باغ وحش
به نام خدا
شبی که نگهبان بودم يكي از رزمندگان كه سابقه بيشتري داشت و تقريبا مسؤول ما به حساب ميآمد و در كنار ما بود گفت: امشب ميخواهم براي شما قصّهاي را تعريف كنم تا واهمه شما قوت نگيرد. چون اگر واهمه شما هنگام نگهباني تقويت شود ترس شما را از پا در ميآورد. شبی که نگهبان بودم يكي از رزمندگان كه سابقه بيشتري داشت و تقريبا مسؤول ما به حساب ميآمد و در كنار ما بود گفت: امشب ميخواهم براي شما قصّهاي را تعريف كنم تا واهمه شما قوت نگيرد. چون اگر واهمه شما هنگام نگهباني تقويت شود ترس شما را از پا در ميآورد.
روزي طلبهاي به باغ وحش رفت در آنجا حيوانات اهلي و وحشي زيادي را دید. پس از تماشاي آنها به حجرهاش بازگشت. شب شد و او در حجره تنها ماند. به فكر فرو رفت اگر آن شير وحشي از قفسش بيرون بيايد چه اتفاقي ميافتد. واهمهاش ترس او را زياد كرد. به ذهنش آمد كه برخي از نردههاي، قفس نسبت به ساير نردهها شل بود و حتما آن شير از اين راه ميتواند بيرون بيايد و داخل حياط باغ وحش شود. حال اگر در باغ وحش را نبسته باشند قطعا آن حيوان وحشي از در بيرون آمده و وارد خيابان شده و ممكن است از بين مسيرهايي كه پيش رو دارد، راه قم را در پيش گرفته باشد.
آن طلبه در خيال خود شير را از قفس آزاد كرده و وارد خيابان و نهايتا شهر قم نمود.
باز به فكر فرو رفت. خوب حالا اگر آن شير از بين اين همه خيابان كه در شهر قم وجود دارد، خياباني كه به سمت مدرسه ميآيد را انتخاب كند، ممكن است پشت در مدرسه باشد. اگر امشب خادم مدرسه، در را نبسته باشد شير وارد حياط مدرسه ميشود.
او غرق در خيالاتش بود كه گربهاي در حجره او را هل داد و صداي گربه آمد. او گمان كرد همان شير باغ وحش است از ترس غش كرد.
البته اين قصه گوشهاي از صحبتهاي نغز آن شهيد بزرگوار بود كه در آن شب براي ما تعريف كرد تا از صداي توپ و تانك دشمن خود را نبازيم.