فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روایت یک شهید از شهادت هفت تخریب‌چی

21 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

همزمان با حرکت بچه‌ها،تانک‌های دشمن تک و توک شلیک‌هایی انجام می‌دادند. بچه‌ها که رفتند ما هم در خط مشغول بودیم که صدای انفجار مهیبی به گوشمان رسید. با توجه به شلیک تانک‌ها ما اهمیتی به این صدا ندادیم. 
سردار جانباز شهید حاج‌اصغر احمدی - فرمانده دلاور گردان حضرت قاسم لشکر10سیدالشهدا(ع) - چندی پیش از شهادتش در جمع هیأت گردان حضرت قاسم(ع) چگونگی شهادت هفت تن از رزمندگان تخریب‌چی لشکر 10 را روایت کرد.

 

این سردار شهید درباره شهادت شهیدان «حسین مسیبی»، «توحید لازمی»، «صاحب‌علی نباتی»، «رحمان میرزازاده»، «منصور احدی»،«غلامرضا زند» و «مجید رضایی» در وسط میدان مینی در منطقه «فاو» روایت می‌کند:من در زمان اجرای عملیات «والفجر8» به عنوان نیروی آزاد گردان حضرت علی اکبر (ع) بودم و این گردان درخط پدافندی مستقر شده بود. عراق در مقابل ما حدود 90 دستگاه تانک چیده بود به همین خاطر تعدادی از بچه‌های تخریب در یکی از شب‌ها برای مین‌گذاری جلوتر رفتند. این تانک‌ها مدام روی خاکریز ما آتش می‌ریختند. هر از رزمندگان یکی دو عدد مین «ام 19» با خود حمل می‌کردند. یادم می‌آید که شهید نباتی با خودش مین نداشت. برای همین این گروه در مجموع 12 مین ضد تانک به همرا داشت.

 

همزمان با حرکت بچه‌ها تانک‌های دشمن تک و توک شلیک‌هایی انجام می‌داند. بچه‌ها که رفتند ما هم در خط مشغول بودیم که صدای انفجار مهیبی به گوشمان رسید. با توجه به شلیک تانک‌ها ما اهمیتی به این صدا ندادیم تا اینکه یکی از رزمندگان تخریب که پشت خاکریزمنتظر دیگران بود پیش ما آمد و با نگرانی گفت که بچه‌ها برنگشتند.

 

هوا تاریک بود. من وارد میدان مین شدم.دشمن گاهی گلوله منور شلیک می‌کرد. در مدت زمان روشنایی منورها هرچه نگاه کردم کسی را ندیدم. نباتی را صدا کردم. چند بار گفتم: «بچه‌های ‌تخریب، بچه‌های تخریب» اما اثری از آن‌ها نبود تا اینکه چاله انفجار بزرگی توجهم را جلب کرد. مقداری که دقیق شدم، اثری از تعدادی پیکر قطعه قطعه شده دیدم. برگشتم پشت خاکریز تا کمک بیاروم.

 

چند تا از بچه‌های تخریب که منتظر برگشتن دوستا‌نشان نگران پشت خاکریز ایستاده بودند. حکایت انفجار را به آنها گفتم و با هم وارد میدون مین شدیم. با هم به چاله انفجار رسیدیم. هرچه وارسی کردیم از آن هفت نفر که رفته بودند هیچ خبری نبود.

خاطر جمع شدیم که همه با انفجار شهید شدند و این قطعه‌ها باقی مانده آن هفت نفر است. بنابراین مشغول جمع آوری بدن‌های قطعه قطعه شهدا شدیم.
بعضی از این شهدا سر و صورتشان سالم بود و می‌شد تشخیص داد و از چند نفر دیگر جز چند تکه له شده چیزی باقی نمانده بود. موج انفجار پاره‌های گوشت و استخوان را به اطراف پاشیده بود. با بچه‌های تخریب در آن تاریکی شب تا جایی که توانستیم اجزای پیکرها را جمع‌آوری کردیم.

 

از سه شهید چند تکه گوشت و استخوان مانده بود بود که آن را به سه قسمت تقسیم کردیم و سپس شهدا را برای تحویل به معراج، به عقب انتقال دادیم.

 

به گزارش ایسنا، این هفت شهید در بین رزمندگان پیشکسوت تخریب‌چی لشکر10 سیدالشهدا به «هفت تن آل‌صفا» معروف هستند.

 

شهیدان میرزازاده، احدی و ملازمی از جمله شهدایی بودند که پیکرشان قابل شناسایی نبود و از چاله انفجار، فقط دو قطعه ران پا و چند تکه گوشت و پوست جمع کردند. خانواده‌های این‌شهدا هنگام زیارت مزار فرزاندانشان بر سر مزار سه شهید حاضر می‌شوند.

 

سردار جانبازحاج‌اصغر احمدی نیز روز یکشنبه دهم اسفند ماه 1393 به یاران شهیدش پیوست.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

وعده شهید از سلب توفیق شهادت: در همین دنیایی که وابسته به آن هستی خواهی ماند

21 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بوی مرگ چنان در مغز و جانم پیچیده بود که به کلی خودم را از یاد برده بودم. در یکی از شب‌ها شهید امام جمعه به خوابم آمد و گفت: آقا جان! شما خیلی چیزها با خودت اندیشیدی. فعلاً در همین دنیایی که وابسته به آن هستی خواهی ماند.
 
شگفتی‌های فراوانی در جریان رزم، شهادت و تشییع شهدا وجود داشته و دارد. شگفتی‌های منظمی که برای جنگ با همه خشونت و ناملایماتش یک وجه ساختارشکن به‌ نام زیبایی‌های جنگ می‌سازد که فقط در نبردهایی همچون جنگ هشت ساله ما رؤیت شده است، موقعیت‌هایی که از جنگ ما چیزی به‌نام هشت سال دفاع مقدس ساخت. محمود رفیعی جانباز و رزمنده هشت سال دفاع مقدس در روایتی در دفتر اول لحظه‌های آسمانی کاری از معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران به یکی از همین شگفتی ها اشاره می‌:ند و از تحقق وعده ای سخن می‌گوید که شهید امام جمعه به او پیش تر داده بود. او این خاطره را اینگونه تعریف می‌کند:

یک شب که در جبهه غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم که در عملیات بیت المقدس - فتح خرمشهر- به فیض شهادت نائل آمده بود به خوابم آمد. آن دوستم شهید «محمد سعید امام جمعه» شهیدی بود که در سال ١٣٣٨ در قزوین متولد شد. در منطقه عملیاتی در دوران خدمت سربازی و با عضویت بسیج در سایر مناطق عملیاتی حضور یافت و چند بار مجروح شد و در 4 خرداد ماه سال 61 در مرحله اول عملیات بیت المقدس (فتح خرمشهر) به شهادت رسید.

در خواب دیدم شهید امام جمعه بعد از احوالپرسی به من گفت: آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت نامه‌ات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است بیایی پیش ما.من که می‌دانستم او به شهادت رسیده است، پرسیدم: تو از کجا می‌دانی که من چند روز دیگر می‌آیم پیش شما؟! گفت: اینجا کسانی هستند که به من اشاره می‌کنند به شما بگویم: پیش ما خواهد آمد.

بعد از این خواب نیمه‌های شب با ترس و اضطراب از خواب برخاستم. تمام وجودم به شدت می‌لرزید. بوی مرگ چنان در مغز و جانم پیچیده بود که به کلی خودم را از یاد برده بودم. بلند شدم و دو رکعت نماز خواندم. پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است. از یک طرف حالت شوق داشتم که می‌خواستم دنیا را پشت سر بگذارم ولی با خود می‌گفتم به راستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد. حالت توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود.

چند روزی در این حالت بودم که بالاخره در یکی از شب‌ها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: آقا جان! شما خیلی چیزها با خودت اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که وابسته به آن هستی خواهی ماند. ما دست و پاهایت را از تو می‌پذیریم، اما خودت فعلا نمی‌آیی. پرسیدم: بعداً چی؟ گفت: بعداً خواهی دانست. پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: به آن جایی که اشاره می‌کنم نگاه کن. نگاه کردم دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیده‌اند، دور هم نشسته‌اند و یک جای خالی در بین آن‌هاست. گفت: آن جای تو است، ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی. از خواب که بیدار شدم به خود گفتم: دیگر شهادت بی شهادت منتها دانستم که دست و پایم قطع می‌شود.

زمان گذشت. پس از مدتی در یک صبح خونین که هنوز آفتاب نزده بود، کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: پاشو. در منطقه بچه‌ها درگیر شده‌اند، شما باید سریع خودتان را به جلو برسانید. پرسیدم: چند نفر؟ فرمانده گفت: هشت نه نفر آماده باشند، بروند ببینند وضعیت چطور است و گزارش را سریع به ما برسانند. همین که بلند شدم فهمیدم روز حادثه است و در این روز آن خواب محقّق می‌شود و همانطور هم شد. در کمین  ضد انقلاب افتادیم و از ناحیه دست و پا تیر خورده و مجروح شدم. هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطراف من به شهادت رسیدند.

 

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 نظر دهید »

سفره وحدت

21 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به بچه ها گفتم «اگه روزای عید، نمی تونین باهاشون دعا بخونیم و سخنرانی مون رو گوش نمی کنن، شربت که می تونیم به شان بدیم. از شیرینی که بدشون نمی آد.» شب عید که می شد، فقط یکی بلند اعلام می کرد، پشت سرش هم کیک شیرینی یا شربت را پخش می کرد. 


 خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علی علیدوست قزوینی است:


یک گروه ده نفره بودیم که با هم غذا می خوردیم. هر برنامه ای بود مال خودمان بود. نمی شد دسته جمعی ش کنیم. گاهی همان بعد از غذا که دور هم نشسته بودیم، صحبت های حاج آقا را برای بچه ها نقل می کردم یا نوشته هایش را می خواندم. گاهی یکی دونفر از گوشه و کنار می آمدند و گوش می کردند.

تصمیم گرفتیم اوضاع را عوض کنیم. این جور نمی شد که هر کی سرش به کار خودش باشد و ما هیچ تلاشی نکنیم. حاج آقا می گفت: «با هم باید دوستی کنید. به همه محبت کنید؛ از ته قلب، نه ظاهری و ساختگی تا اثر بکند. هر کسی در مقابل دیگران مسئول است. شما اگر می توانید، می دانید، باید دست بقیه را هم بگیرید» رفتارمان را تغییر دادیم. سعی کردیم با بقیه هم که توی گروه ما نبودند و فکر و عقیده شان با ما فرق می کرد، رفاقت کنیم و تو روی هم نایستیم.

به بچه ها گفتم «اگه روزای عید، نمی تونین باهاشون دعا بخونیم و سخنرانی مون رو گوش نمی کنن، شربت که می تونیم به شان بدیم. از شیرینی که بدشون نمی آد.» شب عید که می شد، فقط یکی بلند اعلام می کرد، پشت سرش هم کیک شیرینی یا شربت را پخش می کرد.

مدتی که گذشت، دیگر لازم نبود ما اعلام کنیم؛ خودشان می گفتند «امشب شب عیده، شیرینی نمی دین؟» توی همین رفاقت ها، بعضی ها عوض شدند. آدمی که قبل از اسارت آرایشگاه زنانه داشت، حالا نمازش ترک نمی شد، روزه می گرفت و مثل او کم نبود.

این کارها به همت حاج آقا توی تمام اردوگاه انجام می شد. عید که می شد، به خصوص عید های بزرگ و مهم، بچه های می رفتند اتاق های دیگر برای بازدید. یک سفره ی دسته جمعی می انداختند که به ش می گفتیم سفره ی وحدت؛ همه با ما غذا می خوردند. بعضی ها توی باغچه سبزی می کاشتند، روز عید می چیدند و می گذاشتند سر این سفره ها. بعضی ها با سهمیه ی شیر خشک شان ماست درست می کردند و می آوردند سر غذا. توی همین جمع ها یکی که می توانست بلند می شد و یک سخنرانی کوتاه می کرد و حدیثی، آیه ای متناسب با آن ایام می خواند.

گاهی که می دیدم اوضاع آرام است، از قبیل عید برنامه ریزی می کردیم و سرود یا نمایش آماده می کردیم که روز عید اجرا کنیم. این جشن ها روحیه ی همه را عوض می کرد.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 697
  • 698
  • 699
  • ...
  • 700
  • ...
  • 701
  • 702
  • 703
  • ...
  • 704
  • ...
  • 705
  • 706
  • 707
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • أَلَمْ يَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ يَرَىٰ
  • رهگذر
  • ma@jmail.com
  • عزیرم حسین

آمار

  • امروز: 574
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • شهادت آیت الله بهشتی و هفتاد دو تن از یارانش را تسلیت عرض می نمایم (5.00)
  • وصیتنامه عجیب شهید عملیات استشهاد طلبانه شهید علی منیف اشمر (5.00)
  • نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه ) (5.00)
  • شهیدم کن ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی ) (5.00)
  • هفته دفاع مقدس گرامی باد (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس