سفارش شهید «محمد کمالیمقدم» در آخرین نامهاش به پدر چه بود+تصویر
به نام خدا
آری ما پاسدار خون شهیدانیم رسالت خون شهیدان بر دوشمان، پیروزی انقلاب در پیشمان؛ باید در خط امام تا انتها پیش رفت که ما پیروزیم.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی دانا به نقل از دیار آفتاب، میخواهم برای شما تجربه یک خاطره ی، شاید تکرارناپذیر را بگویم. در شهر ما تفرش، یک خانواده شهید زندگی میکند که الحمدالله پدر و مادر شهیدان درکنار یکدیگر سربلند زندگی میکنند. این خانواده، دو شهید سرافراز به نامهای «احمد و محمد کمالی مقدم» تقدیم اسلام کردهاند. خوشبختانه مادر شهید با روی باز پذیرای من بود و من هم از شوق سریعاً خودم را به منزلشان که در محله دادمرز تفرش بود رساندم.
بعد از استقبال گرم مادر شهید، وقتی وارد منزل شدم اولین چیز که توجه مرا جلب کرد ، حال و هوای این خانه بود. اتاق پذیرایی این خانه چیزی کم از موزه شهدا نداشت. این خانه هم مانند همه خانههای قدیمی طاقچهای داشت که روی آن پر بود از عکسها و یادگاریهای دو شهیدشان، در کنار عکسهایی از امام و رهبری.
پدر شهید که محاسنش کاملا سفید شده بود ولی هنوز الحمدالله سرحال بود بعد از اندک زمانی به جمع ما پیوست. من که بسیار خجالت زده از نحوه برخورد این دو عزیز بودم ، سریع شروع به کنجکاوی کردم .
پدر شهید با شور و حال خاصی که در صورت مهربانش موج می زد ، بعد از آوردن آلبوم عکسهای شهدا ، درباره شهید احمد چنین گفت:
احمد در سال 1342 به دنیا آمد . برای او خواستیم اسم محمد را انتخاب کنیم . ولی مامور اداره ثبت و احوال گفت چون اسم خودم محمد است نمی توانم اسم محمد را برای فرزندم انتخاب کنم . برایش
اسم احمد را انتخاب کردیم ولی تا دوسال و تا زمان تولد محمد او را محمد در خانه صدا می کردیم . محمد که به دنیا آمد و مامور اداره ثبت احوال عوض شده بود و ما توانستیم اسم محمد را برای فرزندم انتخاب کنیم .
مادر این دو شهید می گوید بچه ها ساکت و درس خوان بودند و دعوا نمی کردند . محمد همیشه کمکم می کرد و می گفت مامان اگر دختر نداری من کمکت می کنم
پدر شهید ادامه داد در دوران تحصیلشان احمد یکی از نمایندگان دانش آموزان دبیرستان مطهری بود . یک روز در مدرسه دانش آموزان در مدرسه در حمایت پیشرفت انقلاب اعتصاب کرده بودند و در سر کلاس شرکت نکرده بودند
ما را به مدرسه خواستند تا ترتیبی بدهیم که دانش آموزان به سر کلاس بروند . دو سه تا از اولیای دانش آموزان در پشت تریبون در حمایت از رضا شاه و محمدرضا و ولیعهد حرفهایی گفتند
اما من که پشت تریبون رفتم گفتم ما امروز آمدیم که تریتبی بدهیم تا دانش آموزان به سر کلاسها بروند و حرف آنها را تکذیب کردم و گفتم تا آنجایی که به من مربوط می شود این مشکل اولیای دبیرستان است
نماینده دانش آموزان بلند شد و گفت : که چرا اولیای دبیرستان از ما می خواهند تا به کلاسها برویم . این مثل این است که زیر رگبار گلوله و در وسط خیابان کسی تخت بزند و استراحت کند آیا با این وضع ممکن است ما درس
بخوانیم .
پدر شهید ادامه داد که ما قبل از بچه دار شدن نیت مان این بود فرزندان آن طوری باشد که خدا می خواهد نه آن چیزی که نفس اماره ما می خواهد .
الحمدا…این نیت من محقق شد .
جنگ که شروع شد احمد به عنوان پاسدار ویژه وارد سپاه شدوبه جبهه اعزام شد و در بیشتر مناطق از جمله خرمشهر و دزفول و… جنگید . محمد هم به تبع می خواست در جبهه حضور پیدا کند ولی من قبول نمی کردم
و می گفتم که بگذار احمد از جبهه برگردد و بعد تو برو . احمد به مرخصی آمد ه بود .محمد به جبهه رفت و یک هفته هنوز از مرخصی احمد نگذشته بود که احمد گفت می خواهم برگردم
گفتم تو که هنوز مرخصی ات تمام نشده است گفت پدر جان آنجا بهشت است و اینجا جهنم .
بگذار بروم .
بعد از شهادت احمد ، حمید پسر دیگرم برای بار دوم می خواست اعزام شود و مادرش و 2 پسر دیگرم به مشهد رفته بود ند و من تنها بودم و به تنهایی به بدرقه حمید رفتم و مثل باران گریه شوق می کردم .(پدر شهید در این لحظه مانند همان دوران گریه کرد)
مجید پسر دیگرم هم می خواست به جبهه برود ولی من ممانعت می کردم . یک روز مجید کنار حوض حیاط نشسته بود و زانوها را بقل کرده بود و می گفت پدر جان اجازه بده من هم به جبهه بروم
و گفت امام حسین (ع) آخرین نفری بود که به شهادت رسید . این حرف مجید من را به فکر فرو برد و بهش اجازه دادم به جبهه برود.
محمد در سال 62 واحمد در سال 61 به شهادت رسید. تمام اهداف شهید محمد کمالی مقدم در این شعر که در آخرین نامهای که به خانواده اش فرستاده خلاصه میشود.
ای شام ستم سپیده سر زد
ما صبح عدالتیم اینک تا نقش تو از جان زداییم
جویای شهادتیم اینک
یاران همه سوی مرگ رفتند بشتاب تا عقب نمانیم
ای خون حماسه در رگ دین
برخیز نماز خون بخوانیم .
بخشی از وصیت نامه شهید محمد کمالی مقدم
….پدر و مادر عزیزم شما به من مبارزه علیه کفر را به من آموختید ، انشاء ا… بتوانم قطره ای از مشتقات شما را برای من متحمل شدید جوابگو باشم.
پدر جان استواریت ، پایدرایت ، صبوریت ، را آزاد و حب نفس و حب دنیا و جان را مهار و افسارش کن و در مشت محکم نگه دار تا نکند روز ی زهر خود را بریزد و اجرها را پایمال کند.
.
.
.
آری ما پاسدار خون شهیدانیم رسالت خون شهیدان بر دوشمان ، پیروزی انقلاب در پیشمان باید در خط امام تا انتها پیش رفت که ما پیروزیم .
.
.
.
ما می رویم تا خط امام بماند ، ما می رویم خطی که از ابراهیم آغاز شده و در تداوم سرخ خویش با دستهای پاک محمد (ص) و علی (ع) به قلب پرشور امام امت رسید تا رنجبران زمین
را از جور حکومت قابلیان برهاند . خطی که تبلور قاطعیت بر علیه جباران و عصاره عصیان مستضعفان بر علیه مستکبران .
پدر شهید ادامه می دهد روز قبل از شهادت محمد در دفترچه خاطراتش می نویسد
بنام خداوند بخشده مهربان . اینک مرا توان گنجیدن و بودن در این حصار بسته زمین نیست و هر لحظه در شوق معراج به سوی قله کمال بی تاب تر می شود . روحم از پیشم می خواهد بگریزد تا در غربت زمین نمانم
. از رفتن نمی ایستم تا در قلب تاریخ بایستم. اینک در جستجوی شمس وجودی خویش از دیارم هجرت و بدین مکان مقدس آمدهام. از سرزمین بودها گذر خواهم کرد تا در نخلستانهای مدینه علی (ع) را دیده و در پیاش دویده
تا به آغوشاش کشم.
مادر شهید از خواب دیدن احمد میگوید. بعد از شهادت احمد سفره انداخته و 7 بشقاب آوردم .بچه ها گفتند مامان یک بشقاب زیاد آوردی . گفتم برای احمد آوردم بابایش گفت تو چه می دانی شاید اینجا نشسته و میخورد. به بابایش گفتم بگذار باهمین خیالها خوش باشم. شب که خوابیدم احمد به خوابم آمد و گفت مادر جان خیال میکنی پیش شما نیستم. در حالی که من پیش شما هستم از آن چیزی که شما می خوردید من میخورم و هر چه می گویید من میشنوم.