روایت خواهر سرلشکر شهید هاشمی از آخرین دیدار قبل از شهادت
بسم الله الرحمن الرحیم
قمر هاشمی میگوید: احساسم میگفت این آخرین دیدار ماست. او هم انگار چنین حسی داشت مدام کنار ما بود و از من دور نمیشد. لبخندی زد و گفت: «چه شده قمر چرا اینجوری نگاهم میکنی؟» اما من چیزی نگفتم دلم نمیآمد شبش را با نگرانیام خراب کنم.
علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگانهای رزم سپاه او مأمور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقهای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد.
او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق(ع)» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حملهای گسترده و همهجانبه را برای بازپسگیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس بهدرستی نمیداند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان میگفتند که هلیکوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشستهاند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنهداری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجهای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن میرفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالیرتبه سپاه، جان او را که احتمالاً به اسارت درآمده بود به خطر بیندازد، به همین سبب تا سالها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده میشد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان میآمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.
روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» بهقلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطرهای از خواهر شهید میآید:
زندگی من و علی با هم گره خورده بود وابستگی من و علی چیزی نبود که با فاصله زمینی از بین برود و شاید بگویم هیچ فاصلهای باعث نمیشد ما از هم جدا شویم. من عاشق علی بودم وقتی که او نبود با عکسهایش حرف میزدم تمام خانهام پر بود از عکسهای علی هر وقت به خانهام میآمد نگاهی به در و دیوار میانداخت و با آن لبخند زیباسش میگفت «چه خبرت است این همه عکس تمام خانه را پر کردی؟» گفتم «دوست دارم وقتی نیستی تمام زندگی من این عکسها است».
تا اینکه یک شب چند عکس قاب گرفت و آورد به من تمام خواهرها و برادرها همسرش و پدر و مادرم داد. آن شب وقتی قاب را آورد تا به دستم بدهد نمیدانم چرا دست و پایم لرزید و احساس کردم ته دلم خالی شد علی هم متوجه شد گفت «قربانت بروم چه شد؟ چرا رنگت پرید؟ نکند عکس را که به تو دادهام از آن خوشت نیامده؟». گفتم «نه من فدای تو و عکست بشوم». اما دلم گواهی میداد که اتفاق بدی خواهد افتاد. نمیدانم چرا اما از آن روز حسی همراه باترس و اضطراب مرا آرام نمیگذاشت.
سه شب قبل از آن اتفاق درحیاط نشسته بودیم و زینب دختر علی مثل همیشه روی شانههای او نشسته بود و داشت بازی میکرد من به آنها نگاه میکردم و فکر این که ممکن است این آخرین دیدار باشد کم کم داشت دیوانهام میکرد عصبی شده بودم علی از نگاهم فهمید که ناراحت هستم به زینب گفتم «عمه بیا پایین بابا خسته شد اذیت میشود». علی گفت «اشکالی ندارد بگذار راحت باشد». گفت « تو چرا امشب این جوری به ما نگاه میکنی؟ قمر فردا شام همه خانه شما دعوتیم؟» گفتم «قدمت به روی چشم خوش آمدی حالا واقعا فردا میایی؟ گفت «انشاءالله اگر خدا بخواهد».
رفتم خانه و از همان موقع شروع کردم به تدارک دیدن شام فردا شاید علی با سادهترین شام هم سیر میشد اما مهمان من علی بود و میخواستم هر آنچه را که در توان دارم و او دوست دارد برایش آماده کنم تمام خریدهایم را انجام دادم و کارهایم را مرتب کردم عصر شوهر خواهرم که همراه علی بود آمد و گفت «حاجی گفته امروز نمیتوانم بیایم باشد برای فردا». گفتم اشکال ندارد اما فردا شب منتظرم. او رفت و دوباره فردا همان ماجرا تکرار شد شب سوم وقتی آمد و گفت حاجی سلام رساند و گفت نمیتوانم بیایم عصبانی شدم و به او گفتم «حاج علی دو شب است دارد میگوید که فردا شب. چرا من را اذیت میکند؟» چهارمین روز داشتم آماده میشدم که به منزل مادرم بروم عصر حاجی تماس گرفت و گفت «امشب میآیم خانه مادر بیا آنجا».
تمام وسایل و تدارکات را جمع کردم و رفتم منزل مادرم و شروع کردم به پختن غذاها علی مرغ سرخ شده و خورشت بادمجان دوست داشت و من سعی داشتم در فرصت کمی که دارم برایش آماده کنم وقتی آمد و یک راست رفت سراغ ظرف مرغها میدانست من از ناخنک زدن به غذا حساسم میخواست اینجوری تلافی بدقولیهایش را کرده باشد و کمی هم با من شوخی کند خواهرم گفن قمر حاجی رفت سراغ مرغها کفتم بگذار برود نوش جانش همهاش را بخورد. خندید و گفت تو که دیدی پس چرا چیزی نگفتی؟ گفتم دیدم اما اشکالی ندارد.
احساسم میگفت این آخرین دیدار ماست. حاجی هم انگار چنین حسی داشت چون مدام کنار ما بود و از من دور نمیشد. حتی آمده بود و در آشپزخانه کنار ما ایستاده بود وقتی سفره شام را پهن کردیم من غذا نخوردم فقط نشسته بودم و به حاج علی نگاه میکردم دستکم را گذاشته بودم زیر چانهآم و به حرکات علی نگاه میکردم لبخندی زد و گفت: «چه شده قمر چرا اینجوری نگاهم میکنی میترسم ها». اما من چیزی نگفتم دلم نمیآمد شبش را با نگرانیام خراب کنم اما او خودش هم انگار میدانست فقط نمیتوانست بیان کند. موقع رفتن با همه خداحافظی کرد و دوباره سوار ماشین شد و این اتفاق چندین بار تکرار شد.
این رفتارش باعث میشد من بیشتر نگران شوم با خودم میگفتم حتما خودش هم از ماجرایی خبر دارد و چیزی نمیگوید قرار شد فردا برای ناهار بیاید اما خبری نشد همسرش ظهر آمد و گفت: «میگویند به مجنون حمله شده قرار بود حاج علی بیاید اما نیامده زنگ هم نزده است نگران و دلواپس بودم با این حرفها بیتاب تر هم میشدم نمیدانستم به کدام حرف باید اطمینان کنم و کدام را جدی نگیرم چند روز منتظرش بودیم هرکس خبری میآورد و چیزی میگفت منزلمان پر شده بود از مهمانهایی که میآمدند تا تسلیت بگویند و من قبول چنین واقعهای برایم سخت و غیر ممکن بود. بعد از چند روز به پدرم اطلاع دادند که آرام باشید و صبر داشته باشید گفتند حاج علی اسیر شده است. اما من نمیتوانستم باور کنم به هرحال سالهای چشم انتظاری ما آغاز شد چشممان به در بود تا خبری از علی برسد اما…
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات