شهید محمد غفاری
به نام خدا
به حرام وحلال چیزی که می خورد خیلی اهميت مي داد. یعنی بچه ای که از کودکی پای منبر بزرگ شده باشد همین می شود.
شهید محمد غفاری
نام پدر : حسین
تاریخ تولد :1363.10.30
تاریخ شهادت : 1390.6.13
محل شهادت : کردستان ، سردشت ، تپه جاسوسان
به امر رهبر
«سی و سه سال گذشت» از آن روزی که مردم ما جان بر کف گرفتند و به خیابان ها آمدند. از آن روزی که عزت استکبار به ذلت کشیده شد. از آن روزی که به خاطر اسلام قیام کردیم و…
اما آنچه عاید دشمنان ما گردید قدرت بیشتر فرزندان انقلاب بود. گویی این مشکلات و گرفتاری ها باعث شده بود که روح و روان ما سیقل داده شود.
دشمن، از دشمنی اش دست برنداشت. هر روز نحوه مبارزه تغییر می کرد. یک روز در جبهه نظامی، روز دیگر در جبهه فرهنگی، بعد از آن جبهه اقتصادی و…
مهره وابسته ای چون عبدالمالک، مرز شرقی را ناامن کرد. او هم با ترفند بسیار ماهرانه به دست فرزندان انقلاب گرفتار شد.
استکبار با مسلح کردن گروه پژاک به پیشرفته ترین سلاح ها قصد فشار بر نظام را دارد.
اینجاست که پرچمدار بزرگ انقلاب نهیب می زند؛ که از موضع دفاع خارج شوید و در مقابل این ایادی استکبار قد علم کنید.
همین کلام کافی بود تا دلاور مردان یگان صابرین از نیروی زمینی سپاه، آماده اجرای فرمان ولی زمان گردند.
آخرین روزهای ماه مهمانی خدا در سال 1390 بود. اخطار آخر به سران وابسته این گروهک داده شد. زمانی برای خروج آنها از ایران تعیین گردید اما اربابان آنها اجازه چنین کاری ندادند!
نبردی گسترده آغاز شد. نتیجه این جهاد مشخص است. آنکه برای عقیده می جنگد همیشه پیروز است. و این سنت روزگار است.
اما در این حماسه جاوید که به پاکسازی کامل مرز خوبان انجامید، چندین لاله سرخ از نسل سوم انقلاب به خاک و خون غلطیدند. کسانی که ثابت کردند هنوز هم برای شهادت فرصت هست فقط دل را باید صاف نمود.
و ما در این مختصر، به زندگی یکی از این خوبان و یادی از دیگر شهیدان می پردازیم. یکی از دوازده شهید صابرین. شهید محمد غفاری است.
این مجموعه هرچند کوچک، تحفه ای است در راستای فرمایش مقام عظمای ولایت. امام خامنه ای (روحی فداه) که به همرزمان و فرماندهان این شهید فرمودند: «تبلیغات برای این عملیات (بر ضد پژاک) بسیار ضعیف بود. مردم نمی دانند شما چه کردید.
چنین پدر چنان پسر حسین غفاری(پدرشهید)
سال 1362 ازدواج کردم. محمد اولین فرزند ما بود. درست سی ام دی ماه 63 همزمان با اذان صبح به دنیا آمد. تقارن جالبی بود. شهادت محمد هم دقیقاً همزمان با اذان صبح بود.
شنیده بودم که کسی 3 تا پسر داشته باشد و اسم یکی را محمد نگذارد در حق رسول الله(ص) جفا کرده. لذا نام او محمد شد.
محمد گرما بخش زندگی ما بود. یادم هست که تازه می خواست به حرف بیفته، معمولاً بچه ها اول اسم پدر و مادر رو می گن. اما پسرم می گفت الله اکبر، خمینی رهبر!
همیشه با هم بسيج و مسجد و جلسه قرآن مي رفتیم. از شش هفت سالگي بسيجي بود. يه شلوار بسيجي مي پوشيد يه تسبيح هم مي گرفت دستش و مي رفت مسجد.
خلاصه از بچه هايي بود كه در مسجد و جلسه قرآن و … بزرگ شد. بعد افتادند توي مسير امام حسین(ع) و هيئت. محمد ده سال در هيئت ابوتراب فعاليت می کرد.
محمد خیلی به حضرت علی اکبر(ع) علاقه داشت. کتابهایی در مورد ایشان می خواند و به من می گفت ! حضرت علی اکبر خیلی غریب وناشناخته است!
عاشق سپاه بود. دانشگاه امام حسین(ع) درس خواند. بعد هم توی تهران مشغول به کار شد. بسیار پرکار بود. در مقطع کارشناسی هم درس خواند. با همکاری یکی از فرمانده هان در زمینه مسائل نظامی کتاب نوشت.
دانشگاه ملایر قبول شد. من مانع شدم. گفتم: یک مقدار به خودت و خانواده برس، محمد روی حرف من دیگه حرفی نزد و نرفت.
اعتقاد داشت که باید اطلاعات و سطح آگاهی اش بالا بره. مطالعات خوبی داشت. زندگی نامه شهدا را می خواند. با صحیفه سجادیه مانوس بود همیشه می گفت ما واقعاً قدر این کتاب را نمی دانیم.
رزق حلال: حسین غفاری(پدر)
به حرام وحلال چیزی که می خورد خیلی اهميت مي داد. یعنی بچه ای که از کودکی پای منبر بزرگ شده باشد همین می شود.
خیلی به حلال و حرام توجه می کرد. به محض اینکه حقوق بگیر شد این دقت عمل بیشتر شد.
بعد حساب و کتاب مال و اموالش رو ثبت می کرد برای حساب سال. با اینکه مستأجر بود و اوایل زندگی حقوق هم کم بود اما دفترچه خمسی تهیه کرد. حق الناس هم برايش مهم بود. محمد خيلي دقت داشت به كسي بدهكار نباشد. در آخرین سفری که به همدان داشت همه بدهی هایش را تسویه کرد و از همه حلالیت طلبید.
چنین مادر…
سال 62 بود که ازدواج کردم. همسرم همزمان در جبهه به عنوان جهادگر حضور داشت. محمد اولین فرزندی بود که خداوند به ما عطا کرد.
زمانی که من محمد را باردار بودم هر شب باوضو می خوابیدم. زمانی هم که شیر می دادم وضو داشتم. محمد خیلی باهوش و بااحساس بود. همه چیز را خیلی زود یاد می گرفت.
چند سال مانده بود مکلف بشه که رفتیم مشهد. از همون جا نمازش را شروع کرد. حتی به برادر کوچکش هم نماز را یاد داد. تو مسجد امام حسن(ع) اذان و تکبیر می گفت.
دوران راهنمائی که بود هیئت می رفت. این هیئت روزهای جمعه منازل اعضای هیئت برنامه داشت. شهید مصطفی احمدی روشن هم توی این هیئت بود. حتی یکبار همراه شهید احمدی روشن به منزل آمده بود.
عاشق ولایت جمعی از دوستان شهید
خیلی ولایتی بود. نسبت به مقام معظم رهبری ارادت خاصی داشت. می گفت هر چی آقا گفت ما باید اطاعت کنیم.
در فتنه سال 1388 جهت گیری محمد فقط ولایت فقیه بود. آن زمان چون محمد ساکن تهران بود کاملاً در متن ماجرا قرار داشت. خیلی از اوضاع بوجود آمده ناراحت بود.
می دانست که نوک حمله دشمن فقط به سمت ولایت نشانه رفته. برای همین خیلی جدی تلاش میکرد. هرجا می رفت در مورد شرایط بحث می کرد و میگفت: ما این همه شهید دادیم، این همه برای انقلاب خون دادیم، حالا افرادی مثل… و … بیایند و ثمره خون هزاران شهید را به تاراج ببرند؟!
در بحث ولایت پذیری و همچنین تسلیم بودن در برابر فرمان خدا می گفت:«ولایت پذیری به زبان و به حرف راحت است، ولی در عمل خیلی سخت است.
دندانپزشک پدر شهید
محمد رشته تجربی درس می خواند. با اینکه این همه در بسیج و هیئت مشغول بود اما از شاگرد ممتازهای دبیرستان بود. معدل زیر هجده نداشت.
دیپلم که گرفت در کنکور شرکت کرد. کارشناسی تغذیه دانشگاه خرم آباد قبول شد. اما نرفت.برای سال بعد آماده شد. خیلی مطالعه کرد. شب و روز با کتاب بود. کنکور سال بعد شرکت کرد. بدون سهمیه با رتبه حدود هزار قبول شده بود!
هرکس می شنید خوشحال بود. در موقع انتخاب رشته هم آنچه علاقه داشت را انتخاب کرد. نتایج که آمد همه به او تبریک می گفتند.
محمد رشته دندان پزشکی دانشگاه علوم پزشکی شیراز قبول شد.
***
اما محمد عاشق بود. دوست داشت پاسدار باشد. خیلی به سپاه علاقه داشت.
همه به او فشار آورده بودند که برو دانشگاه. خیلی به او تأکید می کردند که دکترای دندانپزشکی را از دست نده.
اما در مسیری که انتخاب کرده بود تردید نداشت. می گفت هر چی خدا بخواد همون می شه. برای همین از دانشگاه انصراف داد!
پدرش می گفت: از محمد پرسیدم: چرا دانشگاه رو رها کردی؟
گفت: خدمت کردن در سپاه ضمن اینکه محیط خوبی داره، لحظه به لحظه اش عبادت محسوب می شه.
مادرش هم می گفت: من خیلی دوست داشتم محمد پاسدار بشه. از دانشگاه که انصراف داد گفت می خوام پاسدار بشم خیلی خوشحال شدم. برایش 14 هزار صلوات نذر کردم تا قبول بشه.
بالاخره محمد در آزمون دانشگاه افسری شرکت کرد. چند ماهی گذشت اما خبری نشد. بعد از چند وقت گفت: من قبول نشدم. باتعجب گفتم: برای چی!؟
گفت نمی دونم! خیلی هم خوب خونده بودم اما نمی دونم چرا قبول نشدم! شاید قسمت نبوده!
محمد هر وقت تو زندگی کم می آورد یا حاجتی داشت می رفت سراغ شهدا. عصر جمعه ای بود که با هم رفتیم مزار شهدا.
فردای آن روز محمد رفت سراغ یکی از دوستان که با هم آزمون داده بودند. دوستش گفته بود: محمد، تو قبول شدی چرا نرفتی برای ثبت نام؟
محمد گفته بود: من اسم خودم رو ندیدیم!
خلاصه دوباره رفت سپاه و متوجه شد که قبول شده. نمی دونم محمد کنار مزار شهدا از خدا چی خواست که خیلی سریع کارش ردیف شد رفت.
دانشگاه جمعی از دوستان
سال 83 بود که محمد وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد. در دوران دانشجويي و در دوره هاي چتر بازي، دوره جنگل، زندگي در شرايط سخت، دوره راپل و اعتماد به نفس و… يكي از شاگردان نمونه بود.
عید که دانشگاه تعطیل می شد ، محمد به عنوان خادم می رفت راهیان نور، علاقه خاصی به اون مناطق داشت. یکبار تو سه راه شهادت طلائیه دیدمش. لباس بسیجی به تن داشت. آفتاب صورتش را حسابی سوزانده بود.
گفتم: محمد این چه وضعیه برای خودت درست کردی؟ مثلاً عیده ها!!
گفت: عید ما اینجاست. عید اینجا بودن یه چیز دیگه است.
بهترین همسر یکی از دوستان وهمسرشهید
یکی از دوستانش می گفت: محمد معيارهاي جالبی برای انتخاب همسر داشت. از جمله اینکه مي گفت: «خدا توفیق داده که ما خادم و نوكر اهل بيت هستیم. دوست دارم خانم من هم كنيز حضرت زهرا(س) باشه»
مذهبي بودن بخصوص حجاب و اصالت خانوادگي هم جزو معيارهاي اصلی انتخابش بود.
بعد هم که عقد کرد به خانمش خيلي علاقه داشت. هر وقت مي خواست به منزل خانمش بره یک هدیه کوچک مي برد
مراسم خواستگاری ما مصادف با سالروز ازدواج امیرالمومنین (ع) و حضرت زهرا(س) بود. محمدآقا صحبت کرد وگفت که فعلاً دانشجو هستم حقوقمم خیلی کمه، فقط 20 هزار تومان!
علاقه زیادی به سپاه دارم. به همین خاطر موقیت های خوب شغلی دیگه ای که داشتم رو نپذیرفتم.
برای من جالب بود. در روز خواستگاری از مأموریتهایی صحبت کرد که شاید برگشتی توی کار نباشه! از اسارت و مجروحیت برام گفت!
من هم از اینکه می دیدم یه جوان دانشجو فقط با حقوق 20 هزار تومان اینقدر باتدبیر هست و افق دیدیش وسیعه تو ازدواجم با محمدآقا تردید نکردم و جواب مثبت دادم.
بعد از ازدواج با مشکلات عدیه ای دست و پنجه نرم می کردیم. از جمله حضور نداشتن محمدآقا در منزل به دلیل شرایط کاری. همچنین مشکلات مالی و ادامه تحصیل ایشان و… که همه این مسائل با همکاری و همفکری و تعامل دوستانه از بین رفت.
یه روز به محمد گفتم: نمی دونم چطوریه، وقتی نیستی الحمدلله مشکل خاصی برام پیش نمی یاد!
نگاهش را به من دوخت و گفت: رازش تو اینه که من تو رو به آدمهایی می سپارم که خودم تو سخت ترین مأموریتها به اونها متوسل می شم. من مطمئن هستم که خودشون نگهدار و مراقب ما هستند.
به مرور که می گذشت حس می کردم رشد فضایل اخلاقی در او بیشتر شده. این اواخر ارتباط و خلوت و انس بیشتری با خدا داشت. گویی در قفس تن مشغول تمرین پرواز بود.
در لحظات کوتاه فراغت بعد از کمی استراحت به سراغ خاطرات شهدا می رفت. تمام دلخوشی او دیدن فیلم شهدا بود. علی الخصوص کلیپ شهید همت، شهید چیت سازیان، کلیپ سربندهای فراموش شده و ده ها فیلم و خاطره از شهدای دفاع مقدس.
گردان قمر بنی هاشم(ع) دوستان شهید
دوره دانشجویی ما تمام شد. من و محمد به همراه چند نفر از دوستان برای یگان صابرین انتخاب شدیم. بعد از اتمام دوره های تئوری به گردان قمربنی هاشم(ع) معرفی شدیم.
سرهنگ محمد جعفرخانی معروف به جعفرخان فرماندهی این گردان را برعهده داشت. همه از او تعریف می کردند. او از بازماندگان دوران جنگ بود. از فرماندهان لایق و توانمند و شجاع سپاه.
هر چقدر از جعفرخان بگوییم کم است. جعفر خان یک فرمانده فوق العاده عملیاتی بود. به قدری خوب با نیروهایش کار می کرد که ظرف مدت کوتاهی این نیروها به بالاترین مرز آمادگی رسیدند.
همان اوایل بود که ما یک پیاده روی طولانی داشتیم. قرار بود 100 کیلومتر در کویر پیاده روی کنیم. ما فکر نمی کردیم که محمد و دوستان تازه وارد بتوانند از پس این آموزش بر بیایند.
جعفرخان هر وقت میخواست صحبت کند این طور شروع می کرد: برای خدا، به یاری خدا، برای رضای خدا، بعد دعای فرج را می خواند یادم هست یکبار داستان شیخ مفید را برای ما تعریف کرد
رسم خوبی هم توی بچه های گردان بود که اذان دسته جمعی می گفتند. گاهی تعداد موذنین گردان ما به 70 نفر می رسید!
دوازده پرستو یکی از بچه های گروه
اواخر ماه مبارک رمضان بود. ما همراه بچه ها از جمله شهیدان محمد غفاری، بریهی و .. تو اتاق نشسته بودیم. یکدفعه جعفرخان با لبی خندان وارد اتاق شد!
گفتیم: خُب، جعفرخان دیگه کم کم داری بازنشست می شی. دیگه از دست ما راحت می شی، برا همین اینقدر خوشحالی!!
اینقدر این فرمانده باعظمت و دوست داشتنی و خاکی بود که ما رو یاد فرماندهان دوران جنگ می انداخت. البته جعفرخان زمان جنگ هم فرمانده بود. اما کاری با دلهای بچه ها کرده بود که همه عاشق او بودند.
صلابت خاص فرماندهی را داشت، اما او بر دلهای نیروها فرمانروایی می کرد.
جعفرخان خنده ای کرد و گفت: نه بابا، بازنشستگی چیه؟ بچه ها یه چیزی شده که …
همه با چشمهای گرد شده از تعجب به هم نگاه کردیم. ما خیلی کنجکاو شدیم. خدایا چی شده که جعفرخان اینقدر خوشحال و سرحاله!؟ حاجی دم در نشسته بود. همه ما بلند شدیم و رفتیم دور جعفرخان حلقه زدیم. همه با هم می گفتیم: حاجی باید بگی چی شده!؟ ما از اینجا نمی ریم تا بگی چی شده!
جعفرخان که هیچ راه چاره ای نداشت گفت: بچه ها می خوام بهتون مژده بدم! ان شاءالله توی این عملیات که می خوایم بریم دوازده نفر از ما رفتنی شدند! خواب دیدم که دوازده نفر از جمع ما شهید می شن!!
***
روز جمعه 11 شهریور نماز عیدفطر را خواندیم. کم کم آماده حرکت به سوی منطقه درگیری شدیم. واحدهای مختلف سپاه که بیشتر آنها زرهی و توپخانه بودند در این منطقه مستقر شده بودند.
پرواز در سحرگاه یکی از دوستان شهید
تقریباً ساعت چهار صبح بود. به اولین سنگرهای دشمن رسیدیم. سالها بود که هیچ نیرویی از ایران به این منطقه وارد نشده بود. سران استکبار پیشرفته ترین تجهیزات نظامی و بهترین وسائل دفاعی را در اختیار این گروهک قرار داده بودند.
عجیب بود سنگرهای مقابل ما همگی بوسیله کانال هایی که به راحتی دیده نمی شد به یکدیگر مرتبط بودند! جعفرخان با محمدغفاری که مسئول اطلاعات بود و حسین رضائی جلوتر حركت مي كردند.
بقیه نیروها به صورت دو دسته در پشت سر آنها در حرکت بودند. توپخانه ما فعالیت می کرد. دشمن هم جواب می داد. اما یکباره شدت آتش آنها زیاد شد. دشمن متوجه حضور ما شدند. یکباره بارانی از خمپاره، نارنجک و گلوله های دوشکا از بالای ارتفاع روی سر ما ریخته شد.با همان انفجارهای اول اطراف ما روشن شد و دشمن کاملاً متوجه حضور ما گردید.
اما بچه ها همچنان به سرعت به سمت قله می رفتند. تا به خودمان آمدیم حسین رضائی هفت گلوله خورد و شهید شد. ما با موانعی مواجه شدیم که بسیار پیچیده بود! کوه های این منطقه حالت خاصی داشت که غارهای زیادی در آن ایجاد شده بود. دشمن در داخل این غارهای کوچک موضع گرفته بود.
همینطور که به فکر راه عبور بودم نگاهم به جعفرخان افتاد.از دو تا پا تیر خورده و افتاده بود! اما چون فرمانده بود نمی خواست بچه ها روحیه خودشان را از دست بدهند. زخمهایش را نشان نمی داد. با اون حال تیراندازی می کرد.
دویدم به سمت او. رسیدم وگفتم: حاجی چی شده؟ گفت: چیزی نیست، بگو یازهرا(س) بلند شو
پشت بی سیم به من اعلام کردند که مجتبی بابائی زاده مجروح شده برو کمکش. من از بالا غلت خوردم اومد پائین. تو همین حین چشمام به پیکر بی جان یکی از بچه ها افتاد.
می دانستم که بابایی زاده اینجا نیست. باتعجب به سمت او رفتم. بالای سرش رسیدم و رویش را برگرداندم. یکباره خشکم زد.
در مقابلم پیکر بی جان محمد غفاری قرار داشت. چشمانش هنوز باز بود. در آن تاریکی نور عجیبی در چشمانش بود. دهانش هم نیمه باز بود.
اول فکر کردم که موج او را گرفته. تکانش دادم. گفتم محمد بلند شو.. بلند شو.. اما دیدم خبری نیست. نبضش رو گرفتم. دیدم نمی زنه! نگاه کردم دیدم که از پهلو و گردن جراحت دارد.
دوستی که شب و روز با هم بودیم. کسی که در این مدت لحظه ای آرام و قرار نداشت، حالا آرام و آسوده در مقابلم خوابیده بود.
او به فاصله کمی از حسین رضائی افتاده بود. سریع پایین تر آمدم. دیدم که شهید بریهی هم آنجا افتاده!
خدای من اینجا چه خبر شده؟! همه رفتند و من ماندم. سریع رفتم پیش جعفرخان تا کسب تکلیف کنم.
دیدم چند تا ترکش به گردن و پهلوش خورده و شهید شده. کم کم خواب حاجی داشت تعبیر می شد. هنوز صداش تو گوشم بود که می گفت: بچه ها دیگه چیزی نمونده، بچه ها دوازده نفرمون شهید می شیم!
من خشابهام خالی شده بود. رفتم که خشاب شهدا رو بردارم دیدم که همشون تا آخرین فشنگ جنگ کردند و بعد شهید شدند.
رفتم تا مجتبی رو پیداکنم. دیدم که سید محمود روی زمین افتاده و از پهلوش خون زیادی رفته و شهید شده. بعدها از بچه ها شنیدم که نارنجک کنار سید محمود منفجر شده و ترکش پهلوی او را شکافته! عجب رازی داشت! سید علاقه خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و حالا…
مجتبی کنار سید محمود بود. رفتم بالای سرش ببینم از کجا تیر خورده. دست کشیدم که یک دفعه چهار تا انگشتانم رفت داخل پهلوی مجتبی! تمام دستم خونی شد.
تو این چند دقیقه این ششمین شهیدی بود که من رسیدم بالای سرش. خلاصه در آن سحرگاه خیلی ها پرواز کردند و به وصال یار رسیدند. آنها با پیکری خون آلود به دیدار مولایشان رفتند.
حالا در سحرگاه سیزدهم شهریور، وقتی ملائک خدا به سوی زمین می آمدند شاهد پرواز بندگان خوب خدا بودند. شاهد پرواز در سحرگاه بهترین بندگان خدا.
دلنوشته
محمد دلنوشته های زیبایی دارد که یکی از آنها را به اختصار ملاحظه می نمایید.
بسمه تعالی. به نام خدایی که عشق به خودش، اهل بیت(ع)و شهدا را در درون ما قرار داد.
با درود و سلام به پیشگاه حضرت بقیة ا.. (روحی و ارواحنا فداه) منجی عالم بشریت و نایب بر حقش حضرت امام خامنه ای(حفظه ا…)
ای زمان شاهد باش و تاریخ بنویس که فقط برای رضای خدا آماده ام و بس. هنگامی این نوشته ها را می نویسم، مورخ13/12/1383 هجری شمسی مصادف با 21/1/1426 هجری قمری، هنگام غروب، آسمان آبی جای خود را به ابرهای سیاه داده بود.
با خودم گفتم بیرون بروم و کمی قدم بزنم. تا کمی حال و هوایم عوض شود. وقتی به بیرون رفتم در حین قدم زدن ناگاه به پاهایم توجه کردم. چیزی در ابتدا متوجه نشدم. ابتدای خیابان بود که آیه ای از قرآن کریم به ذهنم آمد که خداوند فرموده است: بر روی زمین با غرور و تکبر راه نروید.
با خودم گفتم محمد مواظب باش در هنگام راه رفتن ناگاه غرور تو را برندارد که خیلی خطرناک است. بعد از این حرف ها در ابتدای خیابان مردم را دیدم که همگی برای دنیا از یکدیگر سبقت می گیرند!
البته سه هفته تا عید نوروز باقیمانده. اما نمی دانم؟ مردم چرا برای چند روز خوشی و چند وقت باقیمانده اینقدر به حول و ولی افتاده بودند. با خودم گفتم: آیا اینها برای آخرت خودشان هم اینقدر عجله می کنند، تا توشه ای داشته باشند یا نه؟
من از روزهای آخر بهمن شروع به جمع آوری آثار شهدای پاسدار تیپ سوم انصار الحسین (ع)کرده بودم. هر کدام از این شهدا در من یک حال و هوایی ایجاد کرده بودند.
بیشتر به فکر حرف ها و صحبت های این شهدای بزرگوار و خانواده آنها بودم. با خود می گفتم بعد از دیدن این ماجرا و چهره های مردم آیا این شهدا هم برای رسیدن به دنیا و چند روز خوشی محض اینقدر سبقت می گرفتند.
مسلماً نه! چون افرادی مانند جعفریان، روشناس،کردستانی، قیاسوند، چیت سازیان، همدانی و … راه سعادت خویش را پیدا کرده بودند و هنگامی که به عکس ها و فیلم هایشان می نگریم از چهره های آنان متوجه می شویم.
سبقت برای شهادت و سعادت و رسیدن به پروردگار از همه در عالم بیشتر ارزش داشته است.
در هر کدام از عکس های این شهدا از نحوه ایستادن آنها تواضع، صبر، بردباری، شکیبایی و شجاعت، تقوا، ایمان، اخلاص و پاکی وصداقت احترام به همه و کمک به یکدیگر و وفاداری و ایثار دیده می شود.
یک سفره ای که در سال 1359 انداخته شد و یک عده بر سر این سفره نشستند و به لقاءالله پیوستند. اما ما چه کاری کرده ایم؟ به خدا هیچ…
دیگر بغض گلویم را گرفته. حتی بعد از دیدن چند جوان که با سر و وضع های آنچنانی ایستاده بودند وکارهای ناشایست انجام می دادند اشک در چشمانم جمع شده بود.
خود را کنترل کردم. اما دیگر طاقت نیاوردم. به منزل که رسیدم، به طبقه بالای منزل رفتم و به عکس ها و نوارهای شهدا گوش دادم و با نوای شهید سید مجتبی علمدار نشستم و سیر گریه کردم.
دیگر دلم نمی خواهد به بیرون بروم. چون هر وقت به بیرون می رفتم جوان ها در پی عیاشی و جلب توجه بودند. دختران جوان باغرور و تکبر حرکت می کردند. مردان و زنان در فکر مایحتاج زندگی و سبقت در مال خود بودند. آری انگار این شهدا فراموش شده اند.
ای کاش رنگ شهر بازیم نمی داد در جبهه رمز یا زهرا(س) مرا بر باد می داد
امشب دل از یاد شهیدان تنگ دارم در دل هوای کربلای پنج دارم
پدر و مادر عزیزم با عرض سلام خدمت شما:
پدر و مادر عزیزم، شما را در طول این مدت خیلی اذیت کردم. شاید بعضی وقت ها از روی بی توجهی به شما بی احترامی کرده باشم. من را حلال کنید و ببخشید.
ولی من قصدی نداشتم و از روی بی توجهی و خستگی زیاد بوده. که من باید خیلی حواسم را جمع می کردم.از شما عزیزان می خواهم از خداوند متعال برای من طلب بخشش کنید.
برادر عزیزم. برخی اوقات به شما بی احترامی کردم. شاید از روی احساس مسئولیت بوده و شما را ناراحت کرده ام. مرا ببخشیدو حلال کنید.
خواهر عزیزم تو را خیلی دوست دارم. شما شخص خاصی هستید و با بقیه افراد فرق می کنید. با سن کمی که داری ولی شعور بیش از سن خود در اختیار دارید. از شما حلالیت می طلبم.
پدر و مادر عزیزم از آشنایان، اقوام، بستگان و دوستان برایم طلب بخشش و آمرزش بخواهید. من به کسی بدهکار نیستم.
پدر و مادر عزیزم از شما می خواهم صبر پیشه کنید و اگر روزی من حقیر به شهادت رسیدم صبر پیشه کنید. مادر عزیزم همچون مادر حضرت علی اکبر(ع) صبر کن و بر من گریه نکنید.
مواظب خودت باش و زیاد به خودت سختی نده که بیمارشوی و طوری رفتار کنید مانند حضرت زینب(س)و با رفتار و کردار خویش نشان دهید که ما بر حقیم…
والسلام حقیر: محمد غفاری 13/12/1383
وصیتنامه شهید محمد غفاری
نگارنده : fatehan1