فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

حلاوت شهادت زير زبان حافظ قرآن

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

شهيد زين‌‌العابدين توسلي سال 1337 در محله دولت‌آباد شهر ري به دنيا آمد. همجواري با بارگاه عبدالعظيم‌ حسني از اهالي ري، مردماني عموما مذهبي و متدين پرورش داده است كه خانواده توسلي‌ها يكي از آنها به شمار مي‌رفتند.
به اين ترتيب زين‌الدین در ميان يك خانواده مذهبي كه مقدر بود پس از شروع جنگ تحميلي دو شهيد را تقديم نظام اسلامي كند، پرورش يافت و از همان دوران نوجواني به آموزش علوم ديني و فراگيري قرآن پرداخت. براي آشنايي با منش و سيره اين شهيد قرآني دقايقي به گفت‌وگو با محمد حاجي كتابي از دوستان و همرزمان شهيد پرداختيم كه متن زير روايت حاجي كتابي از سال‌ها همنشيني با يك شهيد است.

مكتب طلايي

سال 1351 بود كه جرقه‌هاي اولين آشنايي بين من و شهيد توسلي در حسينيه بني‌فاطمه تهران زده شد. در اين حسينيه آيت‌الله مكارم شيرازي جلسات سخنراني برگزار مي‌كرد كه پيش از شروع آن، شاگردان حاج‌محمود طلايي نمايشي از حفظيات قرآن كريم را براي حضار اجرا مي‌كردند. روش حفظ قرآن توسط مرحوم طلايي به اين ترتيب بود كه ايشان آدرس سوره يا آيه‌اي را مي‌داد، آن وقت شاگردانش همان آيه را مي‌خواندند و تسلط‌شان بر حفظيات قرآن را به نمايش مي‌گذاشتند. من هم همان روز مجذوب اين برنامه قرآني شدم و تصميم گرفتم به حلقه مكتب طلايي بپيوندم. خصوصاً آنكه در ميان شاگردان حدوداً 9 ـ هشت ساله استاد، نوجواني
15 ـ 14 به چشم مي‌خورد كه همسن و سال خودم بود و آثار معنويات راه يافته از همجواري با قرآن در چهره‌اش به وضوح نمايان بود. او كه زين‌العابدين توسلي نام داشت، كمي بعد تبديل به صميمي‌ترين دوست من شد. جلسات قرآني استاد طلايي هفته‌اي دو روز بعدازظهرها تا نماز مغرب ادامه داشت.

كتابت قرآن به خط نسخ

از خصوصيات بارز شهيد توسلي اين بود كه علاوه بر حفظ و قرائت قرآن كريم، به فراگيري هنرهاي خوشنويسي و نقاشي نيز همت مي‌گماشت. او كه از حس زيباشناختي فوق‌العاده‌اي برخوردار بود، ‌از هنر خوشنويسي خود براي كتابت قرآن به خط نسخ بهره مي‌برد و تابلونوشته‌هايي از اشعار مثنوي مولوي و حافظ را خلق مي‌كرد كه برخي از آنها هم اكنون نيز موجود هستند. با گذشت زمان و پيشرفت چشمگيري كه زين‌العابدين در خطاطي با قلم يافته بود، براي اينكه هنر خود را تقويت كند، در زمره شاگردان استاد اميرخاني درآمد.

يادم است روزي كه زين‌العابدين براي شاگردي استاد اميرخاني به انجمن خوشنويسان رفته بود، 20 سال بيشتر نداشت و افرادي كه در انجمن حضور داشتند، با تصور اينكه او مي‌خواهد شاگرد استاد شود، حرف‌هايي به تمسخر زده بودند. آنها استدلال مي‌كردند كه يك خوشنويس بايد حداقل 20 الي 30 سال خطاطي كند تا لايق شاگردي استاد شود، زين‌العابدين هم كه به هنر خودش اعتماد داشت، از آنها خواسته بود متني را پيشنهاد بدهند تا خطاطي كند. وقتي شهيد آن متن را نوشته و به حضور استاد برده بود، خود آقاي امير خاني درخواست داده بود تا نام زين‌العابدين را جزو شاگردان بنويسند.

نقاشي تصوير امام

در دوران مبارزات انقلابي بنده و شهيد توسلي در مرز 20 سالگي بوديم. در آن روزها كه همسن و سال‌هاي زين‌العابدين شور و هيجان انقلابي خود را در تظاهرات و حضور در خيابان‌ها نشان مي‌دادند، او كه به تأثير هنرهاي خود در تهييج افكار عمومي مطلع بود، به همراه تعداد ديگري از هنرمندان دست به نوشتن تابلوها و كشيدن نقاشي‌هايي مي‌زند كه مورد استفاده مردم در راهپيمايي‌ها قرار مي‌گيرد. آن روزها زين‌العابدين به اتفاق تعدادي از هنرمندان متعهد انقلابي در يكي از خانه‌هاي حوالي ميدان شهدا به شكل مخفيانه اقدام به نوشتن پلاكارد‌ها و تابلوهايي مي‌كردند كه در تظاهرات از آنها استفاده مي‌شد. وقتي قرار بر برگزاري اربعين سال 57 رسيد، شهيد توسلي از ساعت 12 شب تا شش صبح تصوير امام را در ابعاد بزرگي نقاشي كرد تا در آن راهپيمايي بزرگ استفاده شود. من خودم آن روز كنارش بودم و ديدم كه با چه جديت و سختكوشي نقاشي را طي شش ساعت به اتمام رساند.

صوت محزون قرآن

يكي از ويژگي‌هاي قرآني شهيد زين‌العابدين توسلي، قرائت قرآن به سبك استاد محمود منشاوي بود كه صوت و لحن محزون، از ويژگي‌هاي اين سبك به شمار مي‌رود. كساني كه پاي قرائت‌هاي زين‌العابدين مي‌نشستند، قرائت محزون جواني نوراني را به ياد مي‌آورند كه چگونه در جلسات قرآني همه حضار را تحت تاثير صوت زيباي خود قرار مي‌داد و سيمايي از يك جوان متدين و مذهبي را براي همگان به نمايش مي‌‌گذاشت.

شهادت دو برادر به فاصله يك هفته

بعد از پيروزي انقلاب فعاليت‌هاي فرهنگي و عقيدتي ما ادامه داشت. اما زين‌العابدين كه فكر و روانش را با كلام الهي پرورش داده و قلب پاكش را به نور قرآن منور ساخته بود، ديگر توان تحمل بي‌قراري‌هاي روحش را نداشت. لذا با شروع جنگ تحميلي تمام تلاش خود را براي قرار گرفتن در صف مجاهدان راه خدا قرار داد و كمي بعد در حالي كه يكي از برادرانش به نام عليرضا توسلي، در جبهه‌هاي جنگ حضور داشت، او نيز به صف رزمندگان پيوست و سال 1360 در جبهه‌هاي غرب به شهادت رسيد. در حالي كه تنها يك هفته بعد خبر شهادت برادرش شهيد عليرضا توسلي نيز به خانواده‌اش داده شد.

شهيد توسلي در بخش ‌ديگري از همين وصيتنامه با دعوت از مردم به رعايت تقوي و پيروي از ولايت فقيه نوشته بود: شهادت شيرين‌تر از قند است. خدايا نصيب‌مان كن…


منبع:سایت فاتحان

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

روایت آخرین دیدار با سرلشکر شهید علی هاشمی از زبان مادرش

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

می‌گذاشت به او گفتم پشت سرت دارم نگاه می‌کنم رسیدی زنگ بزن. گفت نگران نباش فردا می‌آیم از آن روز ۲۲ سال می‌گذرد اما… 
علی هاشمی در سال 1340، در شهر اهواز به دنیا آمد. با شروع جنگ تحمیلی در محور «کرخه کور» و «طراح» به مقابله با پیشروی دشمن بعثی پرداخت. با شکل گیری یگان‌های رزم سپاه او مامور تشکیل تیپ 37 نور شد و با این یگان، در عملیات «الی بیت المقدس» در آزادی خرمشهر سهیم شد. در آستانه عملیات والفجر مقدماتی تیپ 37 نور منحل شده و علی هاشمی به فرماندهی سپاه سوسنگرد رسید. بعدها، از دل همین سپاه منطقه ای بود که، «قرارگاه نصرت» پدید آمد. در سومین سال جنگ، محسن رضایی، علی هاشمی را به فرماندهی «قرارگاه سری نصرت» انتخاب کرد. او در تیر ماه سال 66 به فرماندهی «سپاه ششم امام صادق» منصوب شد که چند تیپ و لشکر، بسیج و سپاه خوزستان، لرستان و پدافند منطقه هور از «کوشک» تا «چزابه» را در اختیار داشت. روز چهارم تیر ماه سال 1367، متجاوزان بعثی، حمله‌ای گسترده و همه‌جانبه را برای بازپس‌گیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم4، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود. هیچ کس به درستی نمی‌داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران «قرارگاه نصرت» آمد. شاهدان می‌گفتند که هلی‌کوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم4 به زمین نشسته‌اند و حاج علی و همراهانش سراسیمه از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند. پس از آن، جستجوی دامنه‌داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن می‌رفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد، به همین سبب تا سال‌ها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده می‌شد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان می‌آمد. سرانجام در روز 19 اردیبهشت سال 1389، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از 22 سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.

روایت برخی خاطرات پیرامون این سرلشکر شهید که فرمانده سپاه ششم امام صادق(ع) بود در «رازهای نهفته» به قلم «مهرنوش گرجی» نوشته شده است. در ادامه خاطره مادر شهید می‌آید:

 

با آغاز جنگ تحمیلی علی کمتر از قبل به خانه می‌آمد یا در منطقه بود یا در مسجد. انگار وقت کم می‌آورد. آقا قاسم هم برای پشتیبانی و تدارکات به منطقه می‌رفت پسر کوچکترم عارف هم به جبهه رفته بود من هم با کمک دخترم در خانه غذا، نان و کلوچه می‌پختیم تا برای بچه‌ها به منطقه ببرند. آن موقع جنگ و سپاه پشتیبانی درست و حسابی نداشت تامین غذا و تدارکات سپاه حمیدیه را ما در خانه انجام می‌دادیم.

علی هم مثل قبل آرام و سر به زیر می‌آمد و می‌رفت وقتی به او می‌گفتم چرا انقدر سرت را پایین می‌گیری؟ می‌گفت نمی‌خواهم چشمم به نامحرم بیفتد. زن‌های همسایه به من می‌گفتند خوش به حالت ننه علی پسرت مثل فرشته‌ها است. آخرین باری که دیدمش شب جمعه دوم تیر سال 67 بود قرار گذشته بود در منزل خواهرش همه خواهرها و برادرها جمع شوند برای شام اما زنگ زده بود به خواهرش تا مهمانی را در خانه ما بگیرد.

قمر هم همه وسایلش را جمع کرده بود و آمده بود و داشت غذاها را آماده می‌کرد که علی از راه رسید. دم غروب بود شام که خوردیم نشستیم دور هم و علی با خواهرش شوخی می‌کرد اما نمی‌دانم چرا دلم داشت شور می‌زد انگار می‌خواست خبری به من بدهد که من برای شنیدنش آمادگی نداشتم اصلا نمی‌خواستم به این حرف دلم گوش دهم.

شب برای خداحافظی با همه روبوسی کرد چندین بار رفت و دوباره برگشت انگار او هم می‌خواست حرفی بزند که دلش نمی‌گذاشت به او گفتم مادر پشت سرت دارم نگاه می‌کنم تا برسی وقتی رسیدی زنگ بزن. وقتی رسید منزل خودش زنگ زد و گفت: «مادر نگران من نباش من رسیدم فردا ناهار می‌آیم». من هم گفتم منتشرت هستم.

 

 

فردا ناهار را درست کردم و منتظرش شدم اما خبری نشد از آن روز تا بیست و دو سال هر صبح به امید دیدن روی او از خواب بیدار می‌شدم و هر شب به امید دیدن رویش حتی به خواب می‌رفتم اما دریغ از یک خبر.هیچکس نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و علی کجاست؟ تا وقتی که خودش آمد به خوابم و گفت دیگر منتظرش نباشم باور این حرف بعد از این همه سال امیدواری به دیدار دوباره‌اش برایم سخت بود.

تا اینکه سه سال پیش باز هم به خوابم آمد رفته بودم منزل علی دیدن همسر و فرزندانش شب را آنجا ماندم که علی آمد به خوابم و گفت: «مادر دیگر منتظرم نباش این انگشتر را برای شما آورده‌ام». دست مرا گرفت و انگشتر را در دستم گذاشت. چند روز از این ماجرا نگذشته بود که یکی از همرزمانش به نام آقای عباس هواشمی که به یمن سفر کرده بود برای من همسر و دختر علی انگشتر عقیق آورد به او گفتم چند شب پیش چنین خوابی دیدم. او گفت این هیده حاج علی بود من برای شما آوردم.

 

 نظر دهید »

انتظار شلمچه به سر آمد

23 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

اردیبهشت ماه سال 63 بود که برای کارکردن بچه‌های گردان در میدان مین واقعی به اردوگاه شهدای تخریب درجاده آبادان رفتیم. میدان مین آموزشی وسیعی داشتند همه مین‌ها هم واقعی بود. مثلا مین «والمرا»چاشنی اشتعالی داشت و درصورت بی‌توجهی، عمل می‌کرد…
 

جعفر طهماسبی از پیشکسوتان تخریب «لشکر10 سیدالشهدا(ع)» با بیان مقدمه‌ای درباره ویژگی‌های رفتاری، ترکیب سنی رزمندگان تخریبچی در دوران دفاع مقدس و بخش‌های از زندگی‌نامه شهید اسماعیل گل محمدی می‌گوید: در میان رزمندگان تخریبچی به ندرت به افرادی با سن و سال بالا بر می‌خوردیم و جمع با صفای این حماسه‌سازان معمولا از قشر نوجوان وجوان‌ها تشکیل شده بود. جوان‌هایی که سراسر شور و شوق بودند. بعضی از آنها به معنویت‌شان شهره و بعضی دیگر هم با رعایت شئونات دینی، کمپوت خنده و روحیه دیگر رزمندگان بودند. البته در این بین کسانی هم که در اوج معنویت قرار داشتند اما خودشان را به سادگی می‌زدند. یکی از این افراد، شهید اسماعیل گل محمدی بود. بچه‌های تخریبچی از روی صمیمیت او را «برادر گلی» صدا می‌کردند.

 

اسماعیل در سال 1342 به دنیا آمد. ابراهیم نام پدرش بود و در سازمان آب سد امیرکبیر کارگری می‌کرد. آن‌ها در روستا زندگی می‌کردند و بین همه فرزندان خانواده آرام‌ترین ومظلوم‌ترین فرزند او بود. گلی در پنج سالگی از پشت بام منزل‌شان به حیاط پرت شد اما مشیت الهی بر این بود که سالم بماند. یک سال بعد وقتی که همراه والدینش به دیدن یکی از اقوام‌ می‌روند، در حالی که مشغول بازی بود ستون ایوان خانه که سالیان سال پا برجا بود یک مرتبه از جا کنده و روی صورت او خراب می‌شود، اما این بار هم عنایت الهی باعث شد که صدمه‌ زیادی نبیند. البته این همه ماجرا نیست چرا که در دورانی که او دانش‌آموز بود پس از بازگشت به خانه، از سر غفلت سماور آبجوش بر رویش‌ می‌ریزد و باز خدا اسماعیل را حفظ می‌کند و آسیبی نمی‌بیند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 686
  • 687
  • 688
  • ...
  • 689
  • ...
  • 690
  • 691
  • 692
  • ...
  • 693
  • ...
  • 694
  • 695
  • 696
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 471
  • دیروز:
  • 7 روز قبل: 1041
  • 1 ماه قبل: 7423
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید محمد رضا دهقان (5.00)
  • وصیتنامه دسته‌ جمعی 50 غواص در شب عملیات کربلای 4 +عکس (5.00)
  • اگه میخوای مارو ببینی اربعین کربلا باش ( از خاطرات شهید ابوحامد) (5.00)
  • مهربان (5.00)
  • گوشه ای از ، ازدواج شهید حمید ایرانمنش (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس