سقای دوکوهه
به نام خدا
اگر شهید شدی من را هم شفاعت کن
معصومه امینیان در گفت و گوی اختصاصی با خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس، این بار از حمیدرضا، برادر کوچکتر شهید علیرضا رمزی می گوید. حالا رشته سخن، بین معصومه مادر حمیدرضا، غلامرضا، برادر بزرگتر و مریم دختر خانه دست به دست می شود و نگاه پدر تاییدی بر صحبت آنهاست.
سقای دوکوهه
5 روز قبل از شهادتش سقای جبهه ها شده بود. کلمن های 5 طبقه را در دو کوهه آب می کرد. دوستانش می گفتند: چرا اینقدر به خودت زحمت می دهی؟ می گفت: شما چکار دارید. انگار می دانست فرصتی تا آسمانی شدنش نمانده است. بعد از پنج روز از نگهبانی مهران که بر می گشت با یک خمپاره آسمانی شد.
نشنیده می دانستم
پس از رفتنش روزی برای خرید پرده به بازار رفتم، پیکر دو شهید را در مسجد بازار تشییع می کردند. وقتی برگشتم، همان شب خواب دیدم که در محل شهید آورده اند. یک خانمی هم که رو بند زده بود، جلوتر از همه ایستاده و می گفت: حمیدرضا جان شهادتت مبارک. همین که این جمله را شنیدم، از خواب پریدم؛ فهمیدم که حمیدرضا به شهادت رسیده است.
پدرش آن زمان زائر بیت الله الحرام بود زمانی که همسایه ها به مادرش خبر شهادت حمید را دادند، گفت: خودم می دانم. از قبل به من الهام شده بود.
کاسبی که از غیب گفت
در دوران نوجوانی اش هر بار که با حمید از سر چهارراه نزدیک خانه، رد می شدیم کاسبی که در آن مکان مغازه داشت به محض دیدن ما سری تکان می داد. چندین مرتبه این اتفاق تکرار شد. یک بار نتوانستم جلوی خودم را بگیرم، جلو رفتم و پرسیدم: آقا چرا هر بار که ما را می بینید، سر تکان می دهید؟ گفت: من خوب می دانم. این بچه را اگر خدا نگه دارد، در آینده به مقام والایی می رسد.
اگر شهید شدی مرا هم شفاعت کن
مادر با یادآوری آخرین دیدار ادامه می دهد: از پادگان امام حسین(ع) اعزام شد. روی ماهش را بوسیدم، گفتم: مادر جان اگر شهید شدی، مرا هم شفاعت کن. گفت: شما که یک شهید تقدیم انقلاب کرده ای. خیالت راحت. دوست من که همراهم آمده بود از حرف های من تعجب کرد و گفت: چطور دلت می آید اینگونه با او وداع کنی؟ گفتم: می سپارمش به خدا. خدا به همراهش.
اگرچه پاک نیستم، اما شهادت را روزیم کن
مادر یاد صحبت پسرش می افتد که می گفت: خدا یا ما می دانیم که از بندگان پاکت نیستیم. ما را شهادت ده. مثل زمینی که ناپاک است، باران می نوشد، آفتاب می خورد، پاک می شود؛ ماهم همانند آن از شب تا به صبح، گریه می کنیم، ناله سر می دهیم تا پاک شویم و شهادت را آز آن خود کنیم.
روزی که حمیدرضا داماد شد
سکوت هم نشین اتاق می شود. گویی هنوز حرفها بر زمین مانده. این بار برادر بزرگتر، غلامرضا، از حمیدرضا می گوید. دفعه اول که شنیدم به جبهه رفته است، تعجب کردم. وقتی حمیدرضا برای بار دوم دست خداحافظی را تکان داد، حال خاصی به من دست داد.
زمانی هم که به شهادت رسیده بود، همه دوستان با خبر بودند. ما بی خبر از همه جا، در حال تدارک عروسی من بودیم. از طرفی هم منتظر برگشت پدر از زیارت بیت الله الحرام بودیم. خلاصه همه کارها به هم گره خورده بود. شاید تقدیر این بود که سور و ساط عروسی و ولیمه پدر با خبر شهادت حمیدرضا یکی شود و ما دامادی او را برپا کنیم.
اگر شهید نمی شدند پیش خانواده شهدا خجل می شدم
وقتی حمیدرضا به شهادت رسید، باور نمی کردم، این جمله را خواهرش می گوید. مادر تا این جمله را می شنود، ادامه می دهد: برای شهادت هر دو پسرم، سجده شکر به جا آوردم و خدا را برای این نعمت و افتخار بزرگ شاکرم. اگر فرزندانم به شهادت نمی رسیدند، در پیشگاه خداوند و سایر خانواده های شهدا شرمنده و خجل بودم. این شهادت در راه خدا و دین بود، هیچ گاه به خاطرشان ناراحت نشدم و اشکی نریختم.
درس نخوانده قبول می شد
مادر از لحظه تولد فرزندش می گوید: همه از به دنیا آمدن حمیدرضا خوشحال بودند. حمیدرضا پسر زیبایی بود. بچه که بود، هر روز یک مرتبه گم می شد. همه برای پیدا کردنش بسیج می شدیم. اما هر دفعه می دیدم که کفش بدست، خودش را در چار چوب در نمایان می کرد. اینکه کجا می رفت و می آمد، نمی دانم. عزیز بود و همه دوستش داشتند. مدرسه هم که می رفت، معلم ها شیفته او بودند. از خانه تماس می گرفت که امروز نمی آیم، قبول می کردند. در خانه درس نمی خواند؛ اما نمرات خوب می گرفت. یکبار که به مدرسه برای بررسی وضعیت تحصیلی او رفتم، گفتند: وضعیت درسی و انضباطی حمیدرضا عالی است.
مگر تو هم می توانی روزه بگیری؟
16 ساله بود که با دوچرخه برای شنیدن یک سخنرانی به میدان قیام رفت. ماه رمضان بود. دوچرخه پسرم را پنچر کرده بودند. صدای باز شدن درب آمد. از داخل حیاط اسم مرا صدا کرد و گفت: ببینید، اذان می گویند. به جای اینکه این دوچرخه مرا با خود بیاورد، روی کول من سوار شده است. می بینید. نمی دانم کدام از خدا بی خبری دوچرخه ام را پنچر کرده است. تازه، هر جا هم که برای گرفتن غذا می رفتم، به من نمی دادند. می گفتم برای سحری می خواهم، فقط می گفتند: برو بچه، مگر تو هم می توانی روزه بگیری؟ پسرم، فقط همان روز، روزه اش را خورد، علاوه بر سحری نخوردن، امتحان هم بهانه روزه خوردنش نمی شد. بعد از آن بود که به جبهه رفت.
دل همه را بدست می آورد
حمیدرضا، هیچ وقت برای بازی با بچه ها به کوچه نمی رفت. حتی زمانی که من می خواستم توپ بچه ها را پاره کنم، اجازه نمی داد. می گفت: اشکال ندارد. اجازه بدهید بازی کنند. با همه مهربان بود.
یادم هست زمانی که امام (ره) فرمان حجاب را صادر کردند، گفت: دیگر نباید شلوار لی بپوشیم، حتی پوشیدن لباس آستین کوتاه را کنار گذاشت. یکبار هم که برایش یک شلوار لی کادو آوردند، آن را به خواهر ش هدیه داد.
گره ای که به دست حمیدرضا باز شد
همبازی حمیدرضا خاطرات برادرش را مرور می کند. خواهرش ما را به دوران دبستان می برد و این گونه حکایت می کند؛ من سوم دبستان بودم، حمیدرضا یک سال از من بزرگتر بود. آن روز قرار بود من خلاصه متن یک کتاب درسی را تحویل دهم. زمانی که برای مدرسه رفتن آماده شدیم، در همان حین که بند کفش هایم را می بستم، گفتم: من خلاصه درس را ننوشته ام. حمیدرضا، کتاب را باز کرد و سریع خلاصه کتاب را نوشت. گفت: مریم خانم، اینم خلاصه کتاب. خدا می داند چقدر خوشحال شدم. خلاصه کتاب را برداشتم و راهی مدرسه شدم به لطف خدا مطلب من برگزیده شد. هنوز جایزه آن خلاصه نویسی را که یک کتاب با عنوان، “طوطی در قفس” بود را نگه داشته ام.
مرا با خود نبر
مریم به یاد بی تابی کردن های خود برای شهادت برادر می افتد و رشته کلام را اینگونه در دست می گیرد: اوایل شهادت برادرم تمام لحظه ها برای نبود حمید رضا بی تابی می کردم. یک بار حمید رضا به خوابم آمد. گفت: بلند شو، مریم بلند شو. تو که مدام به من اصرار می کنی که بیایم، حالا آمده ام، بلند شو، از جا برخاستم. همین طور که می رفتیم، من فریاد می زدم، من را نبر. گفت: پس چرا اینقدر به من اصرار می کنی که بیایم؟ بعد از آن خواب بود که کمی آرام تر شدم.
باغ بدون باغبان
مادر از علایق فرزندش می گوید: حمیدرضا دوست داشت، وقتی که بزرگتر شد باغبان شود. هر روز صبح، به ویژه روزهای جمعه با یک کوله پشتی و یک بیلچه به بهشت زهرا می رفت. به گل و گیاه علاقه خاصی داشت. حتی یک بار که ما به بهشت زهرا رفته بودیم، بعد از ما با یک دسته گل آمد، گفت: یک آقایی من را به بهشت زهرا رساند و این دسته گل را هم خرید. بیشتر روزها به دیدار برادرش در بهشت زهرا می رفت.
یا همه اش یا هیچ!
مریم همبازی دوران کودکی دوباره رشته کلام را به دست می گیرد و ادامه می دهد، علیرضا آلبوم پول جمع می کرد و حمیدرضا آلبوم تمبر. حمیدرضا با تمام حرکاتش به من درس می داد. اما من آن زمان متوجه نبودم. یادم هست بستنی که می خرید، حتماً به من تعارف می کرد. همین باعث شده بود که من این عادت پسندیده را یاد بگیرم. وقتی به حمیدرضا تعارف می کردم، می گفت: یا همه اش را بده، یا من نمی خواهم. من هم براساس آن شیطنت بچه گانه، به او بستنی نمی دادم.
روزهای تابستان با طعم بستنی
حمیدرضا روزهای داغ تابستان را با فروش بستنی سپری می کرد. دوست نداشت لحظه هایش به بطالت بگذرد. حتی برای این کار یک چرخ دستی کرایه کرده بود. وقتی بر می گشت، بستنی های اضافه را به خانه می آورد و می گفت: هر چقدر می خواهی بستنی بخور. به حمیدرضا می گفتم: نه برای فروش ببر. می گفت: خسته شدم، حالا تو بخور.
لبخندی بر چهره مریم نقش می بندد به زمانی برمی گردد که با دوربین، عکاسی می کردند و بعد برای چاپ عکس ها قید بستنی خوردن را می زدند.
راز یک نامه
مریم به ماجرای آن روزی اشاره می کند که دو روز از شنیدن خبر شهادت برادرش می گذشت و می گوید: نامه ای از طرف حمیدرضا بدستم رسید که قبل از شهادت نوشته بود. آن نامه را بالای کمد گذاشتم. هیچ کس از وجود نامه خبر نداشت. فردا که به سراغ نامه رفتم، هیچ اثری از آن نبود. از هر کسی هم که پرسیدم، خبری از آن نوشته نداشتند.
سفارش به حجاب و نماز حمیدرضا هنوز هم در گوشم است. از برادر دیگرم علیرضا جمله ای روی دیوار حک شده بود که شهید رهرو می خواهد، عزادار نمی خواهد که حمیدرضا روی این جمله تاکید بسیاری داشت.
شهید حمید رضا رمزی
تاریخ تولد:7 اسفند 1348
تاریخ اعزام: 19 مرداد 1364
تاریخ شهادت: 1 شهریور 1364
محل شهادت: مهران
خبرگزاری دفاع مقدس