دوباره متولد شدم. ( خاطره ای از شهید احمد بیابانی )
احمد را همه بچه هاي شاه عبدالعظيم مي شناسند.
اويكي از اون داش مشتي هايش بود. از آن لوطي هايي كه امروز خيلي كمتر از آنها مي بينيم.
هر كس اگر مورد ظلم و ستمي واقع مي شد از احمد كمك مي خواست.
چهره جالبي داشت، موهاي فرفري بلند، صورت تراشيده با سبيل هاي مشكي به همراه دستمال ابريشمي.
خلاصه يك محل بود و يك احمد.
اصلا دنبال سياست نبود شايد هم بهتر بگويم اصلا نمي دانست سياست را با چه حروفي مي نويسند.
ماهها از انقلاب گذشته بود،
يك روز در خيابان داشتم با اين ساز مان خلقي ها در مورد امام خميني بحث مي كردم.
كار بالا گرفت و صحبت داغ شده بود،
احساس خطر مي كردم كه يك لحظه، آدم هيكلي با ريش هاي بلند و موهاي فري از راه رسيد و نجاتم داد.
خوب كه به چهره اش خيره شدم چهره اش آشنا آمد « احمد» بود.
كلي عوض شده بود .
بهش گفتم احمد اين چه قيافه ايس.
در جواب گفت : امام خميني كاري كرد كه من دوباره متولد شوم.
سال ها بعد در جنگ شهيد شد و نام كوچه اي كه منزلشان در ان بود را گذاشتند: كوچه «شهيد احمد بياباني».
چند ماه پيش كه مادرش به رحمت خدا رفت،
براي تسليت به منزلشان رفتم، اين تصوير را بر روي طاقچه خانه شان ديدم. ……..
منبع:ابر و باد
خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا
برای شادی روح شهیدان صلوات