فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

کردستان

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

به اصفهان برگشتم و براي مدتي نتوانستم به كردستان بروم متأسفانه سياست غلط دولت موقت باعث شد كردستان به تدريج از دست جمهوري اسلامي خارج شده و در سلطه ضد انقلاب قرار بگيرد هر روز خبرهاي ناراحت كننده اي از آنجا مي رسيد شهرها يكي پس از ديگري سقوط كرده بودند و ضد انقلاب پادگان مهاباد را غارت كرده بود
به اصفهان برگشتم و براي مدتي نتوانستم به كردستان بروم متأسفانه سياست غلط دولت موقت باعث شد كردستان به تدريج از دست جمهوري اسلامي خارج شده و در سلطه ضد انقلاب قرار بگيرد

هر روز خبرهاي ناراحت كننده اي از آنجا مي رسيد شهرها يكي پس از ديگري سقوط كرده بودند و ضد انقلاب پادگان مهاباد را غارت كرده بود

مدتي كه در اصفهان بودم ، همه فكر و ذكرم كردستان بود طرح جالبي به نظرم رسيد كه فكر كردم با اين طرح مي توان كردستان را آرام كرد آن را با ديگران در ميان گذاشتم و به بني صدر رئيس جمهور موقت معرفي شدم او هم اسم من را شنيده بود در آن زمان من سرگرد شده بودم

پرسيد شما چه طرحي براي كردستان داريد ؟

خلاصه اي از طرح را روي كاغذ كشيدم و توضيحات لازم را دادم پرسيد خب ، حالا مي خواهيد چكار كنيد ؟

گفتم هيچ آماده ايم تا برويم طرحمان را اجرا كنيم

گفت خب ، پس شروع كنيد و براي قدم اول از سنندج آغاز كنيد

او فرمانده كل قوا هم بود همين كه تأييد او را گرفتم كه بايد به كردستان بروم و بجنگم ، سريع به اصفهان برگشتم و به اتفاق آقاي رحيم صفوي ، دويست نفر از بچه هاي سپاه را سازمان داديم تا به آنجا اعزام شوند

نيروها را سوار دو فروند هواپيماي سي ـ 130 كرديم و خودمان هم همراه آنان راهي شديم

اوضاع سنندج بحراني بود از مراكز مهم ، فقط فرودگاه در دست نيروهاي جمهوري اسلامي بود و تنها راه ارتباطي آنجا با شهرهاي ديگر از طريق هوا بود همه جاده هاي منتهي به سنندج در دست ضد انقلاب بود پادگان شهر هم در دست نيروهاي خودي بود ولي فاصله بين پادگان و فرودگاه در دست دشمن بود و امكان تردد وجود نداشت

بالاي شهر كه رسيديم ، به علت ابري بودن هوا ، هواپيماها نتوانستند باند را پيدا كنند

خلبان ها مي خواستند به فرودگاه كرمانشاه بروند مسير كرمانشاه به سنندج هم در اشغال ضد انقلاب بود آنان در مدخل ورودي جاده تيرآهن جوش داده و آن را بسته بودند اين كار ، باعث وقت كشي در اجراي كارمان مي شد

پس از اصرار زياد ما و ساعتي چرخيدن در بالاي شهر با تلاش فراوان توانستند فرود بيايند هنوز نيروها كاملاً از هواپيماها خارج نشده بودند كه شليك خمپاره بر روي باند فرودگاه آغاز شد درهمان دم ، يكي از بچه هاي سپاه مجروح شد هواپيماها هنوز روشن بودند به خلبان ها كه پناه گرفته بودند ، گفتم هر طوري كه هست ، هواپيماها را بلند كنند و ببرند آنان نيز چنين كردند

گلوله هاي خمپاره همچنان روي فرودگاه مي باريد و خط محاصره ضد انقلاب روي نيروهاي مدافع خودي تنگ تر شده بود

اولين كاري كه كرديم ، نيروهاي موجود را كه از بچه هاي تهران بودند ، سازماندهي كرديم و با ديگر نيروهاي ارتشي و سپاهي پيوند داديم آنان نيروهاي كاري و خيلي خوبي بودند ؛ نيروهاي دلاوري مانند شهيد علي موحد دانش و محسني سپس سنگر ديده باني زديم و توانستيم سنگرهاي دشمن را شناسايي كنيم قبلاًاجازه شرعي گرفته بوديم تا هر جا را كه سنگري است و به طرفمان شليك مي كند ، با خمپاره و توپخانه منهدم كنيم به توپخانه اطلاع دادم تا آنها را زير آتش بگيرند طرح عملياتي ما بر اين اساس بود كه ارتباط ضد انقلاب را از چهار محور با شهر سنندج قطع كنيم تا ارتباط نيروهاي خودي در جاده كمربندي برقرار شود و پس از اين كه محاصره شهر كامل شد و توانستيم راههاي مواصلاتي دشمن را سد كنيم ، شروع كنيم به پاكسازي شهر

محورهاي مريوان به سنندج ، سقز و ديواندره به سنندج و محور كرمانشاه به سنندج را

توانستيم آزاد كنيم ولي در محور قروه به سنندج يا گردنه صلوات آباد كه بسيار حساس بود ، به مشكل برخورديم

با هلي كوپتر به دهگلان رفته بودم ديدم كه تيپ سه از لشگر 16 زرهي قزوين كه متعلق به ارتش بود ، در آنجا مستقر است علت را پرسيدم گفتند چون واحد زرهي هستيم و آسيب پذيري مان زياد است ، امكان دارد گرفتار كمين شويم و تانك ها و نفربرها از بين برود پرسيدم اگر راه را برايتان باز كنيم جلو مي آييد ؟

با شوق فراوان قبول كردند گفتم ده گروه ده تا پانزده نفره تشكيل بدهيد چهار گروه هم من از بچه هاي سپاه دارم كه مي شود چهارده گروه اين چهارده گروه را هلي برن مي كنم روي ارتفاع صلوات آباد گردنه را برايتان باز مي كنم و شما بياييد و بگذريد

براي اين كار ، نيروهاي سپاه را هماهنگ كردم و خودم همراه آن چهار گروه سوار اولين هلي كوپتر شدم ارتفاع صلوات آباد به علت بلنديش جاي خوبي براي فرود هلي كوپتر نبود سرانجام جايي براي پياده شدن پيدا كرديم همين كه پياده شديم ، متوجه نيروهاي ضد انقلاب در اطرافمان شدم درگيري شروع شد آنان نتوانستند مقاومت كنند و فرار كردند

شروع كرديم به پيشروي به طرف گردنه در ادامه راه ، به معبر تنگي رسيديم كه بايد تك نفري از آنجا مي گذشتيم نفر اول كه خواست رد شود ، تير خورد و شهيد شد معلوم بود كه دشمن در مقابل آن معبر تك تيرانداز گذاشته است نفر دوم هم شهيد شد شش نفر ديگر هم بدون اين كه بتوانند از آنجا بگذرند ، مجروح شدند ديگر ستون حركت نكرد هرچه اصرار كردم ، فايده اي نداشت ناچار شدم خودم جلو بيفتم خواستم از سمت راست بروم يك گلوله به بغلم خورد و گرد و خاكش به صورتم پاشيد از سمت چپ هم خواستم بروم ، همين وضع پيش آمد خيلي دقيق مي زدند

سربازي فرياد زد الله اكبر و به طرف آنجا دويد گلوله اي به پايش خورد و افتاد اين كارش باعث شد تا در آن شلوغي يك استوار ارتشي كه مسئوليت يكي از گروهها را به عهده داشت ، گروهش را از آنجا عبور دهد

وقتي ديدم وضع اين گونه است ، ديده باني كردم و گراي دقيق منطقه را به توپخانه دادم تا روي مواضع دشمن آتش بريزد توپخانه شروع كرد به كوبيدن مدخل گردنه

ناگهان داد يكي از بچه ها از بيسيم بلند شد كه

ـ چرا داريد ما را مي زنيد ؟ ما رسيده ايم به هدف !

خيلي تعجب كردم نيروهاي دشمن هنوز در جلو ما بودند ، ولي آنان مي گفتند به هدف رسيده اند ! تازه فهميدم يكي از گروه هاي سپاه را فراموش كرده ام و از دستم در رفته حتي ضد انقلاب هم متوجه آنان نشده بود و توانسته بودند از بغل سنگرهاي دشمن رد شوند و از پشت سر آنان بيرون بيايند خودشان بعد از اين كه رسيده بودند ، فهميده بودند كه چه كار مهمي كرده اند !

ضد انقلاب وقتي فهميد در محاصره است ، چاره اي نداشت جز اين كه فرار كند در واقع اين محاصره ، كار خدا بود نه ما

اين گونه مدخل گردنه صلوات آباد را گرفتيم پاكسازي كرديم شب را هم بالاي قله مانديم هوا خيلي سرد بود برف همه جا را گرفته بود هر نفر فقط يك پتو داشت هرطوري بود ، تا صبح سر كرديم و قله را نگه داشتيم

صبح با فرمانده آن تيپ زرهي تماس گرفتم و گفتم كه جاده پاك شده است و شما برويد ، نيروهاي ما از بالا مواظبتان هستند براي اين كه خيالشان راحت باشد و نترسند ، خودم رفتم و سوار نفربري شدم كه در جلو حركت مي كرد

ورود تانك و نفربر به شهر ، آثار رواني خوبي روي مردم منطقه داشت همه نيروهاي محاصره كننده به ما ملحق شدند و محاصره كامل شد به آقاي رحيم صفوي گفتم كه از قسمت بين پادگان و فرودگاه شروع به پاكسازي كنيم

ساعاتي بعد ، صداي تكبير و درود بر خميني در همه جاي شهر پيچيد ما توانسته بوديم بعد از بيست و هشت روز جنگ و تلاش سنندج را آزاد كنيم و به كنترل جمهوري اسلامي درآوريم !

سنندج ، شاهرگ كردستان بود مركز و ستاد ضدانقلاب مسلح كه در شهرهاي مختلف كردستان با جمهوري اسلامي ايران مي جنگيدند ، در آنجا بود با سقوط آن ، كمر دشمن شكست

 

 نظر دهید »

آربابا

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

خيلي راحت به سقز رسيديم اطراف جاده آنجا صاف است و كمتر امكان كمين زدن وجود دارد در مدت بيست و چهار ساعت آن شهر بزرگ را پاكسازي كرديم و تحويل سپاه داديم
خيلي راحت به سقز رسيديم اطراف جاده آنجا صاف است و كمتر امكان كمين زدن وجود دارد در مدت بيست و چهار ساعت آن شهر بزرگ را پاكسازي كرديم و تحويل سپاه داديم

حالا بايد مي رفتيم به طرف شهرستان بانه جاده پنجاه كيلومتري سقز به بانه بسيار مهم و خطرناك بود همه شهر بانه در تسلط دشمن بود و پادگان بيش از چهل روز در محاصره دشمن قرار داشت روحيه نيروهاي آنجا خراب بود دو ، سه روز قبل از ما ، نيروهاي مخصوص ارتش روي ارتفاعاتي كه به پادگان بانه مشرف است ، عمليات انجام داده بودند نيروها را روي آربابا هلي برن كرده كه شكست خورده و نوزده نفر هم اسير داده بودند يك تيپ هم از لشگر 16 زرهي قزوين در آنجا بود فرمانده شان سرهنگ پورموسي بود او به ما گفت چه كار مي كنيد ؟

گفتم ما حاضريم روي گردنه خان عمل كنيم و آنجا را براي شما پاكسازي كنيم

از نيروي زميني ارتش ، صد نفر نيرو فرستادند نيروهاي ما بيشتر شد بيست نفر هم از بچه هاي سپاه هميشه در عمليات مختلف با من بودند

طرح عمليات را ريختيم مشكل بزرگ ، عبور از گردنه خان بود به ستون گفتيم ما هلي برن مي كنيم روي گردنه و آن را پاكسازي مي كنيم ، بعد نيروها از آنجا بگذرند

پرسيدند اگر كار به شب كشيد ، چه كار كنيم ؟

گفتم هرجا كه به شب رسيديم ، همان جا دفاع دورتادور مي كنيم و تأمين مي گذاريم تا صبح عمليات را ادامه دهيم

ستون به راه افتاد فرماندهي آن با سرتيپ دو فرداد بود شهيد كشوري و شهيد شيرودي نيروها را پشتيباني مي كردند تا رسيدن به چهار و نيم يا پنج كيلومتري گردنه خان مسئله اي پيش نيامد ستون در آنجا ايستاد تا ما بالاي گردنه برويم و از آنجا فرمان حركت را صادر كنيم شهيد كشوري با هلي كوپتر خود رفت در جايي كه بايد ما پياده مي شديم نشست تا نيروها نترسند اين رشادت او را هيچ وقت فراموش نمي كنم

هلي كوپترها ما را در بالاي ارتفاع پياده كردند و شروع كرديم به پاكسازي ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود از جايي كه پياده شده بوديم تا داخل گردنه راه زيادي بود بايد از بالاي قله و ارتفاع كه بعضي جاهايش پوشيده از برف بود ، مي گذشتيم همين موضوع زمان زيادي ازمان گرفت

به گردنه كه رسيديم ، نيروها دو قسمت شدند گروهي به طرف مدخل ورودي و شرقي گردنه رفتند و گروه ديگر به طرف خروجي آن ما خودمان هم از تونلي كه در آنجا بود ، راه افتاديم در طي يك مسير كه خيلي هم طول كشيد ، درگيري هاي محدودي رخ داد كه صدمه اي به نيروهاي ما نرسيد نيروهاي ضد انقلاب هم با ديدن هلي برن و قدرت زياد ما ـ مخصوصاً عمليات هوايي شهيد كشوري و شهيد شيرودي ـ پا به فرار گذاشته بودند

هنوز عمليات پاكسازي را تمام نكرده بوديم كه احساس كردم ستون در حال پيشروي در محور است ؛ در حالي كه قرار بود بدون اجازه من حركت نكنند با فرماندهي ستون تماس گرفتم و در حالي كه به شدت ناراحت بودم ، پرسيدم چرا بدون اطلاع من حركت كرده ايد ؟

فهميدم سرتيپ دوم پورموسي گفته است آنان فرماندهي را جدي نگرفته بودند

متأسفانه آن نيروها از گردنه هم گذشته بودند و چون در ده ، پانزده كيلومتري بانه بودند ، خيال مي كردند خطر تمام شده و مشكلي در سر راهشان نيست ستون سنگيني بود ؛ با تجهيزات زرهي و تانك هاي اسكورپين در واقع يك تيپ كامل زرهي بود

ساعت حدود هفت يا هشت شب بود كه متوجه شدم از بيسيم سر و صداي زيادي مي آيد فرياد مي زدند ما گرفتار شديم ما كمين خورده ايم

كمين سنگين و سختي خورده بودند اولين كاري كه انجام دادم اين بود كه تصميم گرفتم آتش پشتيباني بريزيم مصطفوي يكي از درجه داران ارتش بود كه در سپاه كار مي كرد او استاد تيراندازي بود بدون هرگونه وسايل هدايت آتش مربوط به خمپاره انداز ، با استفاده از تجربياتي كه داشت ، گراي دقيق مي داد و آتش مي ريخت به طوري كه گلوله سوم حتماًهدف را منهدم مي كرد آن شب با ديده باني او تا صبح بر سر دشمن آتش ريختيم غير از اين ، كار ديگري ازمان ساخته نبود

صبح كه شد ، دو خلبان هوانيروز آمدند و از بالاي ستون گذشتند و رفتند جلو تا ببينند اوضاع از چه قرار است شهيد كشوري از پشت بيسيم من را خواست پرسيدم چه مي بيني ؟

با ناراحتي گفت متأسفم كه نمي توانم چيزي بگويم

از بالاي گردنه نگاه به داخل شيارهاي اطراف انداختم منطقه خطرناكي بود همه آنجا جنگل بود بهترين موقعيت براي تك تيرانداز بود كه بتواند پناه بگيرد و هلي كوپتر را بزند با اين همه ، آن دو بي محابا پرواز مي كردند و جلو مي رفتند شجاعانه مي جنگيدند بي هيچ ترسي افتاده بودند به جان ضد انقلاب

اولين كاري كه كردم برخورد با سرهنگ پورموسي بود عصباني بودم و بر سرش داد زدم چرا اين كار را كردي ؟ مگر با تو قرار نگذاشته بودم بدون اجازه من ستون حركت نكند تا اين گونه فجايع به بار نيايد ؟

چشمانم را خون گرفته بود با حالت زار گفت هركاري كه بگوييد مي كنم ديگر حرفتان را گوش مي كنم

با اين كه درجه او از من بالاتر بود ، ولي اين چيزها برايم مطرح نبود گفتم از اين لحظه به بعد حق نداري بدون دستور من هيچ كاري انجام بدهي

بايد تا عصر جاده را پاكسازي مي كرديم ماشين هاي منهدم شده جاده را بسته بودند تعدادي از آنها پر از مهمات بود عده اي از سربازها گريخته بودند و عده اي هم اسير ضد انقلاب شده بودند

نيروهاي باقي مانده را سازماندهي كرديم بيست نفر از بچه هاي سپاه و ارتش را كه جزو نيروهاي خودم بودند ، انتخاب كردم و راه افتاديم پشت فرمان نشستيم و كاميون ها را كه اغلب بارشان مهمات بود از سر راه برداشتيم و به ستون منتقل كرديم

در هنگامي كه سرگرم پاكسازي بوديم ، ناگهان كسي از لاي درخت ها دويد و به طرف ما آمد ، اسلحه ها را به طرفش نشانه گرفتيم داد زد نزنيد نزنيد من پاسدارم

جلو كه آمد ، خسته و كوفته خودش را به بغلمان انداخت و زد زير گريه تعريف كرد من در دست آنها اسير بودم كه موفق شدم فرار كنم آنها بيست نفر از بچه ها را شهيد كردند كه هفت نفر از آنها سپاهي بودند

پرسيدم وقتي اسير شدي ، باهات چه كار كردند ؟

گفت من را كه گرفتند ، مي خواستند اعدامم كنند پاسدارها را از دم اعدام مي كردند ما را در يك خانه روستايي نگه داشته ، منتظر دستور بودند تنها راهي كه برايمان گذاشته بودند اين بود كه به عكس امام اهانت كنيم تا اعدام نشويم اين كار براي ما غيرممكن بود و قبول نكرديم آنها از هر طريق كه مي توانستند شكنجه مان مي كردند شن و برگ درختان را به خوردمان مي دادند تا دلمان درد بگيرد داخل اتاق نشسته بوديم كه يكي از آنها وارد شد پشتش به من بود و يك كارد سنگري به كمر داشت تنها بود و اين لحظه بهترين وقت بود براي كار پريدم و كارد را از كمرش درآوردم و رو سينه اش فرو كردم با قدرت تمام ، ضربه ديگري به گردنش زدم سريع از اتاق بيرون پريدم و شروع كردم به دويدن حتي يك لحظه هم به عقب نگاه نكرده ام تا اين كه رسيدم به شما

او را فرستاديم پيش نيروهاي خودي تا استراحت كند

نيروهاي ستون را جمع و جور كرديم و حركت داديم در اول ستون ، مصطفوي پشت تيربار روي نفربر قرار داشت و در پشت سر او ، در نفربر ديگر خودم بودم يك گروهان كه داراي پنج تانك چيفتن بود ، به درخواست من از سقز فرستاده بودند و خيلي سريع رسيده بود مي خواستيم زرهي را جلو بيندازيم تا در گردنه هاي تند ، دفاع محكمي داشته باشيم

منطقه اي در نزديكي بانه بود كه احتمال كمين خوردن در آنجا زياد بود تعدادي نيرو به آنجا هلي برن كرديم تا اطمينانمان بيشتر شود خودم هم به آن بالا رفتم وقتي خيالم راحت شد ، به ستون گفتم منطقه امن است مي توانيد به طرف بانه حركت كنيد

ستون كه به آنجا رسيد ، عصر شده بود و ما بايد پيش از تاريك شدن هوا وارد شهر مي شديم معمولاً با تاريك شدن هوا كارمان مشكل مي شد

ديدم گروهان تانك ، كند راه مي رود با اين حساب ، به شب برمي خورديم احساس كردم فرمانده گروهان تانك ترسيده كلاه گوشي را ازش گرفتم و بر سر گذاشتم و مجبور شدم به جاي او ، خودم فرمان بدهم

به ابتداي شهر بانه نزديك شده بوديم و نگراني مان از جاده هايي بود كه به شهر ختم مي شدند در اين جاده ها ، محل زيادي براي كمين زدن وجود داشت

من به منطقه خيلي وارد نبودم با نيروهاي داخل پادگان تماس گرفتم و گفتم براي اين كه مقصدمان را مشخص كنند ، گلوله دودزا شليك كنند دشمن متوجه اين موضوع شد و شروع كرد به زدن گلوله هاي دودزا ! اين را زود فهميدم و تصميم گرفتيم به طرف پادگان نرويم

در شمال شهر ، در منطقه اي كه به فرودگاه نظامي معروف بود ، مستقر شديم در آنجا آرايش دفاع دور تا دور گرفتيم وقتي كه همه تيپ مستقر شد ، فرماندهي اش را به خود فرمانده تيپ سپردم

بر تانكي سوار شدم و به طرف پادگان شهر حركت كرديم نزديك تر كه شديم ، متوجه شدم پادگان اصلاً جاده ورودي نداردكه بتوان به آنجا رفت تنها جاده آن از وسط شهر مي گذشت ميان بر زديم و يكراست رفتيم به طرف پادگان سيم خاردارها را رد كرديم و وارد پادگان شديم !

نيروهايي كه در آنجا بودند ، خيلي خوشحال شدند به طرفمان آمدند و ريختند روي سرمان كم نبود ، چهل و چهار روز مقاومت كرده بودند دشمن به پادگان مسلط بود و هر روز محاصره را تنگ تر مي كرد حدود چهل ، پنجاه نفر شهيد داده بودند پيكر شهدا در اطراف افتاده بود آنها را در نايلون پيچيده بودند

گفتند تيمسار فلاحي بيسيم زده و گفته همين كه صياد به پادگان رسيد ، همان روز برويد ارتفاعات آربابا را آزاد كنيد

نيم ساعتي به غروب مانده بود به هوانيروز دستور دادم سريع دو فروند هلي كوپتر 214 بياورند شانزده نفر را در دو گروه سازماندهي كردم و سوار بر هلي كوپترها شديم و به طرف منطقه مورد نظر رفتيم

در عمليات هلي برن هميشه اول هلي كوپتر خودم كه به عنوان فرمانده در آن بودم ، بر زمين مي نشست تا از امنيت منطقه مطمئن شوم و به نيروهاي ديگر بگويم بيايند ، ولي در آنجا اين طور نشد هنوز درآسمان بوديم كه آن يكي هلي كوپتر بر زمين نشست و هر هشت نفر پياده شدند نوبت هلي كوپتر ما بود كه بنشيند ولي ناگهان از همه طرف به سويمان آتش باريد

به خلبان گفتم سريع بنشين

گفت نمي توانم همين كه خواسته باشيم بنشينيم ، به راحتي مي زنند

نتوانستيم بنشينيم و برگشتيم هوا تاريك شده بود از بالا مي ديدم كه دشمن بر شدت آتش افزوده است با نيروهايي كه پياده شده بودند ، ارتباط برقرار كردم و گفتم چون طرحي كه براي عمليات در نظر داشتم انجام نشد ، سريع بياييد پايين به طرف پادگان

گفتند نه خير ، ما همين جا مي مانيم و مي جنگيم شما بياييد بالا

روحيه عجيبي داشتند هرچه گفتم من به شما دستور مي دهم ، قبول نكردند دست آخر ، با خواهش و تمنا توانستم راضيشان كنم بپذيرند و بيايند پايين

با يك قبضه توپ 155 ميلي متري كه در پادگان بود و گلوله هم كم داشت ، بر سر ضد انقلاب آتش ريختيم تا نيروها برگردند متأسفانه آن هشت نفر موقع برگشتن ، تاكتيك اشتباهي به كار بردند و به دو گروه چهار نفره تقسيم شدند و پايين آمدند

يكي شان به دل شهر رفت و با دشمن درگير شد كه همگي شهيد يا اسير شدند افراد گروه ديگر هم با تعدادي مجروح توانستند خودشان را به پادگان برسانند يكي كه در بالاي ارتفاع مجروح شده بود ، بر اثر شدت جراحت همان شب به شهادت رسيد

مجدداً نشستيم براي آزادسازي آربابا طرح ريختيم فهميديم با هلي برن نمي توان كاري پيش برد چنان كه گفته شد ، قبل از ما هم نيروهاي مخصوص در آنجا هلي برن كرده و نوزده اسير داده بودند

چند روز صبر كرديم در اين مدت از چند محور به طرف آنجا سلاح سنگيني متمركز كرديم دشمن روي آربابا سنگرهاي زيادي داشت طرحمان اين بود كه روي آنها آتش بريزيم تا يك گروهان از سمت راست و يك گروهان از سمت چپ وارد عمل شوند و بروند بالا

آتش تهيه شروع شد و همه قبضه ها بي وقفه شليك كردند گروهان ها حركت كردند فرمانده يكي از آنها شهيد سرهنگ شهرام فر و فرمانده گروهان ديگر ستوان نوري بود هر دو گروهان به موازات هم حركت كردند يكي از آنها وظيفه اصلي را به عهده داشت و ديگري از آن پشتيباني مي كرد عمليات خوب پيش مي رفت گلوله هاي توپ هم خيلي دقيق بر سر ضد انقلاب فرود مي آمد نزديك قله كه رسيديم ، نيروها گفتند تركش و سنگريزه هاي قله بر سر ما نيز مي بارد ، آتش را بدهيد عقب

چنين كرديم دشمن روي يال آربابا به هر طرف كه فرار مي كرد ، گرفتار گلوله هاي توپخانه بود

نيروها كه بالاي ارتفاع رسيدند ، گفتيم وارد سنگرها نشويد ، احتمال دارد تله گذاشته باشند

متأسفانه يكي از نيروها به اين سفارش توجه نكرد و وارد سنگر شد كه بر اثر انفجار مين مجروح شد

هوا تاريك شده بود كه سرانجام به لطف خدا ، ارتفاع آربابا به دست ما فتح شد با فتح اين ارتفاع بار ديگر كمر ضد انقلاب در منطقه شكست

با گرفتن آربابا توانستيم در مدت چهل و هشت ساعت شهر بانه را پاكسازي كنيم در اين كار ، شهيد باكري ، خيلي شجاعت به خرج داد وارد شهر كه شديم ديديم دشمن مسجد جامع را براي خودش سنگر قرار داده و به شدت مقاومت مي كند اين مانند همان ماجراي قرآن بر سر نيزه كردن لشگر معاويه بود اينها كه هيچ اعتقادي به اسلام نداشتند و در سنگرهايشان انواع و اقسام نشانه هاي فساد را ديده بوديم ، حالا كه گير افتاده بودند ، مي خواستند از احساسات ما سوءاستفاده كنند !

سرانجام مجبور شديم با تانك گلوله اي بالاي سر نيروهاي دشمن بزنيم با شليك اين گلوله فهميدند كه نمي توانند از قداست مسجد سوء استفاده كنند پس خيلي زود

نيروهايشان را از مسجد بيرون كشيدند و گريختند

بني صدر با ديدن فعاليت هايم ، تصميم گرفت من را به فرماندهي منطقه غرب كشور منصوب كند چون درجه من سرگردي بود ، مسئولين ارتش اعلام كردند اين كار قانوني نيست كه يك سرگرد فرمانده منطقه اي باشد كه كلي لشگر و يگان آنجاست براي اين كه فرمانده منطقه باشم ، دو درجه به من دادند و شدم سرهنگ تمام ؛

سرهنگ توپخانه علي صياد شيرازي

 نظر دهید »

نگاه

17 آبان 1395 توسط مادر پهلو شکسته

سردشت در دست ضد انقلاب بود تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود كه يك گردان نيرو در آنجا مستقر بود هر وقت كه قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي كوپترها بايد از سقز نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند اين كار مشكل بود و كلي هم هزينه برمي داشت
سردشت در دست ضد انقلاب بود تنها ، پادگان در دست نيروهاي ما بود كه يك گردان نيرو در آنجا مستقر بود هر وقت كه قرار بود آن گردان تعويض شود ، هلي كوپترها بايد از سقز نيروهاي جديد را به آنجا مي بردند و نيروهاي آنجا را به سقز مي آوردند اين كار مشكل بود و كلي هم هزينه برمي داشت

براي آزادسازي سردشت طرحي ريختيم به سرگرد آريان فرمانده يكي از گردان هاي هوابرد شيراز كه آدم شجاعي بود ، گفتم اين بار نيروها را از راه زمين به سردشت ببريد

توضيح دادم تا بانه مشكلي وجود ندارد اصل راه از بانه تا سردشت است كه بايد جاده را باز كنيد و جلو برويد تا به شهر برسيد ؛ براي اين كار امكان پشتيباني از راه هوا هم وجود ندارد

معاونان و مشاوران سرگرد با اين طرح مخالفت كردند ولي او اعلام آمادگي كرد تا طرح را اجرا كند

گردان از سنندج راه افتاد از شهرهاي مختلف گذشت تا به بانه رسيد با توجه به تجربه اي كه در تركيب نيرو داشتم ، تعدادي از بچه هاي شجاع سپاه را با آنان همراه كردم تا تنها نباشند يك تيم پيشرو از نيروهاي مخصوص هم تدارك ديدم تا اگر جايي مين گذاري بود ، راه را باز كنند

نگران سرنوشت اين گردان و اين طرح بودم با هلي كوپتر از كرمانشاه به بانه رفتم هنوز خيلي از رسيدنم نگذشته بود كه خبر آمد ستون كمين خورده و درگير است

معطل نكردم با تعدادي از بچه هاي سپاه ، خودمان را به ستون رسانديم به گردنه كوخان كه رسيديم ، صحنه هاي بسيار تأسف انگيز ديديم آتش دشمن زياد بود راه ستون از عقب و جلو بسته شده بود ماشين ها پنچر شده و در كنار جاده ولو بودند

كنترل نيروها از دست فرماندهان خارج شده بود و آنان در اطراف پراكنده بودند

مهمات هايي كه در آتش مي سوختند و منفجر مي شدند ، ناراحتمان مي كرد مجروحان و اجساد شهدا كه در اطراف افتاده بودند ، دلمان را آتش مي زدند

يكي از نيروهاي ضدانقلاب كه اسير شده بود ، پايش زخمي شده و از پوست آويزان بود با التماس گفت من را نكشيد ، كمكتان مي كنم توي جيب من را نگاه كنيد نقشه كمين توي جيب من است

راست مي گفت وقتي جيبش را گشتيم نقشه كمين را پيدا كرديم در ميان درختچه ها و بوته ها ، سنگرهاي گود كنده بودند كه تا سينه نيروهايشان مي رسيد آن طور كه معلوم بود ، طرح كمينشان دقيق و حساب شده بود با اين طرح ، ستون بايد در همان ساعت اول منهدم مي شد ، ولي رشادت بچه ها باعث شده بود تا آنها آنگونه كه مي خواستند موفق نشوند

خوب كه به جاده نگاه كردم ، متوجه شدم ارتفاع بلندي در كنار جاده است كه بر همه جاده اشراف دارد قدرت آتش ضد انقلاب در آنجا خيلي زياد بود يك دسته از نيروهاي گردان مخصوص را برداشتيم و به طرف آن حمله كرديم با ايمان به خدا و توان رزمي نيروها ، توانستيم آنجا را از دست دشمن آزاد كنيم

نماز مغرب و عشا را در همان بالا خوانديم هوا سرد بود قرار بود از پايين پتو و مهمات بياورند كه نشد ديگر پايين نيامدم و خودم هم شب را در كنار نيروها در بالاي ارتفاع ماندم همان جا دفاع دور تا دور تشكيل داديم چون مهمات نداشتيم ، به نيروها گفتم تا آنجا كه ممكن است بي هدف شليك نكنند

نيمه هاي شب متوجه شدم كه صداي زنگوله مي آيد احساس كردم بايد كلكي در كار باشد دفاع را قوي تر كرديم همه بيدار و هوشيار منتظر ماندند صداي زنگوله نزديك تر شد كه ناگهان يك موشك آرپي جي به طرف سنگرمان شليك شد سريع شروع كرديم به پاسخ دادن به آتش آنها مقداري كه تيراندازي كرديم ، چون مهماتمان كم بود ، گفتم ديگر كسي تيراندازي نكند

تيراندازي كه قطع شد ، دشمن خيال كرد مهمات ما تمام شده است به مواضع ما نزديك تر شدند و هرچه آرپي جي شليك كردند ، پاسخشان را نداديم تا واقعاً مطمئن شوند مهمات ما ته كشيده است خوب كه جلو آمدند ، گفتم مهلتشان ندهيد ، آتش كنيد !

بچه ها شديدترين آتش را روي آنها ريختند درگيري شديد شد ولي توانستيم با ايمان كامل مقاومت كنيم و ارتفاع را تا صبح حفظ كنيم در آن درگيري فقط چهار مجروح داديم ولي بر دشمن تلفات زيادي وارد شد

صبح ، محل استقرارمان را روي ارتفاع محكم سنگربندي كرديم و گسترش داديم شب بعد باز هم دشمن حمله سختي كرد اما اين بار هم موفق نشد و عقب نشست

بعد از چهل و هشت ساعت ستون نظم گرفت و آماده حركت به سوي سردشت شد به فرمانده گردان گفتم حالا شما مي توانيد به راه خود ادامه بدهيد من ديگر برمي گردم

سربازان و درجه داران با حالتي غم انگيز به من نگاه كردند و گفتند از ما جدا نشو فكر نمي كردم وجود من اين قدر برايشان مهم باشد گفتم ناراحت نباشيد ، مي مانم !

يك بيسيم چي براي خودم آوردم و هدايت ستون را به عهده گرفتم از اين روز ، تا هشت روز ديگر با آنان بودم و لحظات سختي را گذرانديم

روز اول از كوخان به دهكده نم شير رسيديم و از آنجا وارد پيچ خطرناكي به شكل U شديم كه در آخر آن دهكده دل آرزان قرار داشت در ابتداي پيچ ، يك سه راهي قرار داشت كه يك راه آن به منطقه بل حسن و دشت الان ، راه ديگر به پل الوت و راه سوم به دل آرزان مي رفت كه مسير ما بود با رسيدن به آنجا شب شد و اتراق كرديم

روز بعد ، ستون را حركت دادم و وارد آن پيچ شديم ناگهان از همه طرف آتش ضد انقلاب بر سر ما باريدن گرفت نه تنها از ارتفاعات بلكه از دره ها هم گلوله آر پي جي و تيربار به سوي ما مي آمد

در ستون دو تريلي پر از مهمات داشتيم كه هر دو منفجر شدند چند تايي از ماشينهايمان منهدم شدند به هر زحمتي بود ، نيروها را كنترل كردم و ستون آسيب ديده را به انتهاي پيچ ، يعني روستاي دل آرزان رساندم

همين كه وارد روستا شديم ، از داخل آن با آتش سنگيني از ما استقبال كردند ! هيچ راهي نداشتيم ناگزير با سلاح هاي مختلف دهكده را زير آتش گرفتيم خوشبختانه وقتي آنجا را گرفتيم فهميديم روستا خالي از سكنه بوده و ضد انقلاب از آن به عنوان جانپناه استفاده مي كرده است

از دل آرزان به بعد كار سخت تر شد به طوري كه در روز بيشتر از يك كيلومتري نمي توانستيم پيش برويم شوخي نبود ، يك ستون قوي نظامي مي خواست به سردشت برود و دشمن كه مي دانست اگر اين ستون وارد شهر شود چه روز سياهي در پيش دارد ، مي كوشيد به هر قيمتي كه شده از حركت آن جلوگيري كند هر لحظه در حال مقابله با كمين ها بوديم غذايمان فقط نان خشك و پنير و كنسرو بود

نقطه اوج فشار از روستاي بي كش تا داش ساوين بود ستون هر روز ضعيف تر مي شد و نيروهايش را از دست مي داد وضعيت طوري شد كه راننده تانك اسكورپيني كه در جلو ستون حركت مي كرد ، گفت من ديگر جلوتر از ستون حركت نمي كنم ، چون هر لحظه احساس مي كنم الان است كه گلوله آرپي جي منهدمم كند

هرچه نصيحتش كردم ، نپذيرفت تا اين كه گفت خودت هم بايد جلو ستون حركت كني

اين كار از نظر نظامي درست نبود من راهبر و فرمانده ستون بودم و اگر اتفاقي برايم مي افتاد همه ستون متلاشي مي شد و از بين مي رفت چاره اي نبود با نيرو كه نميشد دعوا كرد !

با توكل به خدا ، كنار اولين اسكورپين همراه با بيسيم چي در جاده به راه افتادم راننده به من كه نگاه مي كرد خيالش راحت مي شد و به راهش ادامه مي داد !

همين گونه پيش مي رفتيم كه احساس كردم بين ستون فاصله افتاده به جلو ستون دستور دادم آهسته حركت كند تا ادامه ستون را هماهنگ كنم سريع خود را به عقب ستون رساندم كه ناگهان از جلو صداي تير شنيدم و به دنبالش صداهاي مهيب انفجارهاي ديگر

سعي كردم خودم را به محل درگيري برسانم ماجرا از اين قرار بود بعد از آن كه من از جلو ستون فاصله مي گيرم ، آنها به خيال اين كه به سردشت نزديك شده اند ، سرعتشان را زياد مي كنند وقتي كه فاصله شان از بقيه ستون زيادتر مي شود ، دشمن كه در كمين بوده ، از فرصت استفاده مي كند و آنان را زير آتش مي گيرد آن هم درست در منطقه داش ساوين

نيروها چنان غافلگير شده بودند كه نمي توانستند از جانپناه هاي طبيعي كه در اطرافشان بود ، استفاده كنند يكي پس از ديگري هدف قرار مي گرفتند و به زمين مي افتادند هر لحظه بر تعداد شهدا و مجروحين افزوده مي شد بعضي از نيروها چنان روحيه شان را باخته بودند كه هيچ تحركي نداشتند

يك لحظه نااميد شدم و كمي خودم را باختم ستون به قدري ضعيف شده بود كه اگر يك گروه چهل نفري به سراغمان مي آمد ، همه مان را اسير مي كرد يكي از بچه هاي سپاه به نام فتح الله جعفري كه فردي بسيار مخلص و وارد بود ، تبسم خاصي كرد كه براي من در آن اوضاع و احوال عجيب بود او با لهجه اصفهاني ، گفت برادر شيرازي ، چه خبر است ؟ من تا حالا شما را اين طوري نديده بودم ؟

گفتم مگر نمي بيني نيروها هيچ كدام آمادگي ندارند و بلد نيستند درست بجنگند همين طور مي ايستند تا گلوله مي خورند

باز با همان تبسم گفت برادر جان ، فعلاً كه چند تا فشنگ داريم تا آنجا كه مي توانيم ازشان استفاده مي كنيم و مي جنگيم ، بعدش هم خدا هرچه بخواهد همان مي شود !

اين حرف ضربه پتكي بود كه بر سرم خورد و از خواب غفلت بيدارم كرد بر خودم نهيب زدم مگر براي خدا نمي جنگي ، پس چرا او را ياد نمي كني ؟

خودم را جمع و جور كردم و در همان جا سجده بجا آوردم و خدا را ياد كردم با ذكر خدا روحيه ام را بازيافتم و دلم قوت گرفت در همان لحظه طرحي به ذهنم خطور كرد بايد از دو جناح به تپه هاي اطراف حمله مي كرديم

فرماندهي يك گروه را خودم به عهده گرفتم و گروه ديگر را به فرماندهي گردان سپردم كه با شجاعت تمام پذيرفت تعداد نيروهايي كه داوطلب شركت در حمله شدند ، خيلي كم بود گروه من بيشتر از سه يا چهار نفر عضو نداشت ، ولي همين كه به طرف تپه ها راه افتاديم ، بقيه نيروها نيز تكبير گويان به دنبالمان آمدند

با همان روحيه ، تكبيرگويان تپه ها را بالا رفتيم وقتي بالاي بلندترين تپه رسيديم ، آتش دشمن قطع شد و پا به فرار گذاشت آنجا بود كه باورم شد اگر از اول به خدا توكل مي كردم و با دل شكسته به درگاهش روي مي آوردم ، به كمكمان مي آمد و

بعد از گرفتن تپه ها فرمانده گردان كه با گروه دوم رفته بود ، تعريف مي كرد وقتي رفتيم بالاي تپه مورد نظر ديدم يك نفر آن بالاست كه خيلي شبيه شماست و به طرف ما شليك مي كند فكر كردم شماييد و خيال مي كنيد كه ما ضد انقلاب هستيم

هرچه داد زدم جناب سرهنگ ، ما خودي هستيم باز شليك كرد عاقبت مجبور شديم با پرتاب يك نارنجك به سنگرش او را بكشيم وقتي بالاي جسدش رفتيم خيالمان راحت شد كه شما نيستيد جيبش را كه وارسي كرديم كارت چريك هاي فدايي در آن بود !

با گرفتن تپه ها ، هوا تاريك شد و منطقه سكوت و آرامش زيبايي به خود گرفت تا ساعت يازده شب مجروحين و اجساد شهدا را جمع كرديم و همه را در يك جا گذاشتيم تا صبح بتوانيم به عقب بفرستيم يكي از مجروحان ستوان نوري بود كه بر اثر انفجار آرپي جي در مقابلش ، استخوان پايش شكسته بود و خونريزي شديد داشت روحيه اش خيلي خوب بود رفتم بالاي سرش تا كمي دلجويي كنم پتو را كنار زدم تا چشمش به من افتاد ، لبخندي زيبا بر لبانش نقش بست و گفت چيزي نيست ، شما ناراحت نباشيد

ستون توان ادامه مسير را نداشت نزديك هفتاد الي هشتاد شهيد و 150 مجروح داده بوديم تعدادي از فرماندهان هم شهيد شده بودند بيسيم زدم و درخواست نيرو كردم كه روز بعد شصت نفر از بچه هاي سپاه قم و اراك آمدند و با روحيه خوبشان همه مان را خوشحال كردند در ميانشان دو فرمانده بسيار با ايمان و شجاع وجود داشت ؛ به نام هاي رفيعي و علي اكبري كه بعدها شهيد شدند ميان آنها و نيروهاي ارتشي روحيه دوستي و تفاهم عجيبي حاكم بود

روحيه رفيعي عجيب بود در حالي كه نيروها در سنگرهاي دورتادور مستقر بودند ، پيش آنها مي رفت و قرآن آموزش مي داد جالب بود در حالي كه در محاصره دشمن بوديم ، ولي او با اين كارش اهميتي به دشمن نمي داد و باعث روحيه نيروها مي شد اين براي من تازگي داشت !

چون منطقه را درخت فراواني پوشانده بودند ، براي فرود هلي كوپتر در كنار جاده فضاي بازي را انتخاب كرده بوديم دشمن گراي آنجا را گرفته بود و همين كه هلي كوپتر مي آمد ، با خمپاره 120 مي زد اين نشانه گيري دقيق دشمن براي ما عجيب بود و نشان مي داد كه ديده بان و خدمه آن از نيروهاي با سابقه نظامي هستند

نشست و برخاست هلي كوپترها بيشتر از چند ثانيه طول نمي كشيد ، كه در اين چند ثانيه مهمات را پياده مي كردند و مجروحان و شهدا را بر مي داشتند در همين لحظه كوتاه هم گلوله خمپاره مي آمد يك بار در حالي كه هلي كوپتر را هماهنگ مي كردم تا بنشيند ، ناگهان خمپاره اي به سويش آمد از وحشت چشمانم را بستم صداي انفجار كه برخاست احساس كردم هلي كوپتر و نيروهاي داخل آن تكه تكه شدند

چشم هايم را كه باز كردم ، با تعجب ديدم هلي كوپتر در هواست بيسيم كه زدم ، با خوشحالي گفتند برادر صياد ، ما سالميم هلي كوپتر آبكش شده ولي هيچ آسيبي به كسي يا دستگاههاي حساس وارد نشده ما رفتيم ، خداحافظ !

خمپاره درست پايين آن خورده بود

هنوز در همان فاصله دوازده كيلومتري سردشت مانده بوديم گردان با هشتصد نيرو حركت كرده بود ، حالا نفرات مفيدش به سيصد الي چهارصد نفر مي رسيد دشمن از روي ارتفاع بسيار بلندي به نام جات راوين ما را با گلوله قناسه و مي زد اول اهميت نداديم اما كم كم ديديم نيروها را زمين گير كرده است تصميم گرفتيم به سراغشان برويم

چند نفر را انتخاب كردم و به همراه شهيد شهرام فر رفتيم بالا هدايت عمليات ما با من بود با گلوله هاي خمپاره اي كه برايمان آمده بود ، بر سر ضد انقلاب كوبيديم و بهشان امان نداديم تا اين كه مجبور شدند ارتفاع را خالي كنند و بگريزند وقتي به آن بالا رسيديم ، شب شد درست مثل نبرد كوخان ، هوا بدجوري سرد بود هيچ پتويي براي گرم كردن نداشتيم وقت هم نبود از پايين برايمان بياورند در همان سنگرهايي كه از دشمن گرفته بوديم ، نيروها را سازمان دادم و مستقر شديم

ساعت سه نيمه شب بود كه متوجه شدم صداي زنگوله مي آيد ؛ درست مثل كوخان بعدش صداي بع بع گوسفند آمد واقعاً گله گوسفند بود ولي مطمئن بودم كه در ميانشان ضد انقلاب پناه گرفته است در بالاي ارتفاع فشنگ براي دفاع كم داشتيم گفته بودم حتي الامكان تيراندازي نكنند تا دشمن نزديك شود اين تجربه خوبي بود كه از نبرد كوخان داشتيم

بيسيم ها را خاموش كرديم تا سكوت كامل برقرار شود هرچه نزديك شدند ، عكس العمل نشان نداديم يك آرپي جي به طرفمان شليك كردند كه باز هم سكوت كرديم گذاشتيم تا نزديك تر شوند در انتظار عجيبي به سر مي برديم جواني كه محافظ و راننده من بود ناگهان دست برد و تفنگ ژث قنداق كوتاه من را برداشت و بدون اجازه به طرفشان رگبار بست بقيه هم كه گويي منتظر چنين فرصتي بودند ، شروع كردند به تيراندازي تا خواستم جلوشان را بگيرم ، ديگر دير شده بود تير بود كه به طرف ضدانقلاب شليك مي شد

آنها حتي فرصت نكردند تيراندازي كنند سريع عقب نشستند مثل هميشه زخمي ها و جنازه هايشان را با خود برده بودند از خون هايي كه به زمين ريخته بود ، مي شد فهميد اولاً خيلي به ما نزديك شده بودند ، ثانياً تلفات زيادي داده اند

گله گوسفند مانده بود كه نه شباني داشت و نه صاحبي هفتاد ، هشتاد رأسي مي شد

سيزده تا از آنها زخمي شده بودند به راننده ام گفتم تا حرام نشده اند ، سرشان را ببر

همه آن سيزده تا را سر بريديم و بقيه را هم گرفتيم صبح فردا ، دمكرات ها با بيسيم مي گفتند شما گوسفندهاي مستضعفين را مصادره كرده ايد

گفتم مستضعفي كه با آرپي جي به ما حمله كند مستضعف نيست ، بايد حسابش را رسيد حالا اگر گوسفندهايتان را مي خواهيد ، مي توانيد بياييد ببريد !

گوسفندها را بين ستون تقسيم كردم نيروهايي كه يك هفته فقط نان خشك و پنير خورده بودند ، دو سه روز فقط كباب خوردند و دلي از عزا درآوردند !

براي حفاظت از جاده دستور دادم در بالاي همان ارتفاع پايگاهي زدند به كارمان ادامه داديم به سردشت نزديك شده بوديم و به زودي وارد شهر مي شديم كه با بيسيم اطلاع دادند رئيس جمهور شخصاً به قرار گاه در كرمانشاه آمده و با شما كار فوري دارد هرچه زودتر خودتان را برسانيد

چاره اي نبود فرماندهي ستون را به فرمانده منطقه سپردم و بچه هاي سپاه را براي تقويت ستون گذاشتم دستور دادم هلي كوپترها مدام در رفت و آمد باشند تا كم و كسري اي پيش نيايد آن گاه خودم با هلي كوپتر به طرف كرمانشاه حركت كردم سر راه ، اول رفتم به سقز چون لباسم ژوليده و ناجور بود يك دست لباس بسيجي گير آوردم و پوشيدم

شب به كرمانشاه رسيدم به محض ورود به قرارگاه نيروهاي آنجا با تكبير از من استقبال كردند تعجب كردم پرسيدم جريان چيست ؟ چرا اينطوري مي كنيد ؟

گفتند خودت مي فهمي !

وقتي وارد اتاق شدم ، ديدم بني صدر و شهيد رجايي كه نخست وزير بود ،با تعدادي از مشاورانشان در آنجايند با خوشحالي جلو رفتم تا با آنان روبوسي كنم خيلي خوشحال بودم چون مي خواستم خبر رسيدن ستون را بدهم با شوق به طرف بني صدر رفتم و او را گرم در آغوش گرفتم ولي او دستش مانند مرده سرد بود اهميتي ندادم و با او روبوسي كردم بلافاصله پرسيد ستون چه شد ؟

با خنده گفتم هيچي ، الحمدلله نجات پيدا كرد و رسيد

يك دفعه تكان خورد انگار انتظار شنيدن اين خبر را نداشت من هم جا خوردم تا آن موقع زياد شنيده بودم كه اگر كسي بخواهد واقعاً و مخلصانه خدمت كند ، نمي گذارند و دائم پشت سر برايش مي زنند اما فكر نمي كردم براي ما كه جانمان را به دست گرفته بوديم و داشتيم با ضد انقلاب مي جنگيديم هم بزنند !

آن قدر خبرچيني كرده بودند و پشت سر بد گفته بودند كه بني صدر آمده بود تا با من برخورد تندي كند و از فرماندهي بركنارم كند مدام به گوش او خوانده بودند صياد شيرازي همه را به كشتن داده است ! ستون تار و مار شده وهمه نيروها به اسارت دشمن درآمده اند

او از شنيدن خبر رسيدن ستون به سردشت اين چنين به تعجب افتاده بود تعجب او هنگامي بيشتر شد كه پاسخ سئوال دومش را شنيد پرسيد چقدر تلفات داده ايد ؟

گفتم تا آنجا كه اطلاع دارم ، حدود هفتاد هشتاد شهيد داده ايم و 150 نفر مجروح

معلوم بود آمار و ارقامي كه به او داده اند ، خيلي بيشتر از اين حرف ها است چنان تعجب كرد كه ديگر ساكت شد و هيچ چيز نپرسيد گويي ديگر چيزي براي گفتن نداشت تازه فهميدم آن تكبير بچه ها هنگام ورود من براي چه بوده است آنها مي خواسته اند در برابر بدخواهان از من پشتيباني كنند

بني صدر هنگامي كه مي خواست برود ، گفت بيا تهران كارت دارم

گفتم فعلاً نمي توانم منطقه را ول كنم حداقل چند روزي طول مي كشد

قبول كرد چند روز بعد به تهران بروم

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 63
  • 64
  • 65
  • ...
  • 66
  • ...
  • 67
  • 68
  • 69
  • ...
  • 70
  • ...
  • 71
  • 72
  • 73
  • ...
  • 1182
 << < شهریور 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • دل تنگ نجف
  • نور الدین
  • زهرا بانوی ایرانی
  • بتول سادات بنیادی

آمار

  • امروز: 331
  • دیروز: 548
  • 7 روز قبل: 1607
  • 1 ماه قبل: 5281
  • کل بازدیدها: 259535

مطالب با رتبه بالا

  • وصیتنامه شهید محمد رضا قوس (5.00)
  • وصیت نامه شهید قاسم میر حسینی (5.00)
  • بگو 7 هزار سال! (از خاطرات عملیات خیبر) (5.00)
  • صيت نامه شهيد غلامرضا صالحی (5.00)
  • ماجرای سحری دادن سرهنگ عراقی به اسرای ایرانی در موصل (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس