از لندن تا شرهانی؛دو «حسین» در قتلگاه مین
به نام خدا
پدرش چندین مرتبه به حسین (سیامک) تذکر داده بود که ممکن است توسط ساواک دستگیر شود. اما گوش او بدهکار نبود. تا اینکه از دانشگاهی در انگلیس برایش پذیرش گرفت و او سال 56 روانه این کشور شد. در آنجا به زندان افتاد و توانست همراه دوستانش یک خلافکار سیاه پوست را مسلمان کند.
جعفر طهماسبی از پیشکسوتان تخریب لشکر10 سیدالشهدا(ع) درباره زندگینامه شهید حسین معمارزاده ، چگونگی اخراج او از کشور انگلیس و حضورش در جبهه میگوید: حسین (سیامک) سال 1339 در تهران به دنیا آمد. فرزند نخست خانواده بود و از ابتدا همه چیز را برایش فراهم میکردند.از طرفی به دلیل اینکه پدرش از وضع مالی بسیار خوبی برخوردار بود او در ناز و نعمت بزرگ شد. خانواده حسین سال 1348 در تجریش ساکن شدند. منزلی که از نظر زیبایی و مساحت همچون باغ بود. اطراف محل زندگی آنها صاحب منصبان طاغوتی زندگی میکردند. منزل آنها سر راه دو کاخ طاغوت، یعنی کاخهای سعدآباد نیاوران بود.
آشنایی با نام «آقا روح الله خمینی»
در همان دوران خردسالی با ماه محرم و فاطمیه آشنا شد چون در منزلشان مراسمهای مذهبی برپا بود. به واسطه همین مجالس و رفت و آمد روحانیونی همچون شهیدان «آیتالله مطهری» و «محلاتی» با مبانی مسائل اسلامی بیشتر آشنا شد. نخستین مرتبه هم در پی همین مجالس نام «آقا روح الله خمینی» را شنیده بود.
طاغوتیهایی که در اطراف محله آنها زندگی میکردند گزارش خانهشان را داده بودند. به همین خاطر مأموران طاغوتی پدرش را برای بازجویی خواسته بودند. سرگردی در کلانتری از پدرش سوال کرده بود که اجتماع خرابکارانه گرفتی و علیه حکومت توطئه میکنی؟ حاج آقا معمارزاده نیز در جواب گفته بود: «ما مجلس روضه داریم و مردم برای شنیدن روضه به این منزل میآیند.» سرگرد غضب کرده بود و سیلی محکمی به صورت او زده بود و تعهد گرفته بود که حق نداری آقای مطهری را برای روضه دعوت کنی. از آن به بعد آقای فضلالله محلاتی منبری منزل آنها شده بود.
حسین به دلیل اینکه از هوش و استعداد خوبی برخوردار بود تا کلاس سوم دبیرستان دانشآموز مدرسه معروف «البرز» بود و هر روز راه طولانی تجریش تا «چهاراه کالج» را طی میکرد. رشته تحصیلی او علوم تجربی بود. سال آخر تحصیل به دبیرستان «خوارزمی» شمیران رفت تا اینکه سال 55 دیپلم گرفت.
ادامه تحصیل در لندن
از همان دوران دبیرستان به انجام فعالیتهای انقلابی و مبارزه با رژیم شاهنشاهی علاقهمند شد. به گونهای که در 17 سالگی به دنبال همنشینی با مبارزانی همچون شهیدان مطهری و محلاتی به معرفت اولیهای نسبت به امام و ظلم طاغوت رسید. شبها با دیگر دوستانش بر روی دیوارها شعار ضد رژیم شاه مینوشتند و اعلامیه توزیع میکردند.ساواک در تعقیب آنها بود.
پدرش چندین مرتبه به او تذکر داده بود که از این کارهایش دست بردارد چون ممکن است ساواک حسین (سیامک) را بگیرند.اما گوش او بدهکار نبود. تا اینکه از دانشگاهی در انگلیس برایش پذیرش گرفت و او سال 56 روانه این کشور شد و در کالج طبیعی لندن در رشته «مهندسی کشت و صنعت» مشغول تحصیل شد.
اما حضورش در انگلیس هم مانع انجام کارهای انقلابی او علیه شاه نشد. در آنجا عضو انجمن اسلامی دانشجویان اروپا شد و در مجمع اسلامی نیز فعال داشت. با اوجگیری مبارزه مردم ایران، فعالیتش بیشتر شد. به شکلی که در شهر لندن به حمایت از مردم انقلابی ایران و علیه رژیم طاغوت در تظاهرات شرکت میکرد. در همان موقع یعنی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، پدرش به انگلیس سفر میکند تا به حسین سر بزند؛ در آنجا متوجه میشود که فرزندش باز به دنبال تکثیر و توزیع اعلامیههای امام خمینی است تا اینکه انقلاب به پیروزی رسید.
حسین سال سوم کالج بود که خبری در جهان همه را متحیر کرد و آن تسخیر لانه جاسوسی آمریکا توسط دانشجویان پیرو خط امام بود. خبرگیری از ایران برای آنها در آن شرایط حکم طلا را داشت. این کار روحیه دانشجویان در خارج از کشور را مضاعف کرد. از آن پس بار دیگر فعالیتهای خودش را آغاز کرد. او بیشتر زمانها در لندن مقابل سفارت آمریکا با دوستانش تجمع میکرد و در حمایت از حرکت دانشجویان در ایران شعار میدادند. تا اینکه در یکی از این تجمعات پلیس به آنها حمله ور شد و 72 نفر را دستگیر کرد.
خلافکار سیاهپوستی که مسلمان شد
او نیز در میان این 72 نفر بود. پلیس او را به زندان انداخت. در زندان با یک سیاهپوست خلافکار همبند شده بودند. اما خُلق و خوی بچههای انقلابی بر این سیاهپوست اثر گذاشت و او به دین اسلام مشرف شد. آنها هرچه از مسئولین دلیل بازداشت خود را جویا میشدند کسی جوابشان را نمیداد.تا اینکه 12 روز اعتصاب غذا کردند و کارشان به بیمارستان کشید.خبر این اعتصاب غذا به ایران رسیده بود اما با دستور یکی از روحانیون آن زمان به اعتصاب غذا پایان دادند.
بعد از 45 روز آنها از زندان آزاد شدند و بدن اینکه لباس مناسبی به این عناصر انقلابی بدهند از کشور انگلیس اخراجشان کردند و مستقیم به فرودگاه بردند و با هواپیما به ایران فرستادند. زمانی که هواپیمای آنها در فرودگاه مهرآباد به زمین نشست جمعیت بسیاری برای استقبال از آنها آمده بودند و ضمن اینکه تک تک آنها را بر روی دست بلند کرده بودند شعار «درود بر دانشجوی مبارز» سر میدادند.
هنوز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز نشده بود. فضای اجتماعی آن روزهای تهران تعارض ملی – مذهبیها و طرفدارهای نهضت آزادی با گروههای حزباللهی بود. هنوز 10روز از حضور آنها نگذشته بود که صدای انفجارهای پی در پی در شهر تهران پیچید و اخبار اعلام کرد که هواپیماهای عراقی فرودگاه مهرآباد رو بمباران کردند.
عضویت در گروه مقاومت «الحدید»
در این بحبوحه در روز 14 اسفند ماه در میتینگ معروفی که بنیصدر گذاشت و به دستور او به بچههای حزباللهی حمله کردند، حسین هم بیبهره نبود و با اصابت پاره آجری زخمی شد و توسط شهید عباسپور(وزیرنیروی کابینه شهید رجایی که در حزب جمهوری به شهادت رسید) از آن مهلکه نجات پیدا کرد.
در آن ایام که امام(ره) فرمان تشکیل هستههای مقاومت در مساجد را صادر کردند که به بسیج 20 میلیونی شهرت پیدا کرد. او نیزدر محله نخجوان تجریش و در مسجد صاحب الامر(ع) عضو گروه مقاومت «الحدید» شد.
سال 60، سال تلخی بود. منافقین دست به اسلحه برده بودند و اطراف محله آنها مستقر شده بودند. همین حساسیت گروه مقاومت آنها را که برای حفظ دستاوردهای انقلاب تشکیل شده بود دو چندان کرد. از یک طرف شهادت رزمندگان در جبهه و از طرف دیگر شهادت عناصر حزباللهی به دست منافقین،همه را غصهدار کرده بود.
شهید عباسپور به کابینه دولت دعوت شده بود و از حسین درخواست داشت که در پست معاونت او مسئولیتی قبول کند. اما او زیر بار این مسئولیت نمیرفت و برایش حضور در گروه الحدید و تأمین امنیت منطقه تجریش مهمتر بود. از طرفی هم دلش برای حضور در جبهه پر میزد. تا اینکه برای عملیات فتح خرمشهر(الی بیتالمقدس) خودش را به جبهه رساند و در این عملیات همراه سایر رزمندگان در مسجد جامع خرمشهر نماز خواند.
دلیل حضور در یگان تخریب/از سیامک تا حسین
تابستان سال61 در تهران بود و در کنار فعالیتهایش در بسیج، درس طلبگی را هم در حوزه علمیه چیذر شروع کرد. تا اینکه زمزمه عملیاتی جدید به گوشش رسید. او توانست به سختی، مادرش را برای حضور در این عملیات راضی کند. از آنجایی که علاقهاش این بود تا در نوک پیکان شهادت باشد سختترین یگان که یگان تخریب بود را برگزید. او به «تیپ 10حضرت سیدالشهدا(ع)» و در جمع ایثارگران تخریب این تیپ که فرماندهاش «حاج عبدالله نوریان» بود رفت.
فرمانده او اسمش «محمود» بود اما همه محمود را برادر «عبدالله» صدا میکردند. سیامک(حسین) هم از همرزمانش خواست او را «حسین معمارزاده» صدا بزنند. از آنجایی که طلبه بود در ابتدا از او خواستند تا کارهای تبلیغاتی انجام بدهد و در عملیاتها همراه رزمندگان باشد.
وقتی با نام حسین او را صدا میزدند احساس میکرد که تازه متولد شده است. تعدادی از دوستانش در عملیات «والفجر مقدماتی» به شهادت رسیده بودند اما او شهید نشده بود. با وجود اینکه عید سال 1362 مادرش دوست داشت فرزندش در کنار خانواده باشد، اما او بهار را در اردوگاه تخریب «چنانه» کنار همرزمانش سپری کرد.
نامه به مادر
روز 14 فروردین سال 62 مأموریت سه ماهه او در جبهه تمام شد بود اما وقتی که مطلع شد عملیاتی در پیش است در نامهای به مادرش نوشت:«مادر جان من پشت به امام حسین(ع) نمیکنم. او احتیاج به کمک دارد و من برای یاری او میمانم.» و ماند.
تا اینکه عملیات «والفجر1» او به همرا تعدادی از دوستانش به یکی از گردانهای تیپ 10سیدالشهداء(ع) مأمورشد. وظیفه آنها گشودن معبری در میدان مین در منطقه «شرهانی» بود. هوا تاریک شده بود و ظلمات شب همه جا را گرفته بود. همه گردان در یک ستون به پای کار رسیده بودند. حدود 400 نفر پشت تپهای نشسته بودند. آنها خودشان را پشت سیم خاردار اول میدان مین رساندند. همه جا سکوت بود.
دو حسین در قتلگاه مین
گاهی تیربار دشمن نعره میکشید و منوری در آسمان چتری از نور را باز میکرد. قرار شد حسین مینها را خنثی کند و یکی از دوستانش به نام «حسین شاهحسینی» پشت سر او طناب معبر را پهن کند. آستینها را بالا زدند و وارد میدان شدند.همرزمش طناب معبر را باز کرد و روی خاک خط سفیدی کشید و گاهی هم به اطراف نگاه میکرد تا سنگر کمین دشمن را زیر نظر داشته باشد. حسین سرش پایین بود و یک یک مینهای «گوجهای» و «والمرا» را کنار میگذاشت. از سنگر کمین اول دشمن عبور کردند.
نزدیک کمین دوم دشمن رسیدند که تیربارچی شروع به تیراندازی کرد. تیرهای دشمن به فاصله چند سانتی از زمین به سمت آنها نشانه میرفت. حسین توجهی به آتش دشمن نداشت و پیشروی میکرد. تقریبا انتهای میدان مین رسیده بودند و او آخرین مینی را که والمر بود کنار گذاشت. به پشت سیم خاردار توپی آخر میدان مین رسیده بودند و منتظر ماندند تا رمز عملیات اعلام بشود و آنها سیم خاردار آخر میدان مین را قطع کنند تا گردان وارد معبر بشود و به دل دشمن بزند که تیربار دشمن شروع به تیراندازی کرد و گلولهای به شکم حسین اصابت کرد.
فاصله همرزم حسین یعنی حسین شاهحسینی با او و سنگر دشمن به اندازه چند توپ سیم خاردار بیشتر نبود. مثل اینکه دشمن حسین را دیده بود و آتش تیربار روی او متمرکز شده بود. حسین داشت در خون دست و پا میزد اما دوستش نمیتوانست کاری کند. چون باید عقب میآمد و گردان را میبرد و از معبر عبور میداد. برای همین همرزم حسین برخاست و دولا دولا به سمت ابتدای میدان مین رفت. ناگهان گلوله خمپارهای کنار همرزم حسین به زمین اصابت کرد و ترکش بزرگی پهلوی او را شکافت. هر طور بود دستش را به پهلو گرفت و روی طناب سفید معبر به عقب رفت. حسین شاهحسینی تنهای تنها بود. تا اینکه او روی مین والمر رفت. با صدای انفجار چند تا از رزمندگان وارد میدان مین شدند و متوجه شدند که این دو تخریبچی که پیکر شهیدشان یکی در انتها و دیگری در ابتدای میدان مین مانده است راه را باز کردهاند.
نقشه منطقه شرهانی
فرازی از وصیتنامه
پیکر شهید حسین (سیامک) معمارزاده در امام زاده چیذر آرام گرفته است.
این تخریبچی شهید در وصیتنامهاش نوشته است:
«اسم من حسین است و از اول بوده و تا آخر نیز خواهد بود. زیرا که من غلام حسینم و در روز حساب امید شفاعت مولایم دارم. شهادت میدهم نیست خدایی جز الله و حضرت خاتم الانبیاء محمد(ص) رسول اوست و مولایم علی ولی اوست و کتابم قرآن است و مذهبم شیعه دوازده امامی. افتخار میکنم اگر به غلامی آنان قبول شوم. هدفم برپایی حکومت خدا بر روی زمین است و آن به دست مولایم امام زمان (عج) است و آرزویم شهادت در راه خدا.من با چشمی باز و ارادهای قاطع به این را رفتم. آری من غلام حسینم و حال وقت آزمایش من است.وقت آن است که ثابت کنم حرفم را که: یا لیتنا کنا معک فنافوز فوزا عظیما.
سنگ مزارشهید حسین معمارزاده
شهدای لشکر 10سیدالشهدا در عملیات والفجر 1
ایسنا