خاطرات شهید ردانی پور
بسم الله الرحمن الرحیم.
یک گوشه هنرستان کتابخانه راه انداخته بود کتابخانه که نه! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد بیشتر هم کتاب های انقلابی و مذهبی. بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نماز ها حرف میزد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
یازده تا دوازده هرروز!
گفتم: با فرمانده تون کار دارم. گفت: الان ساعت 11 هست ملاقاتی قبول نمیکنه. رفتم پشت در اتاقش در زدم گفت: «کیه؟»
گفتم: مصطفی منم
سرش را از سجده بلند کرد، چشم های سرخ رنگش پریده بود.
نگران شدم. گفتم چی شده مصطفی؟ خبری شده،کسی طوریش شده؟ دوزانو نشست سرش را انداخت پایین، زل زد به مهرش گفت: یازده تا دوازده هر روز را فقط برای خدا گذاشتم. از خودم میپرسم کارایی که کردم برای خدا بوده یا برای خودم.
باید یاد بگیری.
چندتا فن کاراته و چند تا فحش حسابی نثارش کردم، یکی از آن ها عراقی های گنده بود دلم گرفته بود اولین باری بود که جنازه یکی از بچهها را میفرستادیم عقب.
یکهو یک مشت خود تو پهلوم و پرت شدم اون طرف.
مصطفی بود. گفت: «باید یاد بگیری با اسیر چطور حرف بزنی»
سیب زمینی و خرما
آمده بود مرخصی، کلی هم مهمان آورده بود.
هرچه مادر اصرار میکرد: «اینها مهمونت اند تازه از جبهه اومدن زشته»
میگفت: «نه فقط سیب زمینی و خرما»
استخاره شب سوم
استخاره کرد بد آمد: گفت: «امشب عملیات نمیکنیم».
بچه ها آمده بودند چند وقت بود که اماده بودند. حالا میگفت : «نه» وقتی هم که میگفت: «نه» کسی روی حرفش حرف نمیزد. فرداشب دوباره استخاره کرد. بد امد. شب سوم عراقیها دیدند خبری نیست، گرفتند خوابیدند خیلی هاشان را با زیر پیراهنی اسیر کردیم.
هر پاکت برای یک خانواده شهید
دستم را کشید برد گوشه حیاط گفت: «این پاکت ها را به آدرس هایی که روشون نوشتهام برسون، وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو».
پول هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده شهید.
منبع:سایت فاتحان.
برای شادی روح شهیدان صلوات