سعید 14سال بیشتر ندارد!
به نام خدا
متعجب می شوی! سعید هنوز 14سال بیشتر ندارد و به تازگی شروع به تحصیل در مدرسه ی علمیه كرده ، به رضا قول می دهی هوای داداش كوچكش رو داشته باشی
آن چه خواهید خواند روایت یکی از رزمندگان گردان غواصی نوح است از یک دوست:
حالا بزرگ شده ای و برای خودت صاحب تجربه شده ای و شده ای یك پا رزمنده…
تصمیم گرفته ای وقتی مرخصی تمام شد،برگردی گردان اخلاص، رضا تماس می گیرد و می گوید من مشهد نیستم. الان كردستانم .می پرسی چرا كردستان؟ چرا قرارگاه رمضان !؟ چرا توی گردان خودمون نیومدی؟ جواب قانع كننده ای نمی دهد و تو هم بیشتر،پیگیر نمی شوی… رضا می گوید: داری می ری منطقه ،هوای سعید ما رو داشته باش، اون هم داره اعزام می شه …
متعجب می شوی ! سعید هنوز 14سال بیشتر ندارد و به تازگی شروع به تحصیل در مدرسه ی علمیه كرده ، به رضا قول می دهی هوای داداش كوچكش رو داشته باشی و خداحافظی…
درقطار ،سعید باكلاه مشكی كوچكی كه برسر گذاشته ،قیافه ی یك طلبه علوم دینی را به خود گرفته اما او بیش فعال و شوخ لحظه ای یك جانمی نشست . با خودت می گویی عجب قولی دادم، این بچه كه قابل كنترل نیست…
می گویند: چون تعداد بچه های كم سن و سال زیاد شده ،این بچه ها درقالب گردانی همین عقب میمانند وبرادرمجیدافقهی فرمانده شان می شود. در حد امكان از این نیرو ها برای عملیات، استفاده نخواهد شد. با خیال راحت، با سعید وداع می كنی وبه كوهستان می روی ، برای پیگیری برنامه های مرتبط با گردان و وظایف خودت…
به گردان می رسی ، به همراه سعید، خود را معرفی كرده و مستقر می شوی … هنوز نیامده، با همه دوست شده ، كلی رفیق دارد و با اكثر بچه ها شوخی می كند و بیشتر آنها را سركار می گذارد .مدتی هستی، گردان در حال تشكیل و آماده شده برای عملیات است . بایستی به همراه سایر بچه های گردان نوح به ارتفاعات بروی ، می خواهی قبل از آن، از سعید مطمئن شوی…می گویند: چون تعداد بچه های كم سن و سال زیاد شده ،این بچه ها درقالب گردانی همین عقب میمانند وبرادرمجیدافقهی فرمانده شان می شود. در حد امكان از این نیرو ها برای عملیات، استفاده نخواهد شد.
سعید 14سال بیشتر ندارد!
با خیال راحت، با سعید وداع می كنی وبه كوهستان می روی ، برای پیگیری برنامه های مرتبط با گردان و وظایف خودت…
عملیات است و درگیری در اوج ؛ می روی و می آیی و سخت، پیگیر كارهای شناسایی و عملیات هستی، قاطری از كوره راه های ارتفاعات گرد رش به پایین پرتاب می شود. صدای انفجار زیاد است ، گردان ها به خط زده اند… به ناگاه دلت شور می افتد.از سعید بی خبری ، قدری خودت را آرامش می دهی، گردان علی اصغر عمل نكرده ، پس سعید ، هنوز ایلام و در پادگان حضور دارد.
پیگیر می شوی ، می گویند: گردان علی اصغر به خط زده ، تعجب می كنی !!!…قرار نبود… به هرجا كه ممكن است او را بیابی، سركشی می كنی،مجیدافقهی رامی بینی و بعد، دوستان سعید را، می پرسی ،گریه تحویلت می دهند … سعید چه شده !!؟؟ می گویند: او شهید شده …می مانی چه كنی …
چطور هوای امانت دوستت رضا، را داشتی؟چند روز بعد ، توی مسجد نشسته ای و داری قرآن می خوانی ، شرم داری توی صورت رضا نگاه كنی ،اما رضا با رویی گشاده برخورد می كند…
هنوز دوستی ات با رضا برقرار است .
هنوز دوستش داری.