کلاس درس اجباری کمونیسم
روز به روز هوا سرد تر می شد. همه از زخم معده و سوز سرما در رنج بودیم. با همه ی این سختی ها، مجبور بودیم هر شب مهملات کاک ناصر و دیگر استادان کلاس در مورد کمونیسم را گوش کنیم و مانند بچه های مدرسه، آن ها را حفظ کنیم یا در کلاس مرتب از استاد سؤال کنیم که یعنی به درس علاقه مندیم و می خواهیم آن را یاد بگیریم.
خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده سعید اسدی فر است:
سرانجام همان طور که حدس می زدیم، آن آزادی های کذایی پایان یافت و جای خود را به فشار و اختناق داد. قادر عبدالله پور را به انفرادی بردند. سروان قاسمی و سرباز حسنی را به یک جای نامعلومی که ظاهراً نزدیک زندان مرکزی بود منتقل کردند.
وضعیت غذا از آن چه بود، بدتر شد. هواخوری به بهانه های مختلف محدود و در بعضی مواقع ممنوع شد. حمام به بهانه ی نداشتن چوب تعطیل شد. کلاس های درس فشرده تر و فشار بر زندانیانی که کتاب ها را خوب یاد نگرفته بودند، شدید ترشد.
یک روز صبح زود، سروان عظیمی را برای بازجویی بردند و تا غروب او را برنگرداندند. خیلی نگران شدیم. غروب نقی به اتاق ما آمد و گفت «نگران نباشید! خیلی نگران شدیم. غروب نقی به اتاق ما آمد و گفت «نگران نباشید! سروان عظیمی برگشته، ظاهراً حالش به هم خورده، برده بودنش بهداری مقر پایین.»
تا این را شنیدم فهمیدم که چه بلایی سر سروان عظیمی آورده اند. بعدها سروان عظیمی برایم تعریف کرد که او را در آن سرمای سخت مجبور کرده بودند قبرش را حفر کند. درست همان بلایی را که سر من آورده بودند، با او کرده بودند. از شدت سرما و ترس، بی هوش شده و او را به بهداری می برند و یک آمپول به او تزریق می کنند. در آخر هم از او می خواهند در مورد این موضوع با کسی صحبت نکند.
روز به روز هوا سرد تر می شد. همه از زخم معده و سوز سرما در رنج بودیم. با همه ی این سختی ها، مجبور بودیم هر شب مهملات کاک ناصر و دیگر استادان کلاس در مورد کمونیسم را گوش کنیم و مانند بچه های مدرسه، آن ها را حفظ کنیم یا در کلاس مرتب از استاد سؤال کنیم که یعنی به درس علاقه مندیم و می خواهیم آن را یاد بگیریم.
به دستور خالد شفیعی، یک روز صبح اتاق ها را سمپاشی کردند. ما در بیرون ناهار را سر پایی خوردیم و تا غروب در آن سرما در حیاط ماندیم.
یک روز صبح زود، ذاکری به اتاق ما آمد. خیلی ناراحت بود و بغض گلویش را گرفته بود. همه دورش جمع شدیم و علت ناراحتی اش را جویا شدیم که با گریه گفت «دیشب عبدالله پور را اعدام کردن.» همگی به شدت ناراحت شدیم و برای شادی روحش فاتحه خواندیم.
ما جز این که به رفتار و کردار غیر انسانی کومله بنگریم، کاری دیگری نمی توانستیم بکنیم. بعدها فهمیدیم که عبدالله پور با تیشه و تبر زیر شکنجه ی شدید به شهادت رسانده اند. همان شب کاک ناصر در کلاس، خیلی کوتاه و با لحنی ساده گفت «کمیته ی مرکزی کومله حکم اعدام عبدالله پور رو صادر کرده بود که ما دیشب حکم رو اجرا کردیم» و فوری بحث را عوض کرد، ولی تعدادی از زندانی ها به گریه افتادند.
آن شب کلاس به هم خورد. همه ناراحت بودند. او مسلمانی شجاع و با ایمان بود. همیشه لبخند به لب داشت و در مورد تاریخ اسلام و جهان، اطلاعات کاملی داشت و در بدترین شرایط، همیشه خودش را شاد و سر حال نشان می داد. او اهل مهاباد و دبیر دینی بود و حدود ۴۵سال از عمرش می گذشت.
*سایت جامع آزادگان