سفید
به نام خدا
پيرزن بغض كرده، پاي ديوار بود، آرام از جا بلند شد و رفت پاي تاقچه. حاشيههاي جلد قرآن و شمعدانيهايي مرصع روي تاقچه ميدرخشيدند. پيرزن دستش را كشيد روي قرآن و بعد صلواتي بلند، هواي خشك اتاق را پر كرد. ناگاه در باز شد و صداي غژ غژ لولاهاي خشك شده، طنين صلوات بلندش را قطع كرد. زني توي درگاه ايستاده بود و بلندبلند ميخنديد. زن ناگهان چشمش خشك شد روي قرآن و شمعدانيهايي كه چشم را ميزد. خنده از لبش پريد. خودش را كنار پيرزن ولو كرد روي زمين. پيرزن سرش را گذاشت روي سينه زن و بغضش تركيد. ـ نورا… ، نورا… ازش بي خبرم . سرش را از سينه او كند و از جا بلند شد. قرآن و شمعدانيهارا بغل زد و برد سمت زن. ـ اينا مال تو . به شرطي كه از نورا… برام خبر بياري.
پيرزن بغض كرده، پاي ديوار بود، آرام از جا بلند شد و رفت پاي تاقچه. حاشيههاي جلد قرآن و شمعدانيهايي مرصع روي تاقچه ميدرخشيدند. پيرزن دستش را كشيد روي قرآن و بعد صلواتي بلند، هواي خشك اتاق را پر كرد. ناگاه در باز شد و صداي غژ غژ لولاهاي خشك شده، طنين صلوات بلندش را قطع كرد. زني توي درگاه ايستاده بود و بلندبلند ميخنديد. زن ناگهان چشمش خشك شد روي قرآن و شمعدانيهايي كه چشم را ميزد. خنده از لبش پريد. خودش را كنار پيرزن ولو كرد روي زمين. پيرزن سرش را گذاشت روي سينه زن و بغضش تركيد. ـ نورا… ، نورا… ازش بي خبرم . سرش را از سينه او كند و از جا بلند شد. قرآن و شمعدانيهارا بغل زد و برد سمت زن. ـ اينا مال تو . به شرطي كه از نورا… برام خبر بياري.
زن دستهايش را دراز كرد سمت پيرزن و بعد رفت توي درگاه، صداي رعدي بلند به گوشش رسيد ، همه جا تاريك شد، شمعدانيها به پايين سُر خوردند، مچاله شدند و رفتند زير قاليهاي گل دار و زود گم شدند، زن چشمهايش را بست ، بلند دادكشيد و پريشان از خواب پريد، صورتش خيس عرق شده بود. نگاهش را انداخت پشت شيشه، هنوز همه جا تاريك بود. دست و پايش را جمع كرد و رفت توي حياط . صداي اذان دركبودي سحر لابه لاي شاخههاي رقصان مو تاب ميخورد . خودش را پاي حوض روي زمين سرد ولو كرد و زار زد. سرش را برد روي آب و عكس ماه را كه توي آب افتاده بود ، از قاب حوض كند. ـ آبجي خانوم ، دل نگرون نورا… بود . خودش داد ، يك جلد كلام خدا و 2 تا شمعدون طلا ! خودش داد! اي آب تعبيرش خير باشد . سرش را فرو كرد توي آب ، موهاي خيالياش روي آب پهن شدند .
*** سفره هفت سين پهن بود و پير زن پاي سفره زانو زده بود و داشت با قيچي نوك سبزهها را ميچيد ، دخترك كنار پير زن درازكشيده و آرنج هايش را روي زمين ستون كرده بود و سرش را جا داده بود توي كاسه دستها، آبي چشمهايش خيره بود به تنگ پر از آب ماهي . ـ اين ماهي كوچولو منم ، اين ماهي سياهه كه ميدوه، مامانيه كه كار مي كنه ، اين يكي هم كه روي آبه باباييه كه رفته سفر، پس عزيز كو؟ شانه انداخت بالا و ابرو درهم كرد. ـ اصلاً ولش كن ، عزيز پيره ، ميخواد بميره. پير زن زير لب با خودش خنديد. در كه باز شد دخترك سرش را گرداند به پشت. بوي عطر گلهاي دست مادر زد توي اتاق. مادر پاي سفره دولاشد. گلدان را گذاشت توي سفره. پيرزن تا چشمش به گلهاي ياس افتاد لبش به خنده باز شد . حتماً امروز نورا… سر ميرسد. آخه براش گل ياس چيدي. مادر خودش را همانجا پهن كرد روي زمين. چشمهايش خيره شد كنج سفره . ـ به دلم برات شده ، امسال هم مثل هر سال شب سال تحويل كنارمونه .
دخترك گفت: ـ اگه بابايي بياد ، باباي ماهي كوچولوم ميره زير آب . مادر خنديد و سري جنباند. ناگهان چشمش افتاد روي تنگ و ماهياي كه يكور روي آب ميچرخيد. از جا بلند شد. دستش را گذاشت روي تنگ. دخترك فرياد زد. پيرزن به رويش اخم كرد. مادر بي جواب تنگ را برداشت و از اتاق زد بيرون. دخترك بلند گريه كرد. پيرزن خم شد و در گوشش چيزي گفت. دخترك آرام شد. سرش را گذاشت روي پاي او. ـ آخه، عزيز ماهي هام رو برد . ـ داشت ميمرد . ـ نخيرم ، همشون زنده بودن . ـ ولي اون بالايي داشت ميمرد، چون اومده بود بالا روي آب . ـ اگه بميرن بالا ميرن؟ مثل آدمها كه ميرن توي آسمون؟ پيرزن لبش را گزيد ،دستش را از لاي موهاي دختر بيرون كشيد و آب چشمهايش را با پر روسري گرفت .
*** آفتاب پهن حياط بود. هنوز پاي حوض مچاله شده بود. موهاي حنايياش خيس شده بود و تنش داشت ميلرزيد، سرش را برد روي آب . تسبيح گردنش تكاني خورد و بعد دانهها يكييكي زير نور درخشيد. زن دستش را انداخت برگردنش ،تسبيح را بيرون آورد ، صلوات فرستاد و دستي كشيد روي مهرهها. چند دانه را چشم بسته نشان كرد. دانه ها را يكييكي لاي انگشتها چرخاند و چيزي گفت: ـ برم خوابمو بگم ، نگم ، بگم ، نگم ، بگم ؟ دانههاي نشان كرده تمام شد و خنده خشكي بر لبش نشست . ـ ميرم ميگم ، حتماً خيره . از جا بلند شد و چارقد گل دارش را از بند برداشت و بر سرش كشيد. در را باز كرد و تا خودش را به خانه كناري رساند ، صداي بهم خوردن در توي گوشش زنگ زد . دستش را گذاشت روي زنگ صداي زنگ ، توي اتاق پيچيد . پير زن از جا دررفت. دخترك دويد سمت در، در كه باز شد . زن پريشان خودش را انداخت توي اتاق . چارقد گلدارش را رها كرد روي زمين و گريه امانش نداد . ـ خواب ديدم ، آبجي خانوم بگو خيره . دخترك تنگ به دست با مادرش آمد توي اتاق ، چشم هاي مادر تا به زن افتاد روشن شد، تا ناله زنگ درآمد، مادر خنديد و بصدا گفت: « حتماً نورا… » باز از اتاق بيرون رفت، دخترك تنگ ماهي را گذاشت توي سفره.
خوابيد و زل زد به هر سه ماهي . مادر برگشت . زن ناله ميزد و پيرزن بغض كرده ، آب چشم هايش را ميگرفت. دخترك سرش را از تنگ برداشت و جيغ زد . ماماني ! بابايي ! ماهيم مرد . مادر هنوز لاي درگاه مانده بود، پيرزن تا نگاهش به او افتاد دادش هوا رفت . ـ خوابت تعبير شد آبجي ! زن سرش را گرداند به پشت ،دخترك هنوز زل زده بود به تنگ و ناله ميزد، مادر آمد جلو ، پاي سفره . صدايش خش دار بود و مي لرزيد. ديدي گفتم امسالم نورا.. سر سال نو كنارمونه.
زنجيرهي نقرهاي تو دستش آويز بود، پلاك آن تاب ميخورد و برق ميزد . خودش را كمان كرد روي سر دختر ،زنجير را انداخت دور گردن او . دخترك سرش را از تنگ برداشت، پلاك را در دستش مشت كرد ،انداخت توي تنگ و بعد آرام آرام ريسه رفت .