به نام خدا
این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است كه لحظاتی قبل از شهادت مهدی باكری از پشت بی سیم بین شهید احمد كاظمی و شهید مهدی باكری صورت گرفته،در شرایطی كه مهدی باكری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه
این نوشته ها آخرین گفتگو هایی است كه لحظاتی قبل از شهادت مهدی باكری از پشت بی سیم بین شهید احمد كاظمی و شهید مهدی باكری صورت گرفته،در شرایطی كه مهدی باكری در جزایر مجنون در محاطره و زیر آتش شدید دشمن است و علی رغم اصرار شدید قرار گاه ، به مهدی مبنی براینكه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب او همچنان میگوید بچه هایم را رها نمیكنم برگردم .
به نقل از شهید احمد كاظمی:
…مهدی تماس گرفت گفت می آیی؟
گفتم: با سر
گفت:زودتر
آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایق ها را آتش زده اند.با مهدی تماس گرفتم گفتم چه خبرشده،مهدی؟
نمی توانست حرف بزند. وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.
از آن طرف از قرار گاه مرتب تماس می گرفتند می گفتند:
هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب
مهدی می گفت نمیتواند. من اصرار كردم.به قرار گاه هم گفتم.گفتند :
پس برو خودت برش دار بیاورش.
نشد نتوانستم. وسیله نبود.آتش هم آنقدر زیاد بود كه هیچ چاره یی جز اصرار برایم نماند.
گفتم((تو را خدا،تو را به جان هر كس دوست داری،هر جوری هست خودت را بیا برسان به ساحل، بیا این طرف))
گفت:((پاشو تو بیا، احمد!اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم))
گفتم:این جا،با این آتش، نمیتوانم.تو لااقل…
گفت:((اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد.پاشو بیا!بچه ها این جا خیلی تنها هستند))
فاصله ما هفتصد متری می شد.راهی نبود.آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب می گفت:پاشو بیا ،احمد!
صداش مثل همیشه نبود .احساس كردم زخمی شده.حتی صدای تیر های كلاش از توی بی سیم می آمد.بارها التماس كردم.بارها تماس گرفتم.تا اینكه دیگر جواب نداد.بی سیم چی اش گوشی را برداشت گفت:اقا مهدی نمی خواهد،یعنی نمیتواند حرف بزند…
ارتباط قطع شد.تماس گرفتم،باز هم وباز هم، ونشد…