اوج گریه شهید دستواره به هنگام شنیدن نام سردار ابراهیم همت بود
بسم لله الرحمن الرحیم
وقتی نام شهید همت را می شنید گریه او به اوج خودش می رسید و همگان از گریه او گریه می کردند، چراکه او صحنه گریههای امیرالمومنین را بعد از یکی از نبردها به یاد آورده بود.
همرزمان شهید دستواره: سال 64 در عملیات فاو، شهید دستواره قائم مقام لشگر 27 بود. با تعدادی از دوستانم، در اتاق فرماندهی لشگر شهید دستواره را دیدیم. چون با لباس روحانی بودم، از من خواست که یکی از رزمنده ها را برای خواندن دعای توسل به هیئت امشب بیاورم. گویا دلش گرفته بود و می خواست خودش را آرام کند. بعد از اقامه نماز، خواندن دعای توسل شروع شد. سنگر فرماندهی در فاصله 2 کیلومتری از خط مقدم بود و شهید دستواره از آنجا لحظه به لحظه عملیات و پدافند را از راه دور هدایت می کرد. هر لحظه توسط پیک یا بی سیم به او خبر می رساندند. وقتی خواندن دعا شروع شد، هر وقت می خواستیم جمله « یا وجیها عند الله، اشفع لنا عندالله» را بگوییم، پیامی را برای شهید دستواره می آوردند. محمد رضا در حین گریه، جواب پیک ها و بی سیم ها را می داد. او با همان حال، پیغام خودش را به پیک ها می گفت.
وقتی اسم ” شهید ابراهیم همت” می آمد، گریه شهید دستواره بیشتر می شد. همه به واسطه گریه او به گریه می افتادند. برای من این صحنه یادآور گریه های حضرت علی (ع) بود که ( بعد از یکی از جنگ ها) یکی یکی نام یاران خودشان را می آوردند و گریه می کردند. به شهید دستواره نیز چنین حالتی دست داده بود.
فکر بکر
بهمن 64 در عملیات والفجر8 فرمانده گروهان شهادت (از گردان انصار) لشگر 27 محمد رسول الله بودم. پس از شکستن خط فاو و انحدام خاکریزهای دشمن، در مکانی مستقر شدیم که در مقابل دید دشمن بود. تعداد بسیاری از تانکرهای فرسوده و اجسام حجیم در آنجا بود. سعی داشتیم دشمن متوجه ما نشود. شهید دستواره گفت که فکری برای فریب دشمن دارد. او با لودری، آن اجسام حجیم را به صورت یک خط در امتداد یکدیگر (در برابر دشمن) قرار داد و راه دید عراق را بست. هر چه از او خواستیم تا کمکش کنیم، قبول نکرد. فقط به من گفت که مواظب دشمن روی جاده «ام القصر» باشم، چون ممکن بود به طرفمان پیشروی کنند. مدام نگران بودم که دشمن با زدن خمپاره، لودر را مورد هدف قرار دهد. شهید دستواره با صبر و شکیبایی، هر یک از تانکرها را (در میان شلیک خمپاره های دشمن) یکی پس از دیگری کنار هم چید؛ سپس به من گفت که یک آرپی جی زن و تیربار چی را جهت مراقبت به آن جا بفرستم. او بعد از پایان کارش، خداحافظی کرد و رفت. فردا صبح، دشمن به خیال اینکه در پشت این موانع، ما مستقر شدیم، تا مدت ها سرگرم شلیک به آنجا بود. این فکر بکر شهید دستواره واقعا قابل ستایش بود.
راوی: حسن قاسمی، همرزم شهید دستواره.
خواب حاجی
هر وقت برای صحبت پیش حاج دستواره می رفتیم، از چهره اش می فهمیدیم که خسته است و شب گذشته، کامل نخوابیده است. همیشه بیرون از سنگر می خوابید. در عملیات والفجر 8 در فاو، دیده بانمان خبر داد که دشمن طی تغییر و تحولاتی قصد حمله دارد. وقتی رفتیم این جریان را به شهید دستواره بگوییم، بیرون از سنگر خوابیده بود. به یکی از همرزمانم گفتم که چرا حاجی بیرون از سنگر خوابیده، ممکن است بر اثر اصابت خمپاره های دشمن آسیبی به او برسد. بیدارش کردم و گفتم: حاجی چرا اینجا خوابیده ای؟ وقتی بیدار شد، سوالم را با این قطعه شعر جواب داد:
گرنگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد
راوی: رضایی، همرزم شهید دستواره.
رجز خوانی شهید دستواره
گلوله از همه طرف مى بارید. مجال تکان خوردن نداشتیم. سه نفرى داخل سنگرى که از کیسه هاى گونى تهیه شده بود، پناه گرفته بودیم. بقیه بچه ها، هر کدام در سنگرى قرار داشتند …
نیروهاى ضد انقلاب، مقر سپاه مریوان را محاصره کرده بودند. براى این که فرصت مقابله به ما ندهند، براى یک لحظه هم آتش اسلحه هاى شان خاموش نمى شد. همان طور که گوشه سنگر پناه گرفته بودیم و لبه کیسه گونى ها بر اثر اصابت گلوله پاره پاره مى شد، سید محمدرضا دستواره با تبسم همیشگى گفت:
- بچه ها! مى خواهید حال همه ضد انقلاب ها رو بگیرم؟
با تعجب پرسیدیم: «چطورى؟ آن هم زیر این باران تیر و آر پى جى؟!»
سید خندید و گفت: «الان نشان مى دهم چه جورى»
و به یکباره بلند شد. لبه سنگر تا کمر او بود و از کمر به بالایش از سنگر بیرون. در حالى که خنده از لبانش دور نمى شد، فریاد زد:
- این منم سید رضا دستواره فرزند سید تقى …
و سریع نشست. رگبار تیربارها شدت گرفت. لبخند روى لب ما هم جان گرفت. سیدرضا قهقهه مى زد و مى گفت:
- دیدى چه جورى شاکیشون کردم … حالا بدتر حالشون رو مى گیرم.
هرچه اصرار کردیم که دست از این شوخى خطرناک بردارد، ثمرى نبخشید، دوباره برخاست و فریاد زد:
- این سید رضا دستواره است که با شما حرف مى زند… شما ضد انقلاب هاى احمق هم هیچ غلطى نمى توانید بکنید…
و نشست. رگبار گلوله شدیدتر شد و خنده سیدرضا هم.
با شادى گفت: «مى خواهید دوباره بلند شوم؟».
فرازی از وصیت نامه شهید سید محمد رضا دستواره
اعوذ و بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
حمد و شکر و ثنا و سپاس برای خداوند قادر متعال و درود و رحمت بی پایان برای پیامبر گرامی اسلام و ائمه اطهار سلام الله علیهم اجمعین و نیز درود و سلام به پیشگاه امام بزرگوار امت این امید همه امیدواران و مستضعفان و همچنین درود به پیشگاه امت خدا جو و حق طلب و کفر ستیز این امام عزیز خاصه رزمندگان مخلص جبهه های نبرد حق بر علیه باطل و نور بر علیه ظلمت .
ننگ و نفرین و خواری ابدی برای دشمنان دون صفت و اهریمنی منش که ظالمانه با این اسلام و انقلاب و رهبر و امت در قعر شقاوت در ستیز است .
حرف چندانی ندارم فقط پیروی از امام امت که پیروی از ائمه و پیامبر و خداست را سرلوحه همه امور قرار دهید و محکم و مستحکم بر پشت سر او لحظه ای دست از مبارزه و استقامت برندارید من که در این عمر خود نتوانستم بهره ای از این اقیانوس بیکران الهی یعنی جهاد فی سبیل الله ببرم ولی همواره سعی داشتم با چاکری مجاهدان مخلص خود را خاک پای آنها سازم .
پدر و مادر پر قدرت و طاقتم مرا حلال کنید . همسرم مرا حلال نما و در تربیت اسلامی فرزندم شدیدا کوشا باش و از همه خواهران و برادران تنی و دینی برایم طلب حلالیت نما . پدرزن و مادرزن مهربانم نیز مرا حلال کنید .از مال دنیا و محمد الله چیزی ندارم ولی هر چه همت از آن همسرم و قیومیت زندگیم با او . همسرم خودت میدانی فقط 15000 تومان خرد خرد برایم رد مظلمه بده.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات