امدادگر
به نام خدا
سال1360 دردهلاویه امدادگربودم.نیم ساعتی از عملیات آزادسازی بستان می گذشت که سیل مجروحان به محل اورژانس روانه شد.دربین شلوغی رفت وآمد آدم ها وآمبولانس ها،مجروحی توجهم را جلب کرد.سنی کمتر ازچهارده سال داشت وهردوپایش به شدت مجروح شده بود.خون زیادی ازبدنش می رفت. سال1360 دردهلاویه امدادگربودم.نیم ساعتی از عملیات آزادسازی بستان می گذشت که سیل مجروحان به محل اورژانس روانه شد.دربین شلوغی رفت وآمد آدم ها وآمبولانس ها،مجروحی توجهم را جلب کرد.سنی کمتر ازچهارده سال داشت وهردوپایش به شدت مجروح شده بود.خون زیادی ازبدنش می رفت.می گفتند شنی تانک ازروی پایش رد شده است!سراسیمه رفتم سراغش تا به هروسیله ممکن خون به اوتزریق کنم.پاهایش آش ولاش بود.رگ دست هایش نیز به علت خونریزی زیاد پیدا نمی شد.رفته رفته حالش بدترمی شد وهیچ کاری ازدست ما بر نمی آمد.درهمان حال دیدم زیر لب دارد زمزمه می کند.گوشم را به دهانش نزدیک کردم.باسروچشم اشاره ای کرد وچیزی گفت.باز متوجه نشدم حدس زدم حتمأ آب می خواهد.چون طبیعی بود که درآن حال خیلی تشنه باشد.به سرعت برایش آب آوردم.اما او ازخوردن امتناع کرد وباز چیزهایی گفت.این بار خیلی دقت کردم.او با صدایی بریده ولرزان گفت:*مرا به قبله کن.*خواسته اش را اجابت کرده ونشستم به تماشا.اوتکبیرگفت وشروع کرد به خواندن نماز.درآن حال احساس می کردم نه دربرابر نوجوانی چهارده ساله،بلکه در برابریک کوه نشسته ام.مجروهان دیگر مرا به سوی خود فرا خواندند.رفتم به بالینشان؛اما همه دلم پیش آن چهارده ساله بود.درکوچکترین فرصتی که به دستم رسید.باز آمدم به بالینش.*اودر حال نماز به شهادت رسیده بود.!*