آخرین اسیر
عصر جمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم كه دیدم یكی داره مثل ابر بهار گریه می كنه. نه كه تا حالا گریه كردن كسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی كه از عمق وجود، من رو هم می سوزوند
عصرجمعه مثل همیشه توی بهشت زهرا راه می رفتم كه دیدم یكی داره مثل ابربهار گریه می كنه.
نه كه تا حالا گریه كردن كسی را توی بهشت زهرا ندیده باشم، ولی دل تنگی توی گریه هاش بود، یه چیزی كه از عمق وجود، من رو هم می سوزوند.
رفتم پیشش و سلام كردم. نگاهی به من كرد و به درد دل كردن با صاحب قبر ادامه داد.
مردی با موهای سفید و فقط با یك دست، قامتی شكسته و با نگاهی غمگین كه نشانه هایی از سال های جنگ داشت.
سر حرف كه باز شد، به عكس جوان بالا سر قبر اشاره كرد و گفت: پسرم رو می بینی؟ 23 سالش بود كه رفت، 2 سال پیش توی درگیری های خیابان آزادی، روز عاشورا فقط سنگ بارونش كردن… از صورت قشنگش چیزی باقی نمونده بود…
وقتی پیداش كردم و صدای هلهله اون ها قطع شد و صداها گم شد. وقتی آتشی را كه برای سوزوندنش روشن كرده بودن را خاموش كردم، پسرم داشت پاشنه پاش رو روی زمین می كشید و زیرلب می گفت: «العطش قد قتلنی و ثقل الحدید…».
سنگ هارو از روش كنار زدم و گفتم: بابایی من رو نكش، من تو رو تازه پیدا كردم..
گفت: السلام علیك یا اباعبدالله…
پیرمرد یه دفعه از ته دل فریاد زد و گفت: خدایا! من فقط سه سال پیش پسر بودم، 20 سال پیش اون بعثی ها بودم. نه نوزادیش رو دیدم، نه كودكی، نه نوجوانی، حالا كه جوانی اون رو نشونم دادی، ازم گرفتیش.
تازه داشتم به بابا گفتنش عادت می كردم…
پیرمرد سرشو انداخت پایین و به قبر چشم دوخت…
با صدای گرفته از كنار او رد شدم، یاد همه دوستانی افتادم كه توی اون شب ها یا چشم هایشان را از دست دادند، یا جان خود را در این راه پرعظمت فدا كردند و برای همیشه گمنام شدند…
منبعسایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات