صیاد به روایت مادر
به نام خدا
یک روز آقایی یک بسته چای آورد و گفت: “برای جناب سروان شیرازی آوردهام. ” وقتی علی آمد، پرسید: “مادر این چیست؟ ” توضیح دادم، گفت: “دست نزنید. ” این گذشت و آن مرد دوباره این کار را تکرار کرد. یک روز در پادگان یکی از درجه داران که همان مرد بود…
آنچه مطالعه می کنید 10 خاطره از خاطرات شهید صیاد شیرازی است به روایت مادرشان :
1- روزی او را به باغ میوهای فرستادم تا برادر کوچکش را از کار ناپسندی که میوه کندن از باغ های مردم بود، منع کند و او را به خانه بیاورد. وقتی به باغ می رسد و آن انجیرها را می بیند، در دلش می گوید: “چه میوههای بزرگ و خوشمزهای! ” و خودش هم به هوس می افتد کمی از آنها بخورد. ناگهان همین که می خواهد از پرچین باغ بالا برود، یک مار از لابلای پرچین بالا می آید و به سمت او حرکت می کند. علی پا به فرار می گذارد و از ترس، پشت سرش را نگاه نمی کند. بعد از مدتی در همان عالم نوجوانی با خودش فکر می کند که خدا خواسته به او نشان بدهد که هرگز مال حرام نخورد.
2- او خیلی عاطفی بود و آزارش حتی به یک مورچه هم نمیرسید. مسیر مدرسه را آرام طی میکرد و برمیگشت. اواخر دبیرستان با یک پسر رفتگر دوست شده بود و با یکدیگر به مدرسه میرفتند. یک بار برای او و برادر کوچکش بارانی زمستانی خریدیم. تا زمانی که با این پسر رفتگر بود، بارانی نو را به تن نمیکرد و لباسهای کهنهاش را میپوشید. همسایهها همیشه میگفتند: “چرا بچه های آقای شیرازی (پدر شهید) لباس کهنه میپوشند؟ ” آن زمان در گرگان زندگی میکردیم و وضع مالی نسبتا خوبی داشتیم، ولی این گونه رفتار میکرد.
3- در خانه با بچهها مثل پدر رفتار میکرد. به همه میگفت: ” لباسهایتان را خودتان بشویید و اتو کنید تا مادر فقط برایتان غذا درست کند. او مسئول انجام کارهای شما نیست. خسته میشود. ” در درس دادن و کمک علمی در خانه هم زبانزد بود. برادر دومش وقتی که تا کلاس ششم خواند، دیگر نمیخواست ادامه تحصیل دهد و پدرش او را به مکانیکی فرستاد. یک روز که با لباس روغنی به خانه آمد، گفت که دوستانش با او سرسنگین هستند و ناراحت شد و تصمیم گرفت دوباره به مدرسه برگردد. وقتی علی متوجه این موضوع شد، به برادرش دلداری داد که ناراحت نباشد. آن زمان خودش در حال ورود به دانشکده افسری بود و سه ماه از ثبت نام کلاسهای دبیرستان گذشته بود، ولی او به برادرش قول داد که برادرش را برای امتحان ورودی آماده کند.
همین که می خواهد از پرچین باغ بالا برود، یک مار از لابلای پرچین بالا می آید و به سمت او حرکت می کند. علی پا به فرار می گذارد و از ترس، پشت سرش را نگاه نمی کند. بعد از مدتی در همان عالم نوجوانی با خودش فکر می کند که خدا خواسته به او نشان بدهد که هرگز مال حرام نخورد
4- دوست نداشت با هر کسی ارتباط داشته باشد و خیلی برایش مهم بود که طرف مقابل اهل طاعت و عبادت باشد. قبل از انقلاب هر جور آدمی در ارتش یا جاهای دیگر دیده میشد و برخیاهل کارهای ناصواب بودند. علی دوست نداشت با هر کسی همراه باشد . اگر می دید دوستش کار نادرستی انجام می دهد از او فاصله می گرفت .
5- پدرش مخالف ورود علی به ارتش بود و دوست داشت تمام دارائی مان را بفروشیم و برایش هزینه کنیم تا او در رشته ریاضی تحصیل کند، چون ریاضیاش بسیار خوب بود. پدر برایاینکه خودش نظامی بود و از این شهر به آن شهر میرفت و سختیهای زیادی میکشید، نمیخواست فرزندش هم همان راه را ادامه بدهد، ولی شهید بسیار به ورود به ارتش و تحصیل دردانشکده افسری علاقه داشت. بچهتر که بود، به پدرش در اواخر دوره خدمت پدرش در ارتش، یک جفت چکمه نظامی آمریکایی داده بودند.علی همان زمان گفت: “اینچکمهها را برای من نگه دارید. ” و به این شکل اعلام علاقه کرد، میگفت: ” پدر! خدمت، خدمت است، حال میخواهد در ارتش باشد یا جای دیگر. هیچ فرقی ندارد در کجا باشیم و خدمت کنیم. ” دوست نداشت کسی عیب ارتش را بگوید و بدگویی کند و آنها را از این کار نهی میکرد.آن زمان همسایهای داشتیم که از ارتش بدگویی می کرد. میگفت: “آقای عزیز! این حرفها را نزنید. هرچه باشد ارتش مملکت ماست. ما باید آبادش کنیم و به آن خدمت کنیم. ” از ویژگیهای او، نظم عجیب و حساس بودن به کارهایش بود. خود را مسئول و موظف به انجام کارها و وعدههایش میدانست.
شهید علی صیاد شیرازی
6- یكی از پسرهایم (اكبر) كه در امامقلی یار سرباز بود، در آستانه پیروزی انقلاب از علی دستور می گیرد كه شما سربازان آسایشگاه را فراری بدهید و آخر سر با دوستانتان از آنجا خارج شوید. پسرم به حرف علی گوش داد و خدا خواست كه ماشینی سوارش كرد و او را به مشهد آورد. وقتی به خانه آمد،من نفهمیدم كه مخفیانه لباسهایش را در كارتن گذاشت و خودش به اصفهان نزد علی رفت. وقتی متوجه شدم، از برادر كوچكش اصغر پرسیدم: “اكبر كجاست؟ ” او آرام به من اشاره كرد كه پدرش كه در طبقه پایین بود، نشنود. او دوست نداشت بچه ها تن به این خطرها و مبارزات بدهند و می خواست كه آنها فقط خدمت سربازی را انجام بدهند. به هر حال من توسط پسرم اصغر كه او نیز از حزب اللهیهای دو آتشه و مثل برادر شهیدش بود، از ماجرا آگاه شدم. این روحیه مبارزاتی در همه پسرهایم بود و همه از علی درس گرفته بودند.
7- یک بار ماجرایی پیش آمد و به مشاجره انجامید. علی اصلاً مقصر نبود و خطایی از او سر نزده بود، با این حال به التماس و خواهش و معذرت خواهی از پدرش افتاد. به همسرم گفتم: “دیگر فرزندم را بیش از این شرمنده نکن و معذرت خواهی او را بپذیر. ” علی به اطاعت از پدر و مادر، بسیار مقید بود و نسبت به مادر احترام فوق العاده ای قائل بود.
8- یک روز آقائی یک بسته چای آورد و گفت: “برای جناب سروان شیرازی آوردهام. ” وقتی علی آمد، پرسید: “مادر این چیست؟ ” توضیح دادم، گفت: “دست نزنید. ” این گذشت و آن مرد دوباره این کار را تکرار کرد. یک روز در پادگان یکی از درجه داران که همان مرد بود، به علی اشاره می کند که من همان کسی هستم که برایتان چای آوردم. این قضیه در دوران انقلاب بود. علی فرمانده بود و دستور می دهد گروهان را به خط کنند. سپس بالا رفت و گفت: “آقای فلانی! لطفاً بگویید قیمت این دو بسته چای چقدر است؟ ” این قدر علنی می خواست نشان دهد که صیاد با پول و هدیه خریدنی نیست. میخواست ریشه این سوء استفاده ها را از آغاز بخشکاند.
پدرش مخالف ورود علی به ارتش بود و دوست داشت تمام دارائی مان را بفروشیم و برایش هزینه کنیم تا او در رشته ریاضی تحصیل کند، چون ریاضیاش بسیار خوب بود. پدر برایاینکه خودش نظامی بود و از این شهر به آن شهر میرفت و سختیهای زیادی میکشید، نمیخواست فرزندش هم همان راه را ادامه بدهد، ولی شهید بسیار به ورود به ارتش و تحصیل دردانشکده افسری علاقه داشت
9- بنی صدر با همکاری منافقین، ناجوانمردانه به ترور ناکام او دست زد و میخواست علی را در راه قم ـ تهران ترور کند،اما او به یک ماشین برخورد کرد، تمام بدن و استخوان های او آسیب دید و مجروح شد. چون نمی توانستند مستقیماً با یک گلوله او را خلاص کنند، از این راه وارد شدند. او نمی خواست من چیزی از این قضیه بدانم. او را به بیمارستان ارتش برده بودند.در تهران هم یک بیمارستان خصوصی به نام تهران بود.همین که رئیس آن متوجه می شود که در آنجا بستری است، خودش او را به بیمارستان تهران می آورد،زیرا معتقد بود او را می کشند.بعد علی می خواهد که خودش با من صحبت کند.به من گفتند که علی با شما کار دارد. به من گفت: “یک تصادف کوچک داشتهام. با خانمم بیایید و مرا ببینید! ” وقتی که او را دیدم، همه تنش شکسته و بسته بود،ولی گریه نکردم.رویش را بوسیدم و خدا را شکر کردم که زنده است و نفس می کشد.با خودم گفتم جوان است و به هر حال خوب می شود.بعد همه با هم به مشهد آمدیم و او روی ویلچر سوار بود. من جانم به این پسر بند بود و در هواپیما مواظبش بودم. جلویش ایستاده بودم تا هیچ کس به او نخورد. به شوخی گفت: “عزیز! جوری از من مراقبت می کنی که تنها کسی که به من برخورد می کند، خودت هستی. ” بچه های سپاه یک ویلچر را برای او تدارک دیده بودند که با باطری شارژ می شد و راحت می توانست این طرف و آن طرف برود.از روی ویلچر به همه جا دستور می داد و فرماندهی می کرد.بدنش پر از ترکش بود.جانباز چهل پنجاه درصدی و پایش کوتاه شده بود، ولی دوست نداشت این گونه مطرح شود “.
10- وقتی بنی صدر او را عزل کرد، با هیچ کس در این باره صحبت نمی کرد و ناراحتیاش را بروز نمی داد. بیشتر با خود خلوت میکرد و اصلاً هم به روی خودش نمی آورد. بسیار صبور بود.