خدایا کمکم کن …
به نام خدا
از یکی ،دو ساعت قبل به این طرف،فقط همین پیام را داشتند:"ما راهمان را گم کردیم.نمی دانیم کجا هستیم یا به کدام طرف می رویم.نیروهای خودی یا دشمن!؟…” در چادر فرماندهی،زیر نور فانوسها،چشمها مثل آسمان پاییزی می باریدند.حاج همت سرش را میان بازوهایش گرفت و با اندوه گفت:"خدایا!خودت کمک کن.”
حاج احمد با دل شکسته،مانده بود چه کند.از چادر بیرون آمد.
تاریکی مثل قیرفهمه جا پهن شده بود و زوزه ی خمپاره های سرگردان،با رعد و برق آسمان،هم صدایی می کرد.
حاجی فریاد زد:"خدایا!از تو مهربانتر سراغ ندارم…مگر تو …”
گریه امانش نداد.با حال زار،همان طور زیر آسمان ایستاد و خودش را به رگبار باران سپرد تا ناامیدی اش را بشوید و با خودش ببرد.گرچه پاهایش روی سینه ی خاک بود؛ولی قلب و روحش در هفت آسمان می گشت و نجات طلب می کرد.
نفهمید چه مدت گذشت،ناگهان صدای تکبیر رزمندگان از چادر فرماندهی،او را به خود آورد.
حاج همت فریاد زد:"حاجی!حاج احمد کجایی؟بچه ها نجات پیدا کردند.”
حاجی به داخل چادر دوید،بی سیم روشن بود و صدای کبوتر جلودار می آمد:” ما الان روی دشمن مسلط هستیم. نمی دانیم چطور به اینجا هدایت شدیم؛ولی از این نقطه،کاملا روی دشمن مسلطیم.منتظر دستور شماییم.بگویید چکار کنیم…”
حاج احمد گوشی را به دستش گرفت و گفت:"اطرافتون چه خبره؟ کجا هستید؟”
جلودار ادامه داد:"آن طرف"دشت عباس". دشمن با مدرن ترین تانکها مستاصل مانده که چه کند.همه زمین گیر هستند.آمار غنائم خیلی بالاست".
چادر فرماندهی پر از اشک بود و لبخند.
اشک شوق و ذکر تشکر از خدا.