شايد اين «سفر» مرا «رفيق» شهيدان كند
به نام خدا
سال 1359 بود كه اسماعيل اسكندري عازم جبهه شد. خيليها از شجاعت و فداكارياش در عمليات خيبر سخن ميگفتند. برادرش ابراهيم كه انساني وارسته و خالص، سرشار از ايمان و معنويت و مظلوميت، در اين عمليات مفقودالاثر شد. (كه پس از گذشت چند سال جنازة مطهرش به آغوش خانواده بازگشت). اسماعيل معتقد بود كه جنگ انسان را به خدا نزديكتر ميكند و براي دفاع از انقلاب و تبعيت از رهبري با اخلاصي والا به جنگ ميرفت و هرگز ترسي به دل راه نميداد.
در عمليات كربلاي پنج، در نبردي نابرابر با نارنجك يك مزدور عراقي مجروح گرديد كه همرزمانش شبانه، پيكرش را از منطقه خارج نموده و سرانجام در بيمارستاني در مشهد مقدس پس از ديدن صورت پدر، روح ملكوتياش عروج نمود و جسم مطهرش پس از طواف بر گرد حرم امام هشتم، در زادگاهش، شهر كيان با استقبالي بينظير به خاك سپرده شد.
در عمليات والفجر مقدماتي، در كانالي پناه گرفته بوديم. دشمن با تيربار روي ما تسلط داشت. هر سري كه از كانال بيرون ميآمد، هدف گلوله قرار ميگرفت. در فكر بودند كه با اين گلولهها چه بايد كرد؟
ناگاه اسماعيل خود را بالاي كانال رساند. آرپيجي را روي دوشش گرفت. صحنة عجيبي بود. همينطور كه سرپا ايستاده بود گلولهها از زير بغلهايش عبور ميكردند. با ذكري كه زير لب داشت، اولين گلوله را به طرف تيرباري كه ما را نشانه مي رفت، شليك كرد. سنگر تيربار منهدم شد. با دومين موشك آرپيجي، دومين تيربار را هدف قرار داد. هركس موشك آرپيجي داشت، به اسماعيل ميرساند. فرياد الله اكبرها بلند شد، تيربارها خاموش شدند. از فداكاري اسماعيل جان تازهاي به پيكر نيروها وارد شد.
(منصور روحاني، همرزم شهيد)
در اين عمليات در حال پيشروي در موانع نوني شكل بوديم كه گردان راه خود را گم كرد. شرايط خيلي حساس شده بود. فرمانده گردان (جمعه علي كياني) در بين بچههاي رزمنده، سراغ اسماعيل را ميگرفت. من گفتم اسماعيل را در نوني ديدم. برگشتم و پس از پرس و جو، اسماعيل را پيدا كردم. به او گفتم: گردان زمينگير شده و جمعه علي گفته بيا جلو. ايشان بلافاصله جلو افتاد و من هم از پشت سر او حركت ميكردم كه در همان حين من از ناحيه چشم چپ مورد اصابت تركش قرار گرفتم و ديگر نتوانستم جلو بروم ولي بعداً از بچهها شنيدم كه اسماعيل با درايت و طراحي كه ميكند، نه تنها گردان را از محاصره دشمن نجات ميدهد، بلكه عراقيها را دور ميزند. اسماعيل از ناحيه سر مورد اصابت واقع شد و مجروح گرديد. ايشان را به مشهد و بيمارستان قائم منتقل نمودند و مرا نيز به علت آسيب چشمم به همان بيمارستان در طبقه سوم بستري كردند.
در بيمارستان از حضور اسماعيل آگاه شدم ولي پس از مدت كوتاهي و با ديدن پدرش متوجه شدم كه شهد شيرين شهادت را نوشيده و به لقاءالله پيوست.
(فريدون عليدوستي، همرزم شهيد)
«اِنَّ اللهَ يُحِبُ الَّذينَ يقاتلون في سَبيلِ الله صفاً كَانَّهُم بُنْيانٌ مَرصُوص؛ به درستي كه خدا دوست ميدارد آنان را كه كارزار كنند در راهش و در صف جهاد با دشمنان مانند شيري نيرومند و با يكديگر يكدست و پيوستهاند.»
حمد و ستايش خداوندي را كه اين همه نعمت به ما داده و ارزاني نموده است.
برادران، اسلام امانتي است كه از پيامبر(ص) به ما رسيده است و ما بايد حافظ و نگهبان آن باشيم و بنا به وظيفه و تكليف شرعي كه بر عهده ما نهاده شده است از اسلام دفاع كنيم. اكنون با يك نگرش كلي ميبينيم كه همه كفار بسيج شدهاند كه به هر نحوي كه هست، اسلام را شكست دهند، لذا اسلام در خطر است و وظيفه ماست كه تا ميتوانيم از آن دفاع كنيم و از كشته شدن در راه خدا نهتنها نهراسيم، بلكه به آن افتخار كنيم.
برادران عزيز، بياييد و جبههها را تقويت كنيد. واقعاً كمي فكر كنيد، ببينيد چه گلهايي پرپر شدهاند. بايد راه اين شهدا را كه خون پاكشان مظلومانه به خاطر دفاع از اسلام برزمين ريخته شده است ادامه داد وگرنه در روز قيامت در جلوي شهداء جوابي نداريم بدهيم. شما خواهران حجاب خود را حفظ كنيد كه حجاب شما، سلاح شماست. در آخر بازهم ميگويم كه هميشه به ياد خدا باشيد (الا بذكر الله تطمئن القلوب) به ياد خدا باشيد دلها آرامش پيدا ميكند.
مرگ را فراموش نكنيد كه انسان هركجا باشد، مرگ به سراغ او خواهد رفت و مواظب كارهايتان در همه زمينهها باشيد. در نماز جماعت تا ميتوانيد شركت كنيد و آن را خالي نگذاريد.
با شركت خود در بسيج و جبههها به دشمنان اسلام و قرآن بفهمانيد كه تا آخرين نفس و تا آخرين قطره خونمان در برابر ظلم ايستادگي خواهيم كرد و انشاءالله آنها را نابود خواهيم كرد و دشمنان اسلام بدانند كه اگر من رفتم برادران ديگر همچون شير در مقابل آنها خواهند ايستاد و كمر آنها را خواهند شكست. در آخر از كليه ملت حزبالله حلاليت ميطلبم و اميدوارم مرا حلال كنند.
حرف دل با شهيد
تو در زمرة آناني كه در جلب رضاي بينياز با «بلي شَهِدنا» لبيكگويان سردادند كه جنات خُلد برينِ خالقشان به عنوان فرجامي نكو در انتظارشان بود و دنياي دَني و عالم خاكي به مثابه زنداني براي روح بلند و متعاليشان، كه سبكبال به جانب ذات اقدس الهي عروج كردند و در زمرة اولياء و مقربين درگهش قرار گرفتند.
آري، من صداي لبيك تو را در شلمچه شنيدم. آن هنگام كه فرصتي پيش آمد تا من هم دستي به دامان پربركت شما بگيرم و پا در كربلاي معلاي شما بگذارم. آنجا كه خاكش بوي لاله ميدهد و عرشش محل تردد فرشتگان است، غروبش كعبه دل عاشقان و تانكهاي به گِل نشستهاش، نشانههاي پررنگ پايداري است.
هرچند دروازههاي عظيم شهادت به معبري تنگ و باريك مبدل شده و مرا به آن مراتب راه نميدهند، اما ميتوانيم با خلوص نيت بر سر اين راه بنشينيم و كاروان سالار را صدا بزنم.
شايد از اين كوچه كسي عبور نكند!
شايد همين «آرزوي جهاد» بتواند درهاي «شهادت» را بگشايد!
شايد همين مسافرت بتواند «رفاقت» با شما و شهدا را به ارمغان بياورد.
به اميد آنكه در روز قيامت شرمسار شما نباشم و از شفاعتتان بينصيب نمانم.