رسیده بود.سر جنازه اش همه به او تبریک می گفتیم،اگر اشکی هم ریختیم فقط برای خودمان بود.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات