سردشت در دست ضد انقلاب بود تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود كه يك گردان نيرو در آنجا مستقر بود هر وقت كه قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي كوپترها بايد از سقز نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند اين كار مشكل بود و كلي هم هزينه برمي داشت
سردشت در دست ضد انقلاب بود تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود كه يك گردان نيرو در آنجا مستقر بود هر وقت كه قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي كوپترها بايد از سقز نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند اين كار مشكل بود و كلي هم هزينه برمي داشت
براي آزادسازي سردشت طرحي ريختيم به سرگرد آريان فرمانده يكي از گردان هاي هوابرد شيراز كه آدم شجاعي بود ، گفتم اين بار نيروها را از راه زمين به سردشت ببريد
توضيح دادم تا بانه مشكلي وجود ندارد اصل راه از بانه تا سردشت است كه بايد جاده را باز كنيد و جلو برويد تا به شهر برسيد ؛ براي اين كار امكان پشتيباني از راه هوا هم وجود ندارد
معاونان و مشاوران سرگرد با اين طرح مخالفت كردند ولي او اعلام آمادگي كرد تا طرح را اجرا كند
گردان از سنندج راه افتاد از شهرهاي مختلف گذشت تا به بانه رسيد با توجه به تجربه اي كه در تركيب نيرو داشتم ، تعدادي از بچه هاي شجاع سپاه را با آنان همراه كردم تا تنها نباشند يك تيم پيشرو از نيروهاي مخصوص هم تدارك ديدم تا اگر جايي مين گذاري بود ، راه را باز كنند
نگران سرنوشت اين گردان و اين طرح بودم با هلي كوپتر از كرمانشاه به بانه رفتم هنوز خيلي از رسيدنم نگذشته بود كه خبر آمد ستون كمين خورده و درگير است
معطل نكردم با تعدادي از بچه هاي سپاه ، خودمان را به ستون رسانديم به گردنه كوخان كه رسيديم ، صحنه هاي بسيار تأسف انگيز ديديم آتش دشمن زياد بود راه ستون از عقب و جلو بسته شده بود ماشين ها پنچر شده و در كنار جاده ولو بودند
كنترل نيروها از دست فرماندهان خارج شده بود و آنان در اطراف پراكنده بودند
مهمات هايي كه در آتش مي سوختند و منفجر مي شدند ، ناراحتمان مي كرد مجروحان و اجساد شهدا كه در اطراف افتاده بودند ، دلمان را آتش مي زدند
يكي از نيروهاي ضدانقلاب كه اسير شده بود ، پايش زخمي شده و از پوست آويزان بود با التماس گفت من را نكشيد ، كمكتان مي كنم توي جيب من را نگاه كنيد نقشه كمين توي جيب من است
راست مي گفت وقتي جيبش را گشتيم نقشه كمين را پيدا كرديم در ميان درختچه ها و بوته ها ، سنگرهاي گود كنده بودند كه تا سينه نيروهايشان مي رسيد آن طور كه معلوم بود ، طرح كمينشان دقيق و حساب شده بود با اين طرح ، ستون بايد در همان ساعت اول منهدم مي شد ، ولي رشادت بچه ها باعث شده بود تا آنها آنگونه كه مي خواستند موفق نشوند
خوب كه به جاده نگاه كردم ، متوجه شدم ارتفاع بلندي در كنار جاده است كه بر همه جاده اشراف دارد قدرت آتش ضد انقلاب در آنجا خيلي زياد بود يك دسته از نيروهاي گردان مخصوص را برداشتيم و به طرف آن حمله كرديم با ايمان به خدا و توان رزمي نيروها ، توانستيم آنجا را از دست دشمن آزاد كنيم
نماز مغرب و عشا را در همان بالا خوانديم هوا سرد بود قرار بود از پايين پتو و مهمات بياورند كه نشد ديگر پايين نيامدم و خودم هم شب را در كنار نيروها در بالاي ارتفاع ماندم همان جا دفاع دور تا دور تشكيل داديم چون مهمات نداشتيم ، به نيروها گفتم تا آنجا كه ممكن است بي هدف شليك نكنند
نيمه هاي شب متوجه شدم كه صداي زنگوله مي آيد احساس كردم بايد كلكي در كار باشد دفاع را قوي تر كرديم همه بيدار و هوشيار منتظر ماندند صداي زنگوله نزديك تر شد كه ناگهان يك موشك آرپي جي به طرف سنگرمان شليك شد سريع شروع كرديم به پاسخ دادن به آتش آنها مقداري كه تيراندازي كرديم ، چون مهماتمان كم بود ، گفتم ديگر كسي تيراندازي نكند
تيراندازي كه قطع شد ، دشمن خيال كرد مهمات ما تمام شده است به مواضع ما نزديك تر شدند و هرچه آرپي جي شليك كردند ، پاسخشان را نداديم تا واقعاً مطمئن شوند مهمات ما ته كشيده است خوب كه جلو آمدند ، گفتم مهلتشان ندهيد ، آتش كنيد !
بچه ها شديدترين آتش را روي آنها ريختند درگيري شديد شد ولي توانستيم با ايمان كامل مقاومت كنيم و ارتفاع را تا صبح حفظ كنيم در آن درگيري فقط چهار مجروح داديم ولي بر دشمن تلفات زيادي وارد شد
صبح ، محل استقرارمان را روي ارتفاع محكم سنگربندي كرديم و گسترش داديم شب بعد باز هم دشمن حمله سختي كرد اما اين بار هم موفق نشد و عقب نشست
بعد از چهل و هشت ساعت ستون نظم گرفت و آماده حركت به سوي سردشت شد به فرمانده گردان گفتم حالا شما مي توانيد به راه خود ادامه بدهيد من ديگر برمي گردم
سربازان و درجه داران با حالتي غم انگيز به من نگاه كردند و گفتند از ما جدا نشو فكر نمي كردم وجود من اين قدر برايشان مهم باشد گفتم ناراحت نباشيد ، مي مانم !
يك بيسيم چي براي خودم آوردم و هدايت ستون را به عهده گرفتم از اين روز ، تا هشت روز ديگر با آنان بودم و لحظات سختي را گذرانديم
روز اول از كوخان به دهكده نم شير رسيديم و از آنجا وارد پيچ خطرناكي به شكل U شديم كه در آخر آن دهكده دل آرزان قرار داشت در ابتداي پيچ ، يك سه راهي قرار داشت كه يك راه آن به منطقه بل حسن و دشت الان ، راه ديگر به پل الوت و راه سوم به دل آرزان مي رفت كه مسير ما بود با رسيدن به آنجا شب شد و اتراق كرديم
روز بعد ، ستون را حركت دادم و وارد آن پيچ شديم ناگهان از همه طرف آتش ضد انقلاب بر سر ما باريدن گرفت نه تنها از ارتفاعات بلكه از دره ها هم گلوله آر پي جي و تيربار به سوي ما مي آمد
در ستون دو تريلي پر از مهمات داشتيم كه هر دو منفجر شدند چند تايي از ماشينهايمان منهدم شدند به هر زحمتي بود ، نيروها را كنترل كردم و ستون آسيب ديده را به انتهاي پيچ ، يعني روستاي دل آرزان رساندم
همين كه وارد روستا شديم ، از داخل آن با آتش سنگيني از ما استقبال كردند ! هيچ راهي نداشتيم ناگزير با سلاح هاي مختلف دهكده را زير آتش گرفتيم خوشبختانه وقتي آنجا را گرفتيم فهميديم روستا خالي از سكنه بوده و ضد انقلاب از آن به عنوان جانپناه استفاده مي كرده است
از دل آرزان به بعد كار سخت تر شد به طوري كه در روز بيشتر از يك كيلومتري نمي توانستيم پيش برويم شوخي نبود ، يك ستون قوي نظامي مي خواست به سردشت برود و دشمن كه مي دانست اگر اين ستون وارد شهر شود چه روز سياهي در پيش دارد ، مي كوشيد به هر قيمتي كه شده از حركت آن جلوگيري كند هر لحظه در حال مقابله با كمين ها بوديم غذايمان فقط نان خشك و پنير و كنسرو بود
نقطه اوج فشار از روستاي بي كش تا داش ساوين بود ستون هر روز ضعيف تر مي شد و نيروهايش را از دست مي داد وضعيت طوري شد كه راننده تانك اسكورپيني كه در جلو ستون حركت مي كرد ، گفت من ديگر جلوتر از ستون حركت نمي كنم ، چون هر لحظه احساس مي كنم الان است كه گلوله آرپي جي منهدمم كند
هرچه نصيحتش كردم ، نپذيرفت تا اين كه گفت خودت هم بايد جلو ستون حركت كني
اين كار از نظر نظامي درست نبود من راهبر و فرمانده ستون بودم و اگر اتفاقي برايم مي افتاد همه ستون متلاشي مي شد و از بين مي رفت چاره اي نبود با نيرو كه نميشد دعوا كرد !
با توكل به خدا ، كنار اولين اسكورپين همراه با بيسيم چي در جاده به راه افتادم راننده به من كه نگاه مي كرد خيالش راحت مي شد و به راهش ادامه مي داد !
همين گونه پيش مي رفتيم كه احساس كردم بين ستون فاصله افتاده به جلو ستون دستور دادم آهسته حركت كند تا ادامه ستون را هماهنگ كنم سريع خود را به عقب ستون رساندم كه ناگهان از جلو صداي تير شنيدم و به دنبالش صداهاي مهيب انفجارهاي ديگر
سعي كردم خودم را به محل درگيري برسانم ماجرا از اين قرار بود بعد از آن كه من از جلو ستون فاصله مي گيرم ، آنها به خيال اين كه به سردشت نزديك شده اند ، سرعتشان را زياد مي كنند وقتي كه فاصله شان از بقيه ستون زيادتر مي شود ، دشمن كه در كمين بوده ، از فرصت استفاده مي كند و آنان را زير آتش مي گيرد آن هم درست در منطقه داش ساوين
نيروها چنان غافلگير شده بودند كه نمي توانستند از جانپناه هاي طبيعي كه در اطرافشان بود ، استفاده كنند يكي پس از ديگري هدف قرار مي گرفتند و به زمين مي افتادند هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحين افزوده مي شد بعضي از نيروها چنان روحيه شان را باخته بودند كه هيچ تحركي نداشتند
يك لحظه نااميد شدم و كمي خودم را باختم ستون به قدري ضعيف شده بود كه اگر يك گروه چهل نفري به سراغمان مي آمد ، همه مان را اسير مي كرد يكي از بچه هاي سپاه به نام فتح الله جعفري كه فردي بسيار مخلص و وارد بود ، تبسم خاصي كرد كه براي من در آن اوضاع و احوال عجيب بود او با لهجه اصفهاني ، گفت برادر شيرازي ، چه خبر است ؟ من تا حالا شما را اين طوري نديده بودم ؟
گفتم مگر نمي بيني نيروها هيچ كدام آمادگي ندارند و بلد نيستند درست بجنگند همين طور مي ايستند تا گلوله مي خورند
باز با همان تبسم گفت برادر جان ، فعلاً كه چند تا فشنگ داريم تا آنجا كه مي توانيم ازشان استفاده مي كنيم و مي جنگيم ، بعدش هم خدا هرچه بخواهد همان مي شود !
اين حرف ضربه پتكي بود كه بر سرم خورد و از خواب غفلت بيدارم كرد بر خودم نهيب زدم مگر براي خدا نمي جنگي ، پس چرا او را ياد نمي كني ؟
خودم را جمع و جور كردم و در همان جا سجده بجا آوردم و خدا را ياد كردم با ذكر خدا روحيه ام را بازيافتم و دلم قوت گرفت در همان لحظه طرحي به ذهنم خطور كرد بايد از دو جناح به تپه هاي اطراف حمله مي كرديم
فرماندهي يك گروه را خودم به عهده گرفتم و گروه ديگر را به فرماندهي گردان سپردم كه با شجاعت تمام پذيرفت تعداد نيروهايي كه داوطلب شركت در حمله شدند ، خيلي كم بود گروه من بيشتر از سه يا چهار نفر عضو نداشت ، ولي همين كه به طرف تپه ها راه افتاديم ، بقيه نيروها نيز تكبير گويان به دنبالمان آمدند
با همان روحيه ، تكبيرگويان تپه ها را بالا رفتيم وقتي بالاي بلندترين تپه رسيديم ، آتش دشمن قطع شد و پا به فرار گذاشت آنجا بود كه باورم شد اگر از اول به خدا توكل مي كردم و با دل شكسته به درگاهش روي مي آوردم ، به كمكمان مي آمد و
بعد از گرفتن تپه ها فرمانده گردان كه با گروه دوم رفته بود ، تعريف مي كرد وقتي رفتيم بالاي تپه مورد نظر ديدم يك نفر آن بالاست كه خيلي شبيه شماست و به طرف ما شليك مي كند فكر كردم شماييد و خيال مي كنيد كه ما ضد انقلاب هستيم
هرچه داد زدم جناب سرهنگ ، ما خودي هستيم باز شليك كرد عاقبت مجبور شديم با پرتاب يك نارنجك به سنگرش او را بكشيم وقتي بالاي جسدش رفتيم خيالمان راحت شد كه شما نيستيد جيبش را كه وارسي كرديم كارت چريك هاي فدايي در آن بود !
با گرفتن تپه ها ، هوا تاريك شد و منطقه سكوت و آرامش زيبايي به خود گرفت تا ساعت يازده شب مجروحين و اجساد شهدا را جمع كرديم و همه را در يك جا گذاشتيم تا صبح بتوانيم به عقب بفرستيم يكي از مجروحان ستوان نوري بود كه بر اثر انفجار آرپي جي در مقابلش ، استخوان پايش شكسته بود و خونريزي شديد داشت روحيه اش خيلي خوب بود رفتم بالاي سرش تا كمي دلجويي كنم پتو را كنار زدم تا چشمش به من افتاد ، لبخندي زيبا بر لبانش نقش بست و گفت چيزي نيست ، شما ناراحت نباشيد
ستون توان ادامه مسير را نداشت نزديك هفتاد الي هشتاد شهيد و 150 مجروح داده بوديم تعدادي از فرماندهان هم شهيد شده بودند بيسيم زدم و درخواست نيرو كردم كه روز بعد شصت نفر از بچه هاي سپاه قم و اراك آمدند و با روحيه خوبشان همه مان را خوشحال كردند در ميانشان دو فرمانده بسيار با ايمان و شجاع وجود داشت ؛ به نام هاي رفيعي و علي اكبري كه بعدها شهيد شدند ميان آنها و نيروهاي ارتشي روحيه دوستي و تفاهم عجيبي حاكم بود
روحيه رفيعي عجيب بود در حالي كه نيروها در سنگرهاي دورتادور مستقر بودند ، پيش آنها مي رفت و قرآن آموزش مي داد جالب بود در حالي كه در محاصره دشمن بوديم ، ولي او با اين كارش اهميتي به دشمن نمي داد و باعث روحيه نيروها مي شد اين براي من تازگي داشت !
چون منطقه را درخت فراواني پوشانده بودند ، براي فرود هلي كوپتر در كنار جاده فضاي بازي را انتخاب كرده بوديم دشمن گراي آنجا را گرفته بود و همين كه هلي كوپتر مي آمد ، با خمپاره 120 مي زد اين نشانه گيري دقيق دشمن براي ما عجيب بود و نشان مي داد كه ديده بان و خدمه آن از نيروهاي با سابقه نظامي هستند
نشست و برخاست هلي كوپترها بيشتر از چند ثانيه طول نمي كشيد ، كه در اين چند ثانيه مهمات را پياده مي كردند و مجروحان و شهدا را بر مي داشتند در همين لحظه كوتاه هم گلوله خمپاره مي آمد يك بار در حالي كه هلي كوپتر را هماهنگ مي كردم تا بنشيند ، ناگهان خمپاره اي به سويش آمد از وحشت چشمانم را بستم صداي انفجار كه برخاست احساس كردم هلي كوپتر و نيروهاي داخل آن تكه تكه شدند
چشم هايم را كه باز كردم ، با تعجب ديدم هلي كوپتر در هواست بيسيم كه زدم ، با خوشحالي گفتند برادر صياد ، ما سالميم هلي كوپتر آبكش شده ولي هيچ آسيبي به كسي يا دستگاههاي حساس وارد نشده ما رفتيم ، خداحافظ !
خمپاره درست پايين آن خورده بود
هنوز در همان فاصله دوازده كيلومتري سردشت مانده بوديم گردان با هشتصد نيرو حركت كرده بود ، حالا نفرات مفيدش به سيصد الي چهارصد نفر مي رسيد دشمن از روي ارتفاع بسيار بلندي به نام جات راوين ما را با گلوله قناسه و مي زد اول اهميت نداديم اما كم كم ديديم نيروها را زمين گير كرده است تصميم گرفتيم به سراغشان برويم
چند نفر را انتخاب كردم و به همراه شهيد شهرام فر رفتيم بالا هدايت عمليات ما با من بود با گلوله هاي خمپاره اي كه برايمان آمده بود ، بر سر ضد انقلاب كوبيديم و بهشان امان نداديم تا اين كه مجبور شدند ارتفاع را خالي كنند و بگريزند وقتي به آن بالا رسيديم ، شب شد درست مثل نبرد كوخان ، هوا بدجوري سرد بود هيچ پتويي براي گرم كردن نداشتيم وقت هم نبود از پايين برايمان بياورند در همان سنگرهايي كه از دشمن گرفته بوديم ، نيروها را سازمان دادم و مستقر شديم
ساعت سه نيمه شب بود كه متوجه شدم صداي زنگوله مي آيد ؛ درست مثل كوخان بعدش صداي بع بع گوسفند آمد واقعاً گله گوسفند بود ولي مطمئن بودم كه در ميانشان ضد انقلاب پناه گرفته است در بالاي ارتفاع فشنگ براي دفاع كم داشتيم گفته بودم حتي الامكان تيراندازي نكنند تا دشمن نزديك شود اين تجربه خوبي بود كه از نبرد كوخان داشتيم
بيسيم ها را خاموش كرديم تا سكوت كامل برقرار شود هرچه نزديك شدند ، عكس العمل نشان نداديم يك آرپي جي به طرفمان شليك كردند كه باز هم سكوت كرديم گذاشتيم تا نزديك تر شوند در انتظار عجيبي به سر مي برديم جواني كه محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژث قنداق كوتاه من را برداشت و بدون اجازه به طرفشان رگبار بست بقيه هم كه گويي منتظر چنين فرصتي بودند ، شروع كردند به تيراندازي تا خواستم جلوشان را بگيرم ، ديگر دير شده بود تير بود كه به طرف ضدانقلاب شليك مي شد
آنها حتي فرصت نكردند تيراندازي كنند سريع عقب نشستند مثل هميشه زخمي ها و جنازه هايشان را با خود برده بودند از خون هايي كه به زمين ريخته بود ، مي شد فهميد اولاً خيلي به ما نزديك شده بودند ، ثانياً تلفات زيادي داده اند
گله گوسفند مانده بود كه نه شباني داشت و نه صاحبي هفتاد ، هشتاد رأسي مي شد
سيزده تا از آنها زخمي شده بودند به راننده ام گفتم تا حرام نشده اند ، سرشان را ببر
همه آن سيزده تا را سر بريديم و بقيه را هم گرفتيم صبح فردا ، دمكرات ها با بيسيم مي گفتند شما گوسفندهاي مستضعفين را مصادره كرده ايد
گفتم مستضعفي كه با آرپي جي به ما حمله كند مستضعف نيست ، بايد حسابش را رسيد حالا اگر گوسفندهايتان را مي خواهيد ، مي توانيد بياييد ببريد !
گوسفندها را بين ستون تقسيم كردم نيروهايي كه يك هفته فقط نان خشك و پنير خورده بودند ، دو سه روز فقط كباب خوردند و دلي از عزا درآوردند !
براي حفاظت از جاده دستور دادم در بالاي همان ارتفاع پايگاهي زدند به كارمان ادامه داديم به سردشت نزديك شده بوديم و به زودي وارد شهر مي شديم كه با بيسيم اطلاع دادند رئيس جمهور شخصاً به قرار گاه در كرمانشاه آمده و با شما كار فوري دارد هرچه زودتر خودتان را برسانيد
چاره اي نبود فرماندهي ستون را به فرمانده منطقه سپردم و بچه هاي سپاه را براي تقويت ستون گذاشتم دستور دادم هلي كوپترها مدام در رفت و آمد باشند تا كم و كسري اي پيش نيايد آن گاه خودم با هلي كوپتر به طرف كرمانشاه حركت كردم سر راه ، اول رفتم به سقز چون لباسم ژوليده و ناجور بود يك دست لباس بسيجي گير آوردم و پوشيدم
شب به كرمانشاه رسيدم به محض ورود به قرارگاه نيروهاي آنجا با تكبير از من استقبال كردند تعجب كردم پرسيدم جريان چيست ؟ چرا اينطوري مي كنيد ؟
گفتند خودت مي فهمي !
وقتي وارد اتاق شدم ، ديدم بني صدر و شهيد رجايي كه نخست وزير بود ،با تعدادي از مشاورانشان در آنجايند با خوشحالي جلو رفتم تا با آنان روبوسي كنم خيلي خوشحال بودم چون مي خواستم خبر رسيدن ستون را بدهم با شوق به طرف بني صدر رفتم و او را گرم در آغوش گرفتم ولي او دستش مانند مرده سرد بود اهميتي ندادم و با او روبوسي كردم بلافاصله پرسيد ستون چه شد ؟
با خنده گفتم هيچي ، الحمدلله نجات پيدا كرد و رسيد
يك دفعه تكان خورد انگار انتظار شنيدن اين خبر را نداشت من هم جا خوردم تا آن موقع زياد شنيده بودم كه اگر كسي بخواهد واقعاً و مخلصانه خدمت كند ، نمي گذارند و دائم پشت سر برايش مي زنند اما فكر نمي كردم براي ما كه جانمان را به دست گرفته بوديم و داشتيم با ضد انقلاب مي جنگيديم هم بزنند !
آن قدر خبرچيني كرده بودند و پشت سر بد گفته بودند كه بني صدر آمده بود تا با من برخورد تندي كند و از فرماندهي بركنارم كند مدام به گوش او خوانده بودند صياد شيرازي همه را به كشتن داده است ! ستون تار و مار شده وهمه نيروها به اسارت دشمن درآمده اند
او از شنيدن خبر رسيدن ستون به سردشت اين چنين به تعجب افتاده بود تعجب او هنگامي بيشتر شد كه پاسخ سئوال دومش را شنيد پرسيد چقدر تلفات داده ايد ؟
گفتم تا آنجا كه اطلاع دارم ، حدود هفتاد هشتاد شهيد داده ايم و 150 نفر مجروح
معلوم بود آمار و ارقامي كه به او داده اند ، خيلي بيشتر از اين حرف ها است چنان تعجب كرد كه ديگر ساكت شد و هيچ چيز نپرسيد گويي ديگر چيزي براي گفتن نداشت تازه فهميدم آن تكبير بچه ها هنگام ورود من براي چه بوده است آنها مي خواسته اند در برابر بدخواهان از من پشتيباني كنند
بني صدر هنگامي كه مي خواست برود ، گفت بيا تهران كارت دارم
گفتم فعلاً نمي توانم منطقه را ول كنم حداقل چند روزي طول مي كشد
قبول كرد چند روز بعد به تهران بروم