اولین سفرم به جبهه
به نام خدا
بعد از مدتها صبر و انتظار سرانجام نوبت به ما رسید. رأس ساعت تعیینشده همگی در محلی که قرار بود از آنجا به سوی جبهه حرکت کنیم حاضر شدیم. غیر از من و جواد که برای اولین بار عازم جبهه بودیم بقیه قبلا چند بار به جبهه رفته بودند.
با شروع جنگ مردمانی که ذره ای غیرت حفظ ناموس و کشور و دین داشتند در هر موقعیت و سنی که بودند عازم جبهه شدند. چه نوجوانانی که هنوز سنشان به این حرف ها قد نمیداد و چه سالخوردگانی که به عشق واکس زدن پوتین رزمندگان درخواست رفتن میکردند. حتی زن و فرزند هم نتوانست خیلیها را از جهاد در راه خدا بازدارد.
آنچه میخوانید خاطره اولین اعزام یک رزمنده است به جنگ که میگوید:
بعد از مدتها صبر و انتظار سرانجام نوبت به ما رسید. راس ساعت تعیین شده همگی در محلی که قرار بود از آنجا به سوی جبهه حرکت کنیم حاضر شدیم در بین گروه غیر از من و جواد که برای اولین بار عازم جبهه بودیم بقیه برادران قبلا نیز چندین بار به جبهه رفته بودند.
برای ما از همان لحظات اولیه همه چیز تازگی داشت درباره جبهه خیلی چیزها شنیده بودیم و هر کسی از جبهه میآمد از روحیههای بلند و شاد بچهها از اتحاد و صفا و یکرنگی بین آنها از فریادهای الله اکبر خمینی رهبر مجاهدان راه خدا در آخرین لحظات حیات از معجزاتی که هر لحظه اتفاق میافتد از ایثار و فداکاری و مقاومت سرسخت سپاهان اسلام از ضعف روحیه دشمنان از قساوت قلب مزدوران صدام کافر و خلاصه درباره خیلی از این چیزها سخن میگفتند که هر کدام شور و شوق ما را جهت رفتن و دیدن این همه نمایشهای کم نظیر و پیوستن به آنها را دوچندان میکرد.
چنان عاشق و شیفته جبهه شده بودیم که دم بدم از برادران همراه سوال میکردیم کی میرسیم؟ چقدر دیگر مانده؟ اولین جایی که میرسیم کجاست؟ و از این قبیل سؤالات.
در این گروه تقریبا 20 نفر بودیم که همگی بالای 25 سال و تقریبا همه متاهل ودارای زن و فرزند.
به هر حال پیش از طلوع آفتاب به راه افتادیم هر کسی زیرلب با خودش چیزی میگفت عدهای ذکر میگفتند و عدهای به گذشته و آینده خود میاندیشیدند. در همین بین ناخودآگاه من به یاد شب گذشته افتادم شبی که از شوق آمدن به جبهه تا پاسی از شب نخوابیده بودم به یاد حرفهای همسرم افتادم که میگفت: اصلا نگران من و میلاد تنها فرزندمان نباش اگر لازم شد من خودم کار میکنم و همانطور که تو میخواهی به یاری خدا تربیتش میکنم شنیدن این حرفها از زبان همسرم پیش از رفتن به جبهه برای من خیلی ارزشمند بود زیرا ما پیش از این لحظهای تحمل دوری یکدیگر را نداشتیم. آخرین جملاتش که دلم را آرامش میبخشید این بود که میگفت حسین تو علاقه مرا نسبت به خود میدانی اما من هم مثل تو مکتبم را ترجیح میدهم و اکنون که تو قصد داری برای دفاع از اسلام به جبهه بروی من حاضرم تنهایی و با تمام مشکلات بعدی را تحمل کنم و مانعی برای رفتن تو به این راه ایجاد نکرده باشم.
اتومبیل حامل ما با سرعتی دل زمان را میشکافت و لحظه به لحظه فاصله از شهر فاصله گرفت. در بین راه یکی از برادران آیات قرآن و سرودههای انقلابی را با صوتی بسیار خوش میخواند و دیگران تکرار میکردند و راستی که شنیدن آیههای قران کسالت و خستگی راه را از بین میبرد یکی دیگر از برادران که بیش از دیگران به وضع جبههها آشنا بود توصیههای ضروری را برای نحوه عمل ما در جبهه بازگو میکرد. برادرمان جواد هم که با تاریخ صدر اسلام آشناتر بود از وضع سربازان اسلام در زمان حضرت محمد (ص) تعریف میکرد از شجاعت، استقامت، گذشت ایثار و فرمانبری آنها سخن میگفت و برادر دیگری هم که کنار من نشسته بود و به نهجالبلاغه تسلط داشت از ویژگیهای فرماندهی در جنگ و چگونگی مبارزه با دشمن از قول حضرت علی (ع) میگفت. راننده اتومبیل که خود لباس پاسداری بر تن داشت دعایی از امام سجاد را میخواند که در آن برای مجاهدان و مرزبانان کشور اسلام دعا شده است. خود من هم که چند کتاب درباره فلسفه شهادت خوانده بودم نتایج مطالعاتم را به اختصار تعریف کردم.
خلاصه ضمن آنکه راه پیموده میشد کلاس سیاری هم تشکیل شده بود که در آن هم درس ایثار و گذشت و فلسفه شهادت داده میشد. هنوز خورشید کاملا ناپدید نشده بود ما به مقصد رسیدیم. بعد از انجام کارهای مقدماتی و معارفه برادرانی که از پیش در آنجا بودند تقسیماتی صورت گرفت و هر کدام از برادران تازه وارد به گروههای موجود پیوستند. تصادفا برادر جواد در همان گروهی افتاد که من بودم حتی در همین حال که مشغول تقسیم نفرات بودیم صدای گلولههای توپ و خمپاره و سایر سلاحهای سنگین از دور به گوش میرسید.
صبح روز بعد پیش از آنکه خورشید سر درآورد روانه خط مقدم جبهه شدیم اما پیش از آنکه حرکت کنیم مسئول گروه ضمن دادن توضیحات جنگی لازم در قسمتی از سخنانش گفت: برادران خوب گوش کنید ما میخواهیم به خط مقدم جبهه برویم در آنجا از آسمان گلولههای آتشین میبارد و هر لحظه امکان دارد در سنگر شما فرود آید.
آنانکه هنوز وابستگیهای به این دنیا دارند بمانند و نیایند و جای خود را به کسانی بسپارند که دل از دنیا بریدهاند و هوای پیوستن به الله را در سر دارند در اینجا برای یک لحظه به یاد آن شب عاشورا افتادم که سیدالشهدا حسین بن علی (ع) یارانش را جمع کرده بود و میگفت هر که سودایی به جز سودای ما دارد ما بسود خویشتن او را رها خواهیم کرد.
اما آنها که تا آنجا آمده بودند همه میدانستند که هدف از رفتن به جبهه چیست و میدانستند که چه بکشند و چه کشته شوند در هر حال پیروزند. بنابراین دلیلی وجود نداشت که از رفتن به جبهه هراسی به خود راه دهند. و تازه برای همه روشن بود مگر در پشت جبهه که باشند قاصد مرگ نمیتواند آدرس آنها را پیدا کند؟ وقتی که چنین است چرا آنها بنشیند تا مرگ در بستر خواب یا بیماری به سراغ آنان رفته و گریبانشان را بگیرد؟ بدون این که خود شخص اختیاری داشته باشد؟ بنابراین تصمیم عملی همه این بود بهتر آن است که راهی را برگزینند که در آن راه اختیار مرگ را بدست خود بگیرند.
به هر حال بعد از اتمام صحبت مسئول گروه همگی آگاهانه به سوی مشهد احتمالی و انتخاب شده خویش به راه افتادیم.
در بین راه جواد گفت حسین تو وصیتنامه نوشتی؟ گفتم نه شما چه طور گفت: من هم ننوشتم ولی بچهها معمولا قبل از رفتن به خط مقدم جبهه وصیت نامه مینویسند گفتم من قلم و کاغذ نیاوردهام اگر شما نوشتی چند جمله هم از قول من بنویس. یکی اینکه هرگز از یاد خدا غافل نباشند. و دیگر اینکه نمازها را بخصوص نماز جمعه را به موقع به جا آورند و همواره گوش به فرمان رهبر انقلاب مستضعفین امام خمینی باشند و هیچ گاه از رحمت خدا مایوس نشوند و لذات دنیوی را با پاداش اخروی معارضه نکنند.
هنوز صحبتهای من تمام نشده بود که تقریبا خط مقدم جبهه نزدیک شدیم بوی خون شهدا که فضا را کاملا معطر ساخته بود از دور به مشام میرسید صدای تکبیر مجاهدان از لابلای غرش آتشبارهای خودی دشمن از دور به گوش میرسید و حاکی از آن بود که چیزی به انتهای مسیر نمانده است بعد از لحظاتی اولین سنگرهای برادران هویدا شد و ما را به جایی که توسط فرماندهان از پیش برنامهریزی شده بود هدایت کردند.
در همان اولین هفته اقامتمان در پشت سنگرها متوجه شدیم که آنچه درباره جبههها و وضعیت روحیهها شنیده بودیم نه تنها راست بوده بلکه مشتی از خروار بوده است در آنجا به کسانی برخورد میکردیم که گفتند بیش از 6 ماه است که در پشت همین سنگرها ایستادهایم و جنگیدهای. اما کمترین آثاری از خستگی و رخوت در چهرههایشان مشاهده نمیشد. سراپا شور بودند و ایمان و عاشق جهاد فیسبیلالله.
شنیده بودیم که شهیدی مثل شمعی است که میسوزد و نورافشانی میکند اما در آنجا به عینه دیدیم که چهرههای این دلاوران راه خدا صحنه پیکار حق و باطل چگونه پرتوافکنی میکند صحنهها بسیار جالب و غرورانگیز و ماندنی بود مثلا منظره نماز خواندن آن برادری که همسنگرش او را اسکورت میکرد و یا منظره دلخراش اما غرورآفرین آن پاسداری که در آخرین لحظات حیات وقتی در خون خود غوطهور شده بود آیات قران را تلاوت میکرد اگرچه همه آنچه او میگفت کاملا مفهوم نبود زیرا زخمش بسیار عمیق بود اما این آیه کاملا مفهوم بود که میگفت «الذین اذا اصابتهم مصیبه قالوا انالله و انا الیه راجعون» و یا صحنههایی چون یورش برادران به قلب دشمن که معمولا با موفقیت انجام میشد.
و بسیاری دیگر از این منظرهها که هرگز از صفحه خاطرات انسان محو نمیشوند. من وقتی این صحنهها را میدیدم از این افسوس میخوردم که که چرا تاکنون سعادت آمدن به جبهه و جنگیدن این گونه نصیبم نشده بود. اگر چه جبهه نبرد حق و باطل تنها در مرز نیست و همه جا میتواند میدان نبرد میان حق و باطل باشد اما خط مقدم جبهه چیز دیگری است و کسانی آن را از نزدیک دیدهاند میدانند من چه می گویم.
فارس
نگارنده : fatehan