خاطره خلبان از شهید چمران
به نام خدا
نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه میشدم! آخه، بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارکمون میشد، کسی به ما نمیگفت که او رو به کابین آورده یا تحویل بگیریم.
آن چه خواهید خواند، روایتی است از افسر خلبان «مدرسی» درباره آشنایی و دیدارهایش با شهید دکتر «مصطفی چمران». شرحِ جناب «مدرسی» آنقدر جذاب و نمکین است که احتیاج به توضیح دیگری ندارد:
«…فکر میکنم همون اوایل جنگ بود که با دکتر “مصطفی چمران” در یکی از پروازهایم به منطقه جنگی آشنا شدم. واحد عملیات گفته بود آقای دکتر رو به کابین آورده و بهاصطلاح تحویلش بگیرید! من بهشخصه نخستین باری بود که با چنین پیغام عجیبی از سوی واحد عملیات مواجه میشدم ! آخه، بالاترین مقام رسمی هم که سوار قارقارکمون میشد، کسی به ما نمیگفت که او رو به کابین آورده یا تحویل بگیریم … معمولاً بهخواست و اراده خلبان و یا گروه پروازی شخصی رو به کابین دعوت میکردیم. اما عجیبتر آن که وقتی لودمستر هواپیما از آقای دکتر خواهش میکنه که به کابین تشریف بیاره، او با بزرگواری خاص خودش تشکر کرده و گفته بود: جایم همین پائین راحت است … .
حس کنجکاویام باعث شد تا خودم از او دعوت نمایم. وقتی به چشمانش نگاه کرده و خودم رو معرفی کردم، صلابت خاصی در چهرهاش دیدم … کلام او که با سادگی خاصی ادا میشد به دل میچسبید، خلاصه دست او رو گرفته و به کابین آوردم. و این اولین باب آشناییام با او بود.
بعدها هروقت او را در مأموریتهایم میدیدم، انگار که سالها همدیگر رو میشناسیم و صمیمانه دقایقی همدیگر رو در آغوش میگرفتیم. بدین سان دوستی من با شهید چمران آغاز شد. طولی نکشید که بهعنوان وزیر دفاع منصوب شد. راستش رو بخواهید بعد از این انتصاب دیگه کمتر سعی میکردم به او نزدیک شده و مثل سابق حال و روزش رو جویا شوم. چون دوست نداشتم همکارانم این ارتباط رو پاچهخواری تصور کنند!
اگه اشتباه نکنم در غائله کردستان بود که برای حمل مجروح به اون منطقه رفته بودیم. این بار هم قبل از پرواز دکتر “چمران” با خانم جوانی پای هواپیما اومد. در همون نگاه نخست احساس کردم که از آشنایان او باید باشد. خیلی گرم و دوستانه با من برخورد کرد. هردوی آنها رو به کابین هواپیما دعوت کردم.
هنوز تیکآف نکرده بودیم. دکتر من رو به همون خانم که فهمیدم همسرش است معرفی کرد. اهل لبنان بود. همین جوری با دکتر و همسرش غرق صحبت بودم که ناگهان دیدم خدابیامرز از کیف دستیاش یک کتاب با جلدی آبی بیرون آورده و در حال نوشتن در داخل جلدش است … بعد از این که امضایش تموم شد با لبخند خاصی تحویل من داده و گفت: چون گفتی اهل مطالعه هستی این رو یادگاری از من داشته باش! نام کتاب “سیمای پاسدار” بود. وقتی به درون جلدش نگاه کردم دیدم نوشته: “تقدیم به دوست بسیار عزیزم آقای بهروز مدرسی و…".
انگار همین دیروز بود … یادمه همسر دکتر چمران به من گفت: خیلی حوصلهام در کاخ نخست وزیری سر میرود … کسی همزبون و همدم ندارم …! بهش گفتم: میخواهی به همسرم بگم روزها بیاد پیش شما!؟ و او صمیمانه تشکر کرد.
نمیدونم چند ماه یا چند سال از آشنایی من با دکتر و همسرش گذشته بود که در شب عروسی برادر ناتنیام (علی فرزند بزرگ مادرم از همسرش) بودم که شنیدم دکتر شهید شده است. بیاختیار زدم زیر گریه … و یواشکی به همسرم گفتم: من حالم خوب نیست، یکجور به مامانم ندا بده تا از مجلس به خونه بروم. از باشگاه زدم بیرون … .
در یکی از خیابانهای جیحون جنوبی بروبچههای بسیج و کمیته که راه رو برای بازبینی مسدود کرده بودند … وقتی چراغ قوه به چشمان من انداختند و آنها را متورم و قرمز دیدند، از من خواستند پیاده شوم! و برخورد تندی کردند! وقتی دلیل اعمال غیرطبیعی اونها رو پرسیدم، گفتند: بهخاطر شهادت دکتر چمران است! و ما یک زمانی از یاران نزدیک او بودیم. گفتم: امضای دکتر رو میشناسید!؟ و سپس از داشبورد ماشینم کتابی رو که دکتر امضا کرده بود نشون دادم … نمیدونید چه منقلب شدند و با احترام خاصی بدرقهام کردند.