فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

محسن

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

تنها شش نفر توانستند خود را به بالای ارتفاع 1050 «بازی‌دراز» برسانند. برادر «علی موحد‌دانش» و برادر «محسن وزوایی» كه فرمانده‌ی محور چپ عملیات بود از جمله افراد فتح‌كننده‌ی ارتفاع 1050 بودند. «محسن وزوایی» كه از دانشجویان پیرو خط امام در تسخیر لانه‌ی جاسوسی آمریكا بود و در مقطعی نیز سمت سخن‌گویی دانشجویان فاتح لانه‌ی جاسوسی را داشت. همینك به عنوان بنیان‌گذار لشگر 10 سیدالشهدا (ع) عملیاتی حساس را فرماندهی می‌كرد.
تنها شش نفر توانستند خود را به بالای ارتفاع 1050 «بازی‌دراز» برسانند. برادر «علی موحد‌دانش» و برادر «محسن وزوایی» كه فرمانده‌ی محور چپ عملیات بود از جمله افراد فتح‌كننده‌ی ارتفاع 1050 بودند.
«محسن وزوایی» كه از دانشجویان پیرو خط امام در تسخیر لانه‌ی جاسوسی آمریكا بود و در مقطعی نیز سمت سخن‌گویی دانشجویان فاتح لانه‌ی جاسوسی را داشت. همینك به عنوان بنیان‌گذار لشگر 10 سیدالشهدا (ع) عملیاتی حساس را فرماندهی می‌كرد.

چرا كه بچه‌های سپاه در محدودیت‌های پیش آمده از طرف بنی‌صدر در این‌گونه عملیات علاوه بر دشمن مهاجم، دشمنان نفوذی دو چهره كه با پز خردمندی زمام امور را در دست گرفته بودند را نیز پشت سر داشتند.
به هر ترتیب در فتح این ارتفاع حاج محسن با اندك یاران باقی‌مانده‌اش حدود 350 تن از نیروهای گردان كماندوی ارتش بعث را به اسارت گرفتند، لیكن در حین تخلیه‌ی اسرا به پشت جبهه یكی از افسران دشمن مصرانه تقاضای ملاقات با فرمانده‌ی نیروهای ایرانی را داشت. دوستان «محسن» به خاطر رعایت مسایل امنیتی، شخصی غیر از او را به آن افسر بعثی به عنوان فرمانده‌ی خود معرفی كردند اما….
بعثی اسیر، ناباورانه و با قاطعیت گفت: «نه! فرمانده‌ی شما این نیست».
از وی سؤال شد، مگر تو فرمانده‌ی ما را دیده‌ای كه این‌گونه قاطعانه سخن می‌گویی؟»
او گفت: «آری، او در هنگام یورش شما به ما، سوار بر اسب سفید بود و ما هرچه به طرفش تیراندازی و شلیك كردیم به او كارگر نمی‌شد. لذا من او را می‌خواهم ببینم».
«محسن وزوایی» كه در آن جمع بود ناگاه زانوهایش سست شد و به زمین نشست و…
این واقعه نخستین جلوه‌ی امداد غیبی بود كه از بدو جنگ این‌گونه تجلی نموده بود. لذا «محسن» در مصاحبه‌ای (تلویزیونی) به این واقعه به عنوان عنایت ائمه‌ی هدی (ع) به رزمندگان اسلام اشاره كرد و در مقابل بلافاصله سلف خردگرایان و «رئیس جمهور قدرت طلب» بنی‌صدر خائن عاجزانه دست به قلم شد و در ستون «كارنامه‌ی رئیس جمهور» روزنامه‌ی ضدانقلابیش «روزنامه‌ی انقلاب اسلامی» ضمن استهزا عنایات غیبی، رذیلانه نوشت:
«این پاسدارها برای تضعیف موقعیت من این حرف‌ها را می‌زنند…. اگر اسب سفید در كار است، چرا به جنوب نیامده و فقط به غرب رفته است؟»
غافل از این‌كه دوزخیان از درك این عنایات عاجزند و بهشتیان را به این حریم راه است. لذا شهید مظلوم حضرت آیت‌الله بهشتی (ره) در همان آوان فرمودند:
«خانقاه عرفان ما بازی دراز است».

 

 نظر دهید »

زخیره

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

روایتی از مادر شهید فرشید روشن از گردان علی بن ابیطالب لشکر ۲۵ کربلا مادر شهید روشن می گوید: وقتی که فرشید را وضع حمل می کردم پدرش اصرار کرد که ما بچه نمی خواهیم و دیگر بچه کافی است. مرا راضی کرد و به دکتر رفتیم تا آمپولی بزنم و بچه را سقط کنم؛ در همان لحظه ناگهان احساسم نسبت به سقط کردن بچه عوض شد، ترس و اضطراب به من وارد شد
روایتی از مادر شهید فرشید روشن از گردان علی بن ابیطالب لشکر ۲۵ کربلا

مادر شهید روشن می گوید:

وقتی که فرشید را وضع حمل می کردم پدرش اصرار کرد که ما بچه نمی خواهیم و دیگر بچه کافی است. مرا راضی کرد و به دکتر رفتیم تا آمپولی بزنم و بچه را سقط کنم؛ در همان لحظه ناگهان احساسم نسبت به سقط کردن بچه عوض شد، ترس و اضطراب به من وارد شد، گویی به من الهام شده بود که منصرف شوم و بچه را به دنیا بیاورم. انگار خدا امر کرد که ایشان رها نشود و بماند.

از پدرش خواستم بی خیال شود و قبول کند که فرشید را به دنیا بیاورم ولی راضی نمی شد، بالاخره با اصرارهای من، گفت: اگر مریض شدی و اگر هر طوریَت شد من برایت کاری نمی کنم. من هم قبول کردم و همانجا خدا را شکر کردم. ۷ ماه از ناحیه شکم، درد داشتم؛ دردم را می خوردم تا پدرش چیزی نفهمد.

فرشید یکماهه بود، مریض شد به پدرش گفتم: او را ببریم دکتر. گفت: دکتر نمی خواهد من دارم میرم شهر، آنجا برایش دارو می گیرم و می آورم. پدرش تا غروب نیامد و هر چه زمان می گذشت بچه بی حال تر می شد. بچه را در گهواره گذاشتم و رفتم گاو را بدوشم، ناگهان پدرم صدایم کرد که بیا بچه ات مُرد.

رفتم بچه را دیدم، دیدم مرده است ولی انگار بدنش جان داشت، سریع قنداقش کردم و رفتم شهر پیش دکتر. دکتر گفت: بچه را کُشتی و آوردی پیش من؟ الآن چه فایده دارد؟ سرگذشت بچه را برایش توضیح دادم. دلش سوخت، گفت: اگر مادر خوبی باشی و دعا کنی و صبر داشته باشی بچه ات زنده می شود. انگار به دکتر هم الهام شده بود که بچه زنده خواهد شد.

دارویی به من داد و نوبت به نوبت تا صبح به بچه دارو می دادم، گریه می کردم و خدا را صدا می زدم، ساعت ۵ صبح یکدفعه دیدم بچه تکانی خورد و جان گرفت. بچه دوباره زنده شده و جانی دوباره گرفته بود. بازهم خدا خواست نوزاد مُرده زنده شود، بزرگ شود و به پاس از او شهید شود.

وقتی که شهید شد، شب سیزدهم رجب خواب دیدم فرشید با همان لباس جبهه، همان محاسن و هیکل آمد سمت راست من ایستاد به او گفتم: پسرجان! آمدی از جبهه؟ تا آمدم برایش بلند شوم، دیدم رفت؛ همانجا مات و مبهوت ماندم. صبح که بلند شدم به خواهرم گفتم: بچه ام شهید شده است.

 

 نظر دهید »

باکری

12 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به نام خدا

 

حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. فکری شدم که نکند ساواکی باشد.
حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود. یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. فکری شدم که نکند ساواکی باشد.

مهدی باکری به ساعتش نگاه کرد. سه ساعت از قرارش با حمید (برادرش) می‏ گذشت؛ اما هنوز او نیامده بود. دلش شور می‏زد. دعا می‏ کرد که حمید گیر مأموران مرزی نیفتاده باشد. آخرین نامه‏ ای را که حمید از طریق یکی از دوستانش فرستاده بود، در آورد و دوباره خواند:

مهدی جان، سلام. حالت چطوره؟ از آخرین دیدارمان یک ماه می‏ گذرد. حال من خوبه و شرمنده تو هستم. تو با آنکه خدمت نظام وظیفه ‏ات را انجام می‏ دهی، اما خرج تحصیل مرا می دهی، آن هم در یک کشور خارجی! من در شهر «آخن» آلمان تحصیل می‏ کنم.

مهدی جان! حالا که شعله ‏های انقلاب آتش به خرمن رژیم پوک شاهنشاهی زده، دیگر طاقت ماندن در اینجا را ندارم. این بار که به سوریه می‏ آیم و با توشه ‏ای مهم قاچاقی به ایران باز می‏ گردم. موعد دیدار ما، صبح روز هیجدهم آذر ماه در همان جایی که می‏دانی! قربانت برادرت حمید باکری!

مهدی سیاهی کسی را دید که از دور می ‏آمد. از تپه سرازیر شد. دوید. حمید، عرق‏ریزان با دو کوله بزرگ بر دوش می ‏آمد. به هم رسیدند. حمید، کوله‏ ها را بر زمین گذاشت و همان‌جا از خستگی بر زمین نشست. مهدی بغلش کرد، شانه‏ هایش را مالید و پرسید: چی شده حمید، زهوارت در رفته؟!

حمید که نفس‌نفس می ‏زد به خنده افتاد و گفت: شانس آوردم، کم مانده بود گیر ساواکی ‏ها بیفتم.

ـ چی، ساواکی ‏ها؟

ـ آره. بیا تا در راه برایت تعریف کنم.

حمید بلند شد. مهدی یکی از کوله‏ها را برداشت. از سنگینی کوله، بدنش تاب برداشت. به طرف قاطر کرایه‏ای که مهدی آورده بود رفتند و کوله ‏ها را روی قاطر سوار کردند. بعد حمید گفت: از سوریه که سوار اتوبوس شدم، چشمم به یک مرد جوان لاغر و چشم درشت افتاد که بهم خیره شده بود.

یکریز مرا می‏ پایید. اول توجهی بهش نکردم؛ اما نزدیکی مرز ایران دیدم این‌طور نمی‏ شود. راستش کمی ترسیدم. فکری شدم که نکند ساواکی باشد. نزدیک مرز اتوبوس جلوی یک رستوران ترمز کرد. منم آهسته بار و بندیلم را برداشتم و دور از چشم دیگران زدم به چاک و تا اینجا یک نفس آمدم.

ـ حالا ببینم بارت چی هست که اینقدر سنگینه؟

ـ سلاح و مهمات!

ـ خیلی خوب شد. با اینها می‏ توانیم حسابی جلوی ساواکی‏ ها در بیاییم. حمید روی قاطر پرید. مهدی افسار قاطر را کشید و به سمت روستا راهی شدند.

حمید گفت: آخر من بروم جلسه چه بگویم؟

مهدی خندید و گفت: باز شروع شد. گفتم که قراره فرماندهان لشکرهای سپاه و ارتش دور هم جمع بشوند و برای عملیات آینده برنامه ‏ریزی کنند. ناسلامتی تو معاون من هستی. باید جور مرا بکشی. نگران نباش. رییس جلسه برادر همّت، فرمانده لشکر محمّدرسول اللّه(ص) است. با او هم آشنا می‏ شوی.

حمید لبخندزنان گفت: باشد. بزرگ‌تری گفته‏ اند و کوچک‌تری!

مهدی، حمید را هل داد بیرون. حمید سوار موتور تریل شد و به سوی قرارگاه رفت.

حمید بیشتر فرماندهان را می‏ شناخت. در گوشه‏ ای پیش حسین خرازی نشست و گفت: حاج حسین! پس این حاج همّت کجاست؟

ـ هر جا باشد الان سر و کلّه ‏اش پیدا می‏ شود.

در اتاق به صدا در آمد و همت وارد اتاق جلسه شد. همه بلند شدند. حاج همت با فرماندهان دست داد و احوالپرسی کرد. چشمان حمید با دیدن او از تعجب گرد شد. همت به حمید رسید. چشمش به حمید که افتاد، اول کمی نگاهش کرد، بعد او هم مات و مبهوت بر جا ماند. هر دو چند لحظه ‏ای به هم خیره ماندند؛ بعد لبانشان کش آمد و همدیگر را بغل کردند. خرازی پرسید: چی شد آقا حمید، تو که حاج همت را نمی‏ شناختی؟

حمید خندید و جواب نداد. آخر جلسه بود که مهدی رسید سلام کرد و کنار حمید نشست. اما دید که حمید و همت هر چند لحظه به هم نگاه می‏ کنند و زیر بُلکی می‏ خندند. تعجب کرد. نمی ‏دانست آن دو به چه می ‏خندند.

جلسه تمام شد. همت به سوی حمید و مهدی آمد. مهدی پرسید: شما دو نفر به چی می‏ خندید؟

حمید خنده‏ کنان گفت: آقامهدی، ماجرای آمدنم از ترکیه به ایران یادت هست؟ همان موقع را که گفتم یک ساواکی تعقیب ‏ام می کرد؟

مهدی چینی به پیشانی انداخت و بعد از لحظه ‏ای گفت: آهان، یادم آمد…خُب منظور؟

حمید دست بر شانه همت گذاشت و گفت: آن ساواکی، ایشان بودند!

مهدی جا خورد. همت خندید و گفت: اتفاقاً من هم خیال می کردم شما ساواکی هستید و دارید مرا تعقیب می ‏کنید. به خاطر همین، از رستوران نزدیک مرز، پیاده به طرف مرز ایران فرار کردم!

مهدی خندید و گفت: بنده‏ های خدا، الکی الکی کلّی پیاده راه رفتید. اما خودمانیم. قیافه هر دویتان به ساواکی‏ ها می‏ خورد!

خنده آنها فضای قرارگاه کربلا را پر کرد.

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 83
  • 84
  • 85
  • ...
  • 86
  • ...
  • 87
  • 88
  • 89
  • ...
  • 90
  • ...
  • 91
  • 92
  • 93
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • زفاک

آمار

  • امروز: 2153
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید یوسف راسخ (5.00)
  • کوه خضرنبی ( از خاطرات شهید مهدی طهماسبی (5.00)
  • یا حسین(ع) (5.00)
  • کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری ) (5.00)
  • وصیت نامه شهید عباس بنایی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس