حضرت زینب در اردوگاه تکریت ؛ محرم در اردوگاه اسرای عراق
به نام خدا
سال 68 بود، اون سال محرم افتاده بود داخل مرداد ماه و ما واقعا طعم تشنگی رو توی عراق می چشیدیم، برنامه عزاداری مخفی برای خودمون چیده بودیم ، یه حاج آقایی داشتیم به ما گفته بود هرکی قصد آزادشدن داره همین محرم از ارباب بی کفن بگیره، از اسیر کربلا بگیره…
داخل تاکسی نشسته بودم و به سمت دانشگاه می رفتم ؛ رادیو روشن بود و هرکی زنگ میزد یه چیزی در خصوص محرم می گفت، یکی شعر یکی خاطره یکی از عزاداری پابرهنه یکی از گم شدن کفش، یکی زنگ زد و خودش رو عسگری معرفی کرد، شعری خوند که یادم نیست، نفر بعد زنگ زد مجری گفت کافه رادیو بفرما، کسی جواب نداد دوباره تکرار کرد کافه رادیو بفرما، این بار یه آقایی جواب داد ولی متوجه نشدم خودش رو چی معرفی کرد آخه همین لحظه تاکسی ترمزی زد و باز و بسته شدن صدای در و کم کردن صدای رادیو همه وسیله شد ولی یه لحظه بعد که سر و صدا آروم شد،شنیدم « آزاده ام از بجنورد…»
ذهنم رفت سمت بچه های تکریت، آزاده های جنگ ، اولش فکر کردم می خواد شعر بخونه ولی بعد دیدم نه داره خاطره تعریف میکنه
اون سال بیشتر از همیشه درد زینب (س) رو می فهمیدم آخه هم بیشتر همراهای ما شهید شده بودن و هم درد اسارت….
« سال 68 بود، اون سال محرم افتاده بود داخل مرداد ماه و ما واقعا طعم تشنگی رو توی عراق می چشیدیم، برنامه عزاداری مخفی برای خودمون چیده بودیم ، یه حاج آقایی داشتیم به ما گفته بود هرکی قصد آزادشدن داره همین محرم از ارباب بی کفن بگیره، از اسیر کربلا بگیره…»
محرم در اردوگاه اسرای عراق
دیگه رسیده بودم سرکوچه دانشگاه نه می تونستم بمونم و نه برم ، به آرامی پیاده شدم ولی دلم داخل ماشین بود، یکهو فکری زد به سرم هنگام پیاده شدن دفترم رو سر دادم کف ماشین و بعد از اونکه مابقی پول رو گرفتم، چند لحظه ای مکث کردم تا خاطره تموم بشه و بعد دفترم رو برداشتم.
اون سال بیشتر از همیشه درد زینب (س) رو می فهمیدم آخه هم بیشتر همراهای ما شهید شده بودن و هم درد اسارت….
لحظه ای سکوت و یا به تعبیری قطره ای اشک و بعد ادامه داد« بالاخره ما آزادشدیم ، درست همان سال »
نویسنده: هادی لاغری فیروزجائی