شهید چمران
به نام خدا
بعضی شب ها که کارش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می کردند بچه ی دکترند. هر چهارصدو پنجاه تایشان.
بعضی شب ها که کارش کمتر بود، می رفت به بچه ها سر بزند. معمولا چند دقیقه می نشست، از درس ها می پرسید و بعضی وقت ها با هم چیزی می خوردند. همه شان فکر می کردند بچه ی دکترند. هر چهارصدو پنجاه تایشان.
اسم چمران معروف تر از خودش بود. وقتی عکسش رسید دست اسرائیلی ها ، با خودشان فکر کردند « این همان یارو خبر نگاره نیست که می آمد از اردوگاه ما گزارش بگیرد؟ » آن ها هم برای سرش جایزه گذاشتند.
چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند. ماشین را نگه می داشت، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد. صورتش را با دستمال پاک می کردو او را می بوسید . بعد همراه بچه شروع می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع، شاید هم بیش تر.