فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

روایت سردار نقدی از یک فرمانده شهید اطلاعات و عملیات در کردستان

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

«با وجود اینکه منطقه حفاظت شده بود، شهید صدوقی که برای بازدید به منطقه آمده بودند، مورد سوء قصد قرار گرفتند …»  


سیّد ابراهیم تارا در روز یکم تیرماه سال1338در شهر گرگان به دنیا آمد و تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان جامع بزرگ تهران به پایان رسانید.  

از ۱۵ سالگی فعالیت‌های انقلابی خود را آغاز کرد و پس از اخذ دیپلم در رشته ریاضی فیزیک، در دانشگاه پذیرفته شد اما به دلیل همزمانی با انقلاب فرهنگی در دانشگاه‌ها، آن سال موفّق به حضور در دانشگاه نشد.

 

با توجه به شرایط، بعد از پیروزی انقلاب و درگیری ضدانقلاب در کردستان، سید ابراهیم به غرب کشور رفت و تحت فرماندهی شهید بروجردی قرار گرفت و مسئولیت اطلاعات عملیات مناطقی از جمله بیجار، بوکان، کامیاران و سنندج را بر عهده گرفت.

 

سرانجام بیستم دی ماه سال 1361 در حالی که با نیروها، همسر و تنها دخترش در جاده تردّد می‌کرد، به اسارت کومله درآمد و پس از شکنجه‌های طولانی به شهادت رسید.

 

سردار محمدرضا نقدی، رییس سازمان بسیج مستضعفین درباره شهید تارا در خاطره‌ای روایت می‌کند:

وی بدون یک ذرّه از منیّت‌هایی که ما دچارش هستیم، بی‌ادعا و بسیار مردمی بود. وقتی ما بر جمع آنها وارد می‌شدیم، حتی زندانی و گروهکی را تشخیص نمی‌دادیم. همین روحیه و اخلاق باعث شد که هزاران نفر از ضد انقلاب به مسیر حق هدایت شوند و سلاح‌هایشان را زمین بگذارند.

 

در منطقه‌هایی که خطرناک‌ترین منطقۀ کردستان بود و یکی از آلوده‌ترین مناطق از لحاظ حضور منافقین محسوب می‌شد، ما در حادثه‌ای در همین منطقه 55 شهید تقدیم اسلام کردیم. با وجود اینکه منطقه حفاظت شده بود، شهید صدوقی که برای بازدید به منطقه آمده بودند مورد سوء قصد قرار گرفتند؛ منافقین با پرتاب نارنجک به پشت اتاق ایشان به فکر حذف این مهرۀ مهم انقلاب افتادند.

 

رفتار محبت‌آمیز شهید تارا، یک منطقۀ بسیار ناامن را با همۀ آلودگی‌اش که خط مقدم درگیری‌ها بود تغییر داد و رفتارهای هدایتگرانه وی با فریب‌ خوردگان گروهک‌ها موجب شد که نتنها صدها نفر از ضد انقلاب در همین منطقه بوکان اسلحه‌شان را زمین بگذارند بلکه ده‌ها نفر از آنها اسلحۀ جمهوری اسلامی را به دست بگیرند و به جنگ ضد انقلاب بروند.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

روایت یک مادرازشهادت ومفقودالاثر شدن5فرزندجوانش

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز از طرف حزب بعث ریختند خانه‌ ما و حسین و دو دختر دیگرم را بردند. هرچه التماس کردیم، هیچ‌کس جواب‌گوی‌مان نبود. نگران فاضله بودم چون او دو ماهه باردار بود. سریع رفتیم خانه‌شان. آن‌جا بود که فهمیدم او و شوهرش را هم برده‌اند.
 «مؤسسه فرهنگی هنری جنات فکه» در سال 1377 در حالی فعالیت خود را آغاز کرد که مسائل پیرامون نهضت جهانی اسلام انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس اصلی‌ترین دغدغه‌اش به حساب می‌آمد. شرایط فرهنگی ایام پس از جنگ، تغییر و تحولات فکری به وجود آمد تصمیم گرفته شد از میان هیاهوهای حزبی و جناحی قدی علم شود و روایتگر جریاناتی باشد که روزگاری نه چندان دور روز و شب همه وجودشان از آن اشباع شده بود. انتشار ماهنامه فکه اولین حرکت فرهنگی موسسه بود. فکه زمانی روی پیشخوان مطبوعات رفت که جز یکی دو نشریه که دوام زیادی هم نیافتند شخص یا مرجعی به طور خاص و رسمی داعیه اشاعه و نشر فرهنگ غنی دفاع مقدس و انقلاب اسلامی را نداشت.

این ماهنامه در آخرین شماره خود گفت‌وگویی با «بانو صدقی» مادر پنج شهید و مفقودالاثر صورت داده است که تمام فرزندان او از فعالان مذهبی ایرانی ساکن در بغداد بودند اما با شروع جنگ ایران و عراق صدام او را مانند دیگر ایرانی‌های ساکن در عراق، اخراج کرده و به ایران می‌فرستد. متن کامل این گفت‌وگو به شرح ذیل است:

آن‌چه پیش رو است برگ جدیدی از کتاب جنایات صدام و حزب بعث است. اگرچه از جنایات متعدد او خاطرات تلخ زیادی گفته و شنیده شده، اما حکایت شهید و مفقود شدن پنج جوان از خانواده صدقی علی‌رغم تمام تکرارها، هم‌چنان بکر باقی مانده. شاید همین موضوع هم سبب شد تا با وجود نواقص موجود در ضبط خاطرات مادر این شهیدان و مفقودان بزرگوار، نتوانستیم آن را کنار بگذاریم. نیمه‌حرفه‌ای بودن کار و ناتمام ماندن زوایای روایتگری این مادر از نحوه شهادت و مفقود شدن فرزندانش به اندازه کافی نویسنده را مجاب به انصراف از ادامه می‌کند، اما عظمت داستان، نمی‌گذارد حکایت پرپر شدن گلستان خانوادةه صدقی و داغی که بر دل این پدر و مادر پیر نشسته نادیده گرفته شود.

من خودم اصالتاً یزدی هستم و همسرم؛ ابراهیم اهل ساری است. سال‌‌ها پیش، خانواده‌های ما برای استفاده از فضای معنوی عتبات عالیات و علمای آن‌جا، ایران را ترک کردند و ساکن کربلا شدند. من و همسرم هم در کربلا ازدواج کردیم. تا 50 سال بعد، یعنی در آستانه شروع جنگ تحمیلی من و همسرم و بچه‌هایم در کربلا زندگی می‌کردیم. به‌ لطف خدا صاحب هشت فرزند شده بودیم. حسین، فائز، فؤاد و فاضل پسرهایم بودند و فائزه، فاضله، فاکهه و قائمه هم دخترهایم. دخترها مخصوصاً فاضله همیشه به اسم‌هایی که روی‌شان گذاشته بودیم، اعتراض داشتند و می‌گفتند: مادر! این چه اسم‌هایی است که روی ما گذاشته‌اید؟ ای کاش القاب حضرت زهرا و اسامی مادران ائمه را انتخاب می‌کردید.

حسین؛ پسر بزرگم فارغ‌التحصیل رشته مهندسی الکترونیک از دانشگاه بغداد بود و در کارخانه سیمان کوفه کار می‌کرد. او از لحاظ مذهبی حکم راهنما را برای خواهرهایش داشت و برای‌شان خوراک فکری تهیه می‌کرد. هم‌زمان با ایام انقلاب اسلامی در ایران، در دل بچه‌های ما هم طوفانی به پا شد. بچه‌ها یکسره رادیو اهواز را می‌گرفتند و وقایع ایران را تا پیروزی انقلاب دنبال می‌کردند.

بین دخترها هم فاضله از همه فعال‌تر و مذهبی‌تر بود. او هم دانشجوی مهندسی برق دانشگاه بغداد بود. با این که دانشگاه بغداد، دانشگاه آزادی بود و دخترهایش بدون حجاب بودند، اما فاضله ذره‌ای از حجابش پا پس نکشید. علاوه بر این با توجه به این که خون‌گرم بود و چهره بشاشی داشت، همیشه سعی می‌کرد هم‌کلاسی‌های بی‌حجابش را جذب کند. پدرشان در کربلا نمایندگی یک شرکت کفش را داشت و با توجه به فقری که در آن زمان دامن مردم عراق را گرفته بود، خدا را شکر ما اوضاع اقتصادی بدی نداشتیم. پدرشان ماهیانه برای بچه‌ها مبلغی در نظر می‌گرفت و پیش من می‌گذاشت تا به آن‌ها بدهم. وقتی آن‌ها از دانشگاه می‌آمدند، من هم پولی را که دستم داشتند به آن‌ها می‌دادم. فاضله می‌پرسید: مادر! تمام این پول مال ماست؟ وقتی می‌گفتم: بله، شما هر کار که بخواهید می‌توانید با پول‌تان انجام بدهید. با خواهرهایش می‌رفتند بازار کربلا و چند توپ پارچه می‌خریدند و خودشان چادر نماز می‌دوختند و با مهر و تسبیح برای هم‌کلاسی‌های‌شان می‌بردند.

من خیلی نگران آن‌ها بودم. همه‌اش می‌ترسیدم کار دست خود‌شان بدهند. به فاضله می‌گفتم: مادر! نکنید این کارها را، من برای‌تان می‌ترسم. اما او می‌گفت: نترس مادر! توکلت به خدا باشد. ما چطور می‌توانیم ساکت بنشینیم و تماشا کنیم؟ خدا راضی هست به این سکوت؟! مادر! نمی‌دانی توی دانشگاه‌ چه خبر است؟ دخترها همه بی‌حجاب می‌آیند. شب‌ها که توی خوابگاه هستیم، می‌بینیم که پسرها می‌آیند دنبال‌شان و دم صبح آن‌ها را برمی‌گردانند. وقتی به‌شان نزدیک می‌شویم و یک‌طوری سر حرف را به اسلام می‌کشانیم، آن‌ها با دهان باز نگاه‌مان می‌کنند و می‌گویند: به خدا قسم تا به الان کسی درباره این چیزها با ما حرف نزده. اصلاً ما چیزی درباره محرم و نامحرم، گناه و حرام بودن این چیزها نشنیده‌ایم.

دخترها اکثر شب‌ها تا صبح توی اتاق بیدار بودند. خیلی وقت‌ها پدرشان می‌آمد و به من می‌گفت: پس چرا این‌ها نمی‌خوابند! مگر فردا صبح نمی‌خواهند بروند دانشگاه؟! برو ببین دارند چه‌کار می‌کنند؟ وقتی می‌رفتم توی اتاق‌شان می‌دیدم که چهار نفری سر سجاده‌ نشسته‌اند و نماز و دعا می‌خوانند. تا صبح اشک می‌ریختند و قرآن و مفاتیح دست‌شان بود. وقتی به‌شان می‌گفتم: بخوابید، فردا صبح می‌خواهید بروید دانشگاه یا مدرسه،‌ می‌گفتند: مادر! وقت برای خوابیدن زیاد است. این همه تا الان خوابیدیم چه شد؟ جز غفلت اطرافیان‌مان از خدا و اسلام، از خواب چه گیرمان آمده؟!

وقت ازدواج‌شان رسیده بود، اما زیر بار نمی‌رفتند. فائزه دختر بزرگم بود. دوست حسین او را یکی، دو بار دیده بود و از حسین خواستگاری‌اش کرده بود. حسین می‌گفت دوستش پسر خیلی خوب و مؤمنی است و مطمئن است که می‌تواند فائزه را خوشبخت کند، اما فائزه قبول نمی‌کرد. فکر می‌کرد با ازدواج، از عبادت و کارهای مذهبی‌اش می‌افتد. حسین کلی با او صحبت کرد تا بالاخره قبول کرد. خدا را شکر همان هم شد و زندگی خوبی داشتند.

همسر فاضله هم یکی از بستگان دورمان بود که به واسطه رفت و آمد خانوادگی، بیشتر با هم آشنا شده بودیم. او کارمند وزارت بهداشت بود و فوق‌دیپلم داشت. بعد از چند جلسه صحبت، فاضله هم تصمیم به ازدواج گرفت. مراسم ازدواج‌شان در نهایت سادگی انجام شد. البته روز عقدش از صبح تا شب منتظر داماد ماندیم تا بیاید برای مراسم عقد، اما هیچ خبری از او نشد تا یک هفته. تمام بیمارستان‌ها و زندان‌ها را سر زدیم، اما هیچ خبری از او نشد. بعد از یک هفته در حالی که دست راستش فلج شده و از کار افتاده بود، پیدایش شد. معلوم شد در این مدت توسط حزب بعث زندانی شده. می‌گفت 24 ساعت اول، از دست راست از پنکه آویزانش کرده بودند.

وقتی فاضله عقد کرد، بدون هیچ جهیزیه‌ای رفت خانه شوهرش. هرچند پدرش می‌خواست لوازم اولیه زندگی‌شان را فراهم کنم، اما او اجازه نداد. شوهرش یک فرش و یک کمد و یک اجاق گاز داشت. می‌گفت: با همین‌ها زندگی‌مان را شروع می‌کنیم، بعد هم خدا بزرگ است. طلا و زیورآلات هم ‌ نخرید. البته خریدنش هم فایده نداشت چون هم خودش و هم خواهرهایش همان چند تکه طلا را هم که پدرشان برای‌شان خریده بود، ذره‌ذره به فقرا دادند و چیزی برای خودشان نماند. فائزه و فاضله بعد از ازدواج هم دست از فعالیت‌های مذهبی و ضد رژیم بعثی‌ برنداشتند. فاضله در خانه‌اش کلاس قرآن برگزار می‌کرد و هم‌کلاسی‌هایش را دعوت می‌کرد.

شب‌های جمعه، برادرم با خانم و بچه‌هایش می‌آمدند کربلا. وقتی شام‌مان را می‌خوردیم، من و خانم برادرم با دخترها می‌رفتیم حرم امام حسین(ع). من از این‌ که بدون مرد می‌رفتیم، می‌ترسیدم و می‌گفتم: بگذارید کسی از مردها همراه‌مان بیاید، اما فاضله قبول نمی‌کرد. می‌گفت: مادر! ما چند نفریم، چه خطری دارد؟ در حرم امام(ع) هر چهار خواهر تا صبح نماز و زیارت‌نامه می‌خواندند و اشک می‌ریختند. حال قشنگی داشتند. حالی که من بارها و بارها به آن غبطه می‌خوردم.

فاضله خیلی دلداری‌ام می‌داد. هروقت دلم برای‌شان شور می‌زد، می‌نشست و کلی برایم حرف می‌زد. می‌گفتم: مادر، من طاقت ندارم اذیت ‌شدن شما را ببینم. تو را به خدا احتیاط کنید. چند وقتی می‌شد که حزب بعث چندتا از دوستان‌شان را گرفته بود. دختر‌ها هم مدام می‌رفتند و به خانواده‌های‌ آن‌ها سر می‌زدند. چند وقتی هم می‌شد که به خانواده‌هایی که حزب بعث سرپرست‌های‌شان را دستگیر کرده بود، سر می‌زدند و تا آن‌جا که در توان داشتند نیازهای مالی آن‌ها را تأمین می‌کردند. سر این رفت و آمدها من خیلی دلشوره داشتم. می‌ترسیدم  از خودشان رد پایی جا بگذارند و حزب بعث هم آن‌ها را شناسایی کند. فاضله می‌گفت: مادر، شهیدشدن لیاقت می‌خواهد. ما که این لیاقت را در خودمان نمی‌بینیم، اما اگر هم این‌طور شد و ما توفیق شهادت پیدا کردیم، مطمئن باش که خدا قبل از آن صبرش را به شما می‌دهد.

شهریور سال 59 برابر با 1980 زمانی که جنگ عراق علیه ایران شروع شد،‌ صدام شروع کرد به اخراج ایرانی‌هایی که در کشور عراق زندگی می‌کردند. می‌گفت: برگردید پیش خمینی. او باید شما را تحویل بگیرد و سر و سامان بدهد. در همین گیر و دار، یک روز از طرف حزب بعث ریختند خانه‌ ما و حسین و دو دختر دیگرم را بردند. هرچه التماس کردیم، هیچ‌کس جواب‌گوی‌مان نبود. اصلاً نمی‌دانستیم آن‌ها را کجا بردند. نگران فاضله بودم چون او دو ماهه باردار بود. سریع رفتیم خانه‌شان. آن‌جا بود که فهمیدم او و شوهرش را هم دستگیر کرده و برده‌اند.

رفتیم سراغ فائزه. از او هم هیچ خبری نبود. او را همراه شوهرش گرفته بودند. در عرض کم‌تر از یک ساعت، حزب بعث هفت جوانم را از من گرفته بود: پنج فرزند و دو دامادم را.  آن‌ها را برده بودند بدون این ‌که کوچک‌ترین نشانی از آن‌ها برایم به‌جا بگذارند. حال عجیبی داشتم. اصلاً نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. بماند که صدام اصلاً اجازه نداد کاری برای بچه‌هایم بکنم. دو روز بعد از دستگیری بچه‌ها هم ریختند خانه‌مان و ما را هم بیرون‌ کردند.

به ایران که آمدیم، برای زندگی قم را انتخاب کردیم. توی قم، هم تعدادی فامیل داشتیم، هم دل‌مان به حضرت معصومه(س) گرم بود. دلم پیش بچه‌هایم جا مانده بود. تمام هوش و حواسم در عراق بود. اصلاً نمی‌دانستم چه بلایی سر بچه‌هایم آمده. چند سال بعد، وقتی برای زیارت به مشهد رفته بودیم چند تا از همکلاسی‌های فاضله را در حرم دیدم. با دیدنم  زدند زیر گریه. آن‌ها می‌گفتند از طریق یکی از دوستان‌شان خبر شهادت حسین و فاضله را شنیده‌اند، اما از بقیه بچه‌هایم خبری ندارند.

الان 34 سال از آن روزها می‌گذرد. هروقت که می‌خواهم راجع به بچه‌هایم حرف بزنم دلم نمی‌آید به‌ شهادت‌شان فکر کنم. با این که عقل و شواهد حاکی از شهادت آن‌ها و بقیه فرزندان مفقود خانواده‌های مذهبی و مبارز عراق است، اما همیشه چشمم به راه است بلکه خبری از آن‌ها بشود.

منبع: سایت اتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 نظر دهید »

روایت خلبان جانبازی که به خاطر امام(ره) موقعیتش را در آمریکا کنار گذاشت

24 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

خلبان جانباز می‌گوید: گردن‌کلفت‌های آمریکایی از نزدیکانم بودند، یکی از آشناهایم رئیس دادگاه کالیفرنیا بود و روزهای تعطیلش را با من می‌گذراند. قبل از اینکه به انگلیس بروم همه اصرار می‌کردند همانجا بمانم اما به خاطر امام و انقلاب برگشتم.
ماهنامه جنات فکه در آخرین شماره خود گفت‌وگویی با سرهنگ خلبان جانباز؛ «محمدرضا قره‌باغی» صورت داده است که از روزهای انقلاب و تلاش برای بازگشت از آمریکا به کشورش می‌گوید. متن این گفت‌وگو به شرح ذیل است:

روزهای انقلاب، روزهای پرشور جوانان دیروز است. جوانانی که در برابر بزرگ‌ترین تصمیم زندگی خود قرار گرفتند، پیوستن به جریان صاف و زلالی که رنگ و بوی مسئولیت داشت یا ماندن و گم شدن در کوچه‌ پس کوچه‌های روزمرگی که بر دوش خود سکون و ایستایی حمل می‌کرد. سرهنگ خلبان جانباز؛ محمدرضا قره‌باغی از انتخاب راه خود می‌گوید. راهی که در برگزیدنش نه شک کرد و نه گرفتار تردید شد و برای همراه شدن با مردم کشورش در مسیری مشترک، خود را به آب و آتش زد.

برای دوره جنگ‌های الکترونیکی به آمریکا رفتم

من بچه همدان هستم. سال 49 رفتم آمریکا، د‌وره آموزشی‌ام را دیدم و برگشتم ایران و مشغول پروازهای آموزشی شدم. در سال54 همان‌طور که خودم دوست داشتم و دنبالش بودم، از مهرآباد به همدان منتقل شدم. در همدان بودم تا سال56. آن سال، چهار نفر شدیم و برای گذراندن دوره «جنگ‌های الکترونیکی» دوباره رفتیم آمریکا. در این گروهِ چهار نفره؛ من خلبان اف4 بودم، یک نفر خلبان اف14 بود و یک پدافندی و یک راداری هم با ما بودند. در آن زمان، افراد دیگری هم برای گذراندن این دوره، از نیروی هوایی فرانسه، نیوزلند و استرالیا به آمریکا آمده بودند که روی هم چهارده، پانزده نفر می‌شدیم. ما در آمریکا بودیم تا سال57 که کلاس تمام شد. در آن زمان بحث انقلاب بالا گرفته بود و به آمریکا هم رسیده بود و همه در جریان بودند.

در جشن فارغ‌التحصیلی به ایران توهین شد و من پشت تریبون دفاع کردم/آمریکایی‌ها درمقابل دفاع من از انقلاب دلخور بودند

در همان دوره، یک روز ما را به مراسم فارغ‌التحصیلی در یک دانشکده نظامی دعوت کردند. از قبل به ما سپرده بودند که همه با لباس رسمی خلبانی بیایید. وقتی رفتیم، دیدیم نظامی‌های خیلی کشورها حضور دارند. در اول جلسه، فرمانده دانشکده رفت پشت تریبون و شروع کرد به صحبت که: ما تعدادی شاگرد خارجی داریم، ‌مخصوصاً از ایران که همه شترسوارند و آمده‌اند این‌جا دوره ببینند. من آن زمان جوان بودم و خیلی قُد و بهم برمی‌خورد اگر کسی به ایران بد می‌گفت. در این مواقع معمولاً پا می‌شدم و جلوی‌شان می‌ایستادم. بچه‌ها که اخلاق من را می‌دانستند مرا شیر کردند و زیر گوشم خواندند که: بلند شو برو بالا، جواب این‌ها را بده. من فرصتی گرفتم و بلند شدم و رفتم پشت تریبون و شروع کردم به جواب دادن و گفتم: اولاً ایشان اطلاعاتش در مورد ایران کامل نیست و ما را با کشورهای عربی اشتباه گرفته‌اند. ضمناً حتی اگر این‌طور هم باشد که نیست، ما الان شترهایمان را داده‌ایم به شما و فانتوم سوار شده‌ایم. چیزهای دیگری هم گفتم که به آمریکایی‌ها خیلی برخورد و بعداً آمدند سراغم و گله‌گی کردند. کلاً آمریکایی‌ها به خاطر این که من از انقلاب دفاع می‌کردم و اگر کسی درباره امام چیزی می‌گفت جوابش را می‌دادم، از من دلخور بودند.

پدرم در سال 47 قبل از اخذ دیپلم مرا به سوی انقلاب متمایل کرد

من خودم ادعایی ندارم ولی خانواده‌ام، قبل از انقلاب هم مذهبی بودند. مادرم اهل قرآن و پدرم معتقد به روزیِ حلال و آدم درستی بود. پدرم عطاری داشت که بعدها تبدیل به داروخانه شد. مردمِ اطراف، از 36 پارچه آبادی خیلی به او اعتقاد داشتند و دستش را شفا می‌دانستند. پدرم در کاسبی خیلی منصف بود. آن زمان رزن برق نداشت و پدرم یک طناب از کنار در کشیده بود به داخل خانه و به آن یک زنگ آویزان کرده بود و مردم شب و نصفه‌شب با کشیدن طناب او را خبر می‌کردند تا برود و به آن‌ها دارو بدهد. یک شب در سال‌های 42 یا 43، نصفه‌شب طناب کشیده شد و پدرم از خواب پرید. فتیله فانوس را بالا کشید و رفت دم در و برگشت. وقتی برگشت، من را هم از رختخواب گرم کشید بیرون که فلانی زنش مریض است. بلند شو برویم مغازه را باز کنیم و بهش دارو بدیم. من بلند شدم و همراهش رفتم. از آن‌جایی که در عطاری کمکش می‌کردم، از قیمت‌ها باخبر بودم. وقتی پدرم داروها را به آن مرد داد، متوجه شدم که قیمت روز را از او گرفت و راهی‌اش کرد. وقتی مرد رفت، من عصبانی شدم و به پدرم گفتم: نصفه‌شبی، هم خودت رو بی‌خواب کردی، هم من را، چرا قیمت روز رو ازش گرفتی؟! پدرم چیزی نگفت ولی من بس نکردم و غر می‌زدم. وقتی پدرم دید من دست‌بردار نیستم گفت: پسر جان! تو هنوز این چیزها را نمی‌فهمی. اگه این بیچاره نیاز نداشت که نصفه‌شبی درِ خانه من را نمی‌زد. من چنین پدری را که حساب و کتاب سرش می‌شد، در سال 47 وقتی که هنوز دیپلم نگرفته بودم از دست دادم ولی لقمه حلال او و تربیت مادر کار خودش را کرد و سر بزنگاه،‌ من را به انقلاب متمایل کرد.

نیروی اطلاعاتی نیوزیلند قصد داشت اطلاعاتم را درمورد امام و انقلاب تخلیه کند

در آمریکا، سرهنگی بود از نیروی زمینی که بعدها فهمیدم از نیروهای اطلاعاتی نیوزیلند است. با این‌ که از نیروی زمینی بود، اما ناوبر هواپیما بود. این شخص‌ همیشه به من می‌چسبید و هرجا می‌رفتم با من بود. وقتی می‌خواستم بروم سانفرانسیسکو یا دالاس، می‌گفت: من هم میایم و در راه، از انقلاب صحبت می‌کرد و درباره شاه یا امام از من حرف می‌کشید. کم‌کم من هم حساس شدم که این شخص چرا این‌قدر سؤال و جواب می‌کند. وقتی حواسم جمع شد، حرف‌ها را در هم می‌کردم و از موضوع پرت می‌شدم. آن‌زمان، امام به پاریس نرفته بودند و هنوز در عراق بودند.

خبرهایی که از انقلاب به ما می‌رسید، کم‌کم هوایی‌ام می‌کرد که به ایران برگردم. تصمیم گرفتم اول بروم انگلیس و از آن‌جا برگردم ایران. در لندن بودم که فرودگاه‌های ایران تعطیل شد. دولت ایران نمی‌خواست امام به وطن برگردد. افتادم دنبال راهی که هرطور شده خودم را به ایران برسانم. به من گفتند برو پاکستان و از پاکستان با اتوبوس برو ایران. من قبول نکردم چون پول کافی برای این کار نداشتم. در انگلیس، بیشتر پول‌هایم را گم کرده بودم و جیبم خالی بود. در همین اثنا که من در انگلیس بودم، امام به پاریس رفتند. می‌خواستم بروم خدمت امام در پاریس ولی نشد چون برای این کار هم پول می‌خواستم. رفتم پیش سرهنگ پهلوان وابسته نظامیِ وقت ایران در لندن. وقتی خودم را معرفی کردم، ایشان مرا فرستاد که: برو، فردا بیا. اوضاع به‌هم ریخته بود و کسی نمی‌دانست چه کار باید بکند. فردا رفتم سراغش که جواب بگیرم. تا مرا دید با تعجب سر تا پای مرا برانداز کرد و گفت: چطور تو این‌جایی؟! من با ایران تماس گرفته‌ام، گفته‌اند شما در همدانی. من بیشتر از او جا خوردم که: یعنی چی؟! من رفته‌ام آمریکا، دوره‌ام را دیده‌ام و حالا می‌خواهم بر‌گردم! ایشان دوباره اصرار کرد که: نه! من با تیمسار بهرام رئیس عملیات تماس گرفته‌ام و ایشان گفته‌ که شما در همدانی و داری خدمت می‌کنی. این‌طوری، سرهنگ پهلوان من را از سر خودش باز کرد.

من، دوباره ناامید برگشتم ولی سرگردان و پریشان بودم و نمی‌خواستم در انگلیس بمانم یا برگردم آمریکا. چند روز گذشت تا این ‌که یک روز رفتم و با عصبانیت گفتم: یه‌ فکری به حال من بکنید،‌ من می‌خواهم برگردم ایران! از آن‌جا با ستاد نیرو تماس گرفتند. یکی از خلبان‌های قدیمی پشت خط ستاد بود که در جنگ‌های الکترونیک ستاد کار می‌کرد و در جریانِ رفتن من به آمریکا بود. سرهنگ پهلوان گوشی را گرفت. آن خلبان به پهلوان گفت: ما ایشون را برای مأموریت فرستاده‌ایم و هرچه زودتر او را به تهران برگردانید. هرچند من تأیید شدم و دستور برگشتنم صادر شد ولی خیلی هم فرق نکرد چون فرودگاه‌ها برای پرواز‌های عادی بسته بود و فقط سی130‌های نیروی هوایی رفت و آمد می‌کردند. پهلوان به من گفت: یه هواپیمای ترابری سی130 در یکی از شهرهای نزدیک لندن هست، اگه خیلی مشتاقی که برگردی، برو سراغ آن‌ها. من آن‌ها را نمی‌شناختم، بنابراین از پهلوان خواستم که تماس بگیرد و حداقل من را به آن‌ها معرفی کند. وقتی پهلوان تماس گرفت،‌ خلبان هواپیما همان پشت تلفن جواب داد که: نه! من نمی‌برم چون مأموریتِ من سری است. پهلوان، مخالفت او را به من گفت ولی با این‌ حال گفت: خودت حضوری برو، شاید بتوانی راضیش کنی. چاره‌ای نبود، چمدانم را برداشتم و راهی شدم. یادم است هوا خیلی سرد بود. در سرمای شدید از لندن خارج شدم و راهیِ شهری شدم که تنها امید من برای برگشت به ایران بود.

شب بود که رسیدم و یکسره رفتم هتلی که خلبان و گروهش در آن مستقر بودند. تا رسیدم، اتاقی گرفتم و بلافاصله رفتم تا کاپیتان هواپیما را پیدا کنم. درِ اتاقش را زدم و خودم را معرفی کردم. تا مرا دید باز بنای مخالفت را گذاشت که: نمی‌تونم شما را ببرم. هرچه اصرار کردم که من با سختی در انگلیس مانده‌ام، پولم را زده‌اند و با هزار بدبختی خودم را به این‌جا رسانده‌ام، زیربار نرفت. خیلی دلخور شدم و دمق برگشتم اتاقم تا صبح شد. می‌دانستم برای صبحانه می‌روند رستوران. کشیک کشیدم و موقع صبحانه، خودم را رساندم تا دوباره کاپیتان را ببینم. نزدیک میزشان شدم. اکثر بچه‌های سی130 که همراه کاپیتان سر میز نشسته بودند تا چشم‌شان افتاد به من، جلوی پایم بلند شدند. من هم آن‌ها را می‌شناختم و این اتفاق خوبی بود. یادم است آقای رمضانی بود، خراسانی بود و چند نفر دیگر. این‌ها بلند شدند و با اسم کوچک مرا صدا کردند که: آقارضا، چطوری؟ تو کجا؟ این‌جا کجا؟ و من را تحویل گرفتند. من هم رویم را سفت کردم و رفتم سر میز و کنار کاپیتان نشستم. کاپیتان از دیدن این صحنه جا خورد و داستان را پرسید. بچه‌ها هم گفتند که: آقارضا رفیق ما و از خودمان است. این‌جا دیگر کاپیتان در رو دربایستی هم که بود با من کنار آمد.

آن ‌زمان‌ها بین ترابری‌ها و شکاری‌ها دو دستگی بود. شکار‌ی‌ها یک‌سال زودتر درجه می‌گرفتند و سرِ این موضوع بین این دو گروه اختلاف انداخته بودند ولی ما واقعاً با هم دوست بودیم و لج و لجبازی نداشتیم. دوستی من با ترابری‌ها مثل دانه‌ای بود که قبلاً کاشته بودم و حالا درو می‌کردم. به ‌هر حال کاپیتان تا اوضاع را دید، تسلیم شد و من آن‌قدر با او رفیق شدم که موقع پرواز، تا توی کابینش هم رفتم و به او پیشنهاد دادم که سر راه برود ایتالیا تا آن‌جا را هم ببینیم. او هم گوش کرد و دو روز ما را در ایتالیا نگه‌داشت که قدری گشتیم و با مختصر پولی که از دست دزدها جان سالم به در برده بود،‌ قدری خرید کردیم و برگشتیم ایران. حالا دیگر اواخر آبان و اوایل آذر57 بود.

قبل از پیروزی انقلاب گروه ضربت تشکیل دادم

زحمت‌ها و دوندگی‌های من برای برگشت به ایران و همراه شدن با انقلاب نتیجه داد و ما در مهرآباد نشستیم. من به ایران برگشتم ولی هنوز دو ماه و نیم مانده بود تا امام به وطن برگردد. من از تهران خودم را به همدان رساندم و در حالی که انقلاب هنوز پیروز نشده بود یک گروه ضربت تشکیل دادم. با بچه‌های پایگاه جمع شدیم دور هم و از آوج تا اسدآباد یعنی تا 80 کیلومتری پایگاه را کنترل می‌کردیم. این گروه، بعد از پیروزی انقلاب، بیشتر به درد ‌خورد.

با پیروزی انقلاب، پایگاه به یکباره خلوت شد. از فرماندهان و نیروهای ساواکی، همه دستگیر شدند و بعضی‌ها هم که فرار کرده بودند. به‌علاوه این که گروهک‌ها ریخته بودند و اسلحه‌های پایگاه را هم غارت کرده بودند. عده‌ای هم در خود پایگاه بودند که ما نمی‌دانستیم ولی از نیروهای مجاهدین و چریک‌های فدایی بودند و مردمِ محلی را تحریک می‌کردند. انقلاب پیروز شده بود ولی مشکلات ما زیاد بود. با این‌حال خلبان‌ها و نیروهای جوانی که در پایگاه بودند همه احساس مسئولیت می‌کردند. در چنین اوضاعی، بیست و چند نفر خلبان را دور هم جمع کردم و یک گروه ضربت قوی‌تر از قبل تشکیل دادم. از این گروه، دژبان‌ها را فرستادم پلیس راه و آن‌جا مستقر کردم. آن زمان پلیس راه خالی شده بود و کسی نمانده بود. وقتی بچه‌ها را با اسلحه در جاهای مختلف مستقر کردم، دیگر همدان و کرمانشاه و مناطق اطراف در کنترل ما بود. خودم هم یک مسلسل ام‌پی‌5 گرفتم دستم و تو این مسیرها رفت و آمد می‌کردم و مدام به بچه‌ها سر می‌زدم و گزارش می‌گرفتم.

آن‌موقع ما یک ایده انقلابی داشتیم و به خاطر موقعیتی که برای کشور پیش آمده بود می‌خواستیم همه ‌چیز را زیر کنترل داشته باشیم. ما فقط به مسائل امنیتی فکر نمی‌کردیم، حتی دنبال مواد مخدر هم بودیم. قاچاقچیان به‌خاطر وضع آشفته منطقه، خیلی فعال شده بودند و کیلوکیلو مواد و کالاهای دیگر جابه‌جا می‌کردند. ما قاچاق کشف‌شده را می‌گرفتیم و می‌بردیم خدمت شهید مدنی که آن‌زمان در دادگاه همدان بود. شهید مدنی قبل از انقلاب با شوهرخاله من دوست بود و من و ایشان همدیگر را می‌شناختیم. من خیلی پیش ایشان می‌رفتم و با هم تبادل‌نظر می‌کردیم. به‌جز مواد مخدر، بقیه کالاهای قاچاق را خدمت ایشان می‌بردم و تحویل می‌دادم. شهید مدنی مواد مخدر را نمی‌گرفت و از بین‌ بردن آن‌ها را به خود ما واگذار کرده بود. ما هم به محض پیدا کردن مواد، آن‌ها را در دستشویی می‌ریختیم و سیفون را می‌کشیدیم.

موقعیتم را در آمریکا رها کردم و به خاطر امام و انقلاب به ایران برگشتم

این اوضاع ادامه داشت تا این‌ که جنگ شروع شد و مسئولیت‌های ما ورق خورد. اگر ادعا نباشد، آن‌زمان من انقلابی بودم. اصلاً موقعیت‌هایم را در آمریکا رها کردم و به خاطر امام و انقلاب برگشتم ایران. در حالی که موقعیت شغلی خوبی در آن‌جا داشتم و دوست‌های گردن‌کلفت آمریکایی ‌دور و برم بودند. یکی از آشناهایم رئیس دادگاه کالیفرنیا بود که هواپیمای شخصی داشت و روزهای تعطیلش را با من می‌گذراند ولی من، خودم را به آب و آتش زدم و برگشتم ایران. در همان آمریکا، قبل از این که بروم انگلیس، خیلی‌ها به من اصرار می‌کردند که همان‌جا بمانم. هم جوان بودم، هم مجرد بودم و هم معلم اف4 بودم و موقعیت خوب و بی‌دغدغه‌ای برای ماندن داشتم. گاهی بعضی بی‌عدالتی‌ها را که می‌بینم، ممکن است پشیمان شوم که چرا نماندم ولی وقتی با خودم خلوت می‌کنم،‌ می‌بینم من آدمی نبودم که بتوانم دوری از ایران را تحمل کنم.

منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 683
  • 684
  • 685
  • ...
  • 686
  • ...
  • 687
  • 688
  • 689
  • ...
  • 690
  • ...
  • 691
  • 692
  • 693
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

آمار

  • امروز: 613
  • دیروز: 2223
  • 7 روز قبل: 3264
  • 1 ماه قبل: 9646
  • کل بازدیدها: 241077

مطالب با رتبه بالا

  • وصیت نامه شهید حسین دهقان موری آبادی (5.00)
  • وصیت نامه شیرین يك شهید به چهار فرزندش (5.00)
  • هفته شهادت برشما مبارک (5.00)
  • لحضه از ازدواج شهید سید علی حسینی (5.00)
  • وصیتنامه شهید محمدجعفر دشتستانی (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس