راهی که به اسیری ختم شد
بسم الله الرحمن الرحیم
من جزو اولین گروههایی بودم که اسیر شدم. صبح روز هجدهم مهرماه حدود ساعت 8، من و همراهانم را دستگیر کردند. عراقیها هرچه و هرکه را میدیدند میگرفتند.
اگر قرار باشد در جنگ بین مجروحیت و شهادت و اسارت یکی را انتخاب کرد کمتر کسی است که تن به اسیری دهد. کنار تمام اذیتها و توهین ها و کمبود ها این انتظار برای آزادی است که قلب انسان را به تنگ میآورد و غروب که میشود می خواهی از این انتظار قالب تهی کنی.
غربتی که در اسیری است از هر گلوله ای که به بدن بخورد دردناک تر است. آن دسته از رزمندگان ما که در هشت سال جنگ اسیر شدند علاوه بر همه ناراحتی ها و سختی ها نگرانی خانواده هایشان را هم داشتند زیرا تعدادی از آنان بی نام و نشان به اسارت رفته بودند و حالا خانواده نمی دانست مردش، پسرش، پدرش کجاست و چه میکند. مشکلات زیاد و منحصر به فردی هم بعضا برای این خانواده ها پیش آمد. آنهایی هم که از وضعیت اسیرشان با خبر بودند هر لحظه که خودشان می خواستند استراحت کنند فکر اینکه ممکن است الان عزیزشان در چه وضعیت بدی است آرام و قرار را از دلشان می برد.
شنیدن خاطرات اسارت از زبان آزادگان اگر چه تلخ است اما حلاوتی از ایمان و اراده و اعتقاد فرزندان امام را دارد که زیبایی و حماسه آن شنیدنی و خواندنی است. آنچه خواهید خواند لحظه هایی است از اسارت سید عباس لواسانی که به عنوان یک راننده اتوبوس عازم جبهه ها شده و به اسیری بعثی ها رفته بود.
***
راننده وزارت کشاورزی در تهران بودم. در تاریخ 59/7/15 دو ناویار از نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی به اداره کشاورزی آمدند و از ما تقاضای آمبولانس و سایر امکانات برای جبههها کردند. حضور آنان باعث شد که من تصمیم پیوستن به صفوف رزمندگان اسلام را بگیرم. به طور اتفاقی فردای همان روز مسئول قسمت ترابری و موتوری گفت قصد دارد تعدادی از نیروها را به جبهه بفرستد. حتما به خاطر دارید که در روزهای آغاز جنگ سپاه و بسیج گستردگی اواخر جنگ را در مرزها نداشتند.
طبق برنامهریزی قرار شد با اتوبوسی که در اختیار قرار داده بودند نیروهای داوطلب را به جبهه برسانم. وقتی که ماموریت به من ابلاغ شد، با جان و دل پذیرفتم. آقای مددی تلفنچی اداره هم به عنوان کمک راننده مرا همراهی میکرد. خلاصه از تهران حرکت کردیم و ظهر روز بعد به اندیمشک رسیدیم و از آنجا به اهواز رفتیم، اما در اهواز هم به وجود ما نیازی نبود، به همین خاطر بعد از صرف صبحانه به طرف آبادان حرکت کردیم. در آن موقع آبادان در موقعیت خطرناکی قرار داشت. به همین دلیل ماشین را با گل استتار کردیم. حدود ساعت 11:30 دقیقه صبح بود که به ژاندارمری آبادان رسیدیم. در آنجا از جمع ما فقط 20 نفر توانستند به خط بروند. در مورد لباس هم قرار شد از البسه نظامی سربازانی که برای استراحت از خرمشهر به آبادان آمده بودند، استفاده کنند. پس از ادای نماز، آنها را با اتوبوس به نزدیکترین فاصله از خط رساندم و برگشتم.
وقتی به محل استقرارمان در آبادان رسیدم، خیلی خسته بودم، به سرعت دوش گرفتم و چون هوا کم کم تاریک میشد، گوشهای را برای استراحت انتخاب کردم.
ساعت 9 شب بچهها یکی یکی برگشتند. یکی از آنان تعریف می کرد که ما 250 نفر بودیم و در مقابلمان هزار تانک عراقی صف کشیده بودند، با این وجود نگذاشتیم عراقیها قدم از قدم بردارند. خوشبختانه مسافرین من هیچ کدام آسیب ندیده و همگی سالم برگشته بودند.
صبح روز بعد از ما خواستند که تعداد هزار راس گاو را که قرار است به دارخوین ببرند، مراقبت کنیم. ما همان شب به دارخوین رفتیم و گاوها را آوردند و شیرشان را دوشیدیم و به مردم دادیم. فردای آن روز پس از تعیین محل گاوها و سپردنشان به دیگران به طرف آبادان حرکت کردیم. اگر فراموش نکرده باشم ساعت 7:20 دقیقه بود که ما حرکتمان را به سمت آبادان آغاز کردیم. 25 کیلومتر از راه را آمده بودیم که به پل مارد رسیدیم. در حال عبور از پل ناگهان صدای رگبار گلوله ما را متوجه حضور عراقیها کرد، یکی از گلولهها به لاستیک جلوی ماشین اصابت و آن را پنچر کرد. من به سرعت ماشین را خاموش کردم.
حدود 36 نفر سوار ماشین بودند که همگی خودشان را به بیرون از اتوبوس رساندند. از این تعداد سه نفر را دیگر ندیدیم و بعدها فهمیدم که خوشبختانه نجات پیدا کرده و به تهران آمده بودند. من آخرین نفری بودم که از ماشین پیاده شدم. موقع پیاده شدن، صدای فردی را که عربی صحبت می کرد شنیدم، وقتی صورتم را برگرداندم، حدود 10 سرباز عراقی را دیدم که به طرف ما نشانه رفته بودند، به همین خاطر فریاد زدم: برگردید که الان همگی را میکشند. بچهها برگشتند و فقط همان سه نفر که ابتدا عرض کردم، خودشان را در زیر پل مخفی کرده و ماندند. فکر میکنم شب قبل عراقیها پل مارد را ساخته بودند تا نیروهایشان را از روی آن عبور دهند و ظاهرا تا آن ساعت هنوز تعداد زیادی از نیروهای آنان به این سوی آب نیامده بودند و لذا این سه نفر توانستند با بهرهگیری از موقعیت فرار کنند.
وقتی باقیمانده ما را جمع کردند، یکی از سربازان عراقی به عربی گفت: «سوار شوید!» همگی سوار اتوبوس شدیم. او با خشونت گفت حرکت کن! گفتم: اتوبوس پنچر است! گوش او به این حرفها بدهکار نبود. به همین خاطر درحالی که اسلحهاش را به طرف من میگرفت گفت: زود راه بیفت! اتوبوس را روشن کردم و به راه افتادم. در طول راه تانکهای عراقی در دو طرف جاده مستقر شده بودند. با رسیدن ما به مواضع عراقیها، تعدادی از آنها از پشت تانکها بیرون ریختند و ما را با تندی و خشونت از اتوبوس پایین کشیدند. پس از پیاده شدن به ستون یک به راه افتادیم. آنها جاده راهآهن را هم گرفته بودند.
در طول راه من متوجه شدم که در همان روز عراقیها حدود دو هزار نفر از مردم محلی و بومی خوزستان را از روی جاده اهواز- آبادان ربوده بودند. همه اسرا بیسلاح و غیرنظامی بودند. بعثیها بعد از بستن مسیر راهآهن و جاده اهواز- خرمشهر و جاده اهواز- آبادان ربوده بودند. همه اسرا بیسلاح و غیرنظامی بودند. بعثیها بعد از بستن مسیر راهآهن و جاده اهواز - خرمشهر و جاده اهواز- آبادان،جاده آبادان- ماهشهر را هم بسته و عدهاز افراد را نیز بعدها از روی این جاده دستگیر و منتقل کرده بودند… به هر حال ما را به آن طرف کارون آوردند و در یک مکان نگه داشتند تا بقیه به اسرا را هم به آنجا بیاورند. زن باردار، دختر، بچه، پیرمرد، پیرزن و خلاصه اغلب اهالی بیدفاع را دستگیر کرده و به عنوان اسیر آورده بودند. در آنجا بود که یکی از فرماندهان عراقی اعلام کرد، 80 تن از زنها را به همراه بچههایشان به طرف ابادان رها کنند. لابد فکر میکردند، به همین زودی آبادان را هم خواهند گرفت. بعدها شنیدم، همسر یکی از بچههای آبادانی که همراه این عده آزاد شد، 3 روز بعد فارغ شد و الان فرزند او 8 ساله است.
پدر وی که ما او را به نام «مشدی علی» میشناسیم، در بین اسرا بود. او چهل ماه اسارت کشید و سپس آزاد شد. آن لحظه که میخواستند زن و بچهها را از مردها جدا کنند، صحنه عجیبی بود. فرمانده عراقی تهدید می کرد که من اجازه گرفتهام زن و بچههای زیر پنج سال را آزاد کنم و اگر مخالفت کنید، انان را هم به اسارت خواهیم برد. سرانجام پس از کمی صحبت، پدرها و دخترها، مادرها و پسرها، زنها و شوهرها و فرزندان کوچک از یکدیگر خداحافظی کرده و راه ایران را در پیش گرفتند و از ما دور شدند.
من جزو اولین گروههایی بودم که اسیر شدم. صبح روز هیجدهم مهرماه حدود ساعت 8، من و همراهانم را دستگیر کردند. عراقیها هرچه و هرکه را میدیدند میگرفتند. کامیونهایی که اسباب و اثاثیه سه خانوار را به اهواز میبردند، با سرنشینانشان گرفتار شدند، سه داماد و پدرزنشان را هم اسیر کردند و اثاثیهشان هم به عراق منتقل شد. در هر حال ما را نزدیک ظهر در کمپرسیهای خودمان سوار کرده و از پشت کارخانه صابونسازی خرمشهر به شلمچه و سپس به طرف بصره بردند. بیش از صد نفر در یک کمپرسی سوار بودیم و دو عراقی هم جلو نشسته بودند و مدام تیراندازی میکردند و به عربی میگفتند: «اینها سرباز (امام) خمینی هستند»، در صورتی که اغلب اسرا، خانوادهها و افراد بومی و غیرنظامی بودند که در جاده ربوده شده بودند. در میان آنان حتی یک نفر هم اسلحه به دست نبود. در طول مسیر تا بصره، دو طرف جاده ادوات نظامی نو و پلمپ شده صف کشیده بود. وقتی که سلاحها را دیدم با خود گفتم، هیچ کس جز خدا نمیتواند جلوی اینها (عراقیها) را بگیرد. همان لحظه از خداوند خواستم که آبادان و اهواز و دزفول و سایر شهرها را از شر بعثیها دور نگه دارد.
در طول هشتاد کیلومتر تا چشم کار میکرد تانک و توپ و ماشین و تانکر و … بود. نخلستانهای اطراف بصره که از ده کیلومتری بصره آغاز میشد، مملو از ادوات نظامی بود.
وقتی کامیونهای حامل اسرا به مقصد مورد نظر آنها رسید، من تازه فهمیدم که چرا 120 نفر را در یک کامیون انداختند. زیرا وقتی ما به مقصد اول رسیدیم، سربازان عراقی با چوب جعبههای مهمات وحشیانه به جان ما افتادند و با طرف میخ دار چوبها، به هر کجا که میرسید، میزدند. در این حالت هیچ کس نمیتوانست بنشیند. چون اصلا جای نشستن نبود، همه مثل قوطی کبریت چیده شده بودند. وقتی از کتک زدن ما خسته شدند شروع به غارت جیبهایمان کردند. در جیب من، سیگار و فندک و حدود 15 هزار تومان مخارج راه که از طرف اداره گرفته بودیم و مقداری مدارک اداری وجود داشت که همان ابتدای اسرات از من گرفتند.
در همان روز میخ یکی از چوبها در بازوی چپم فرو رفت که تا چهل روز درد میکشیدم. از آغاز ما را با همان کامیون به بصره بردند و یک ساعت و نیم در این شهر گرداندند. در شهر بصره تمام ادارات و مغازهها بسته بود و عدهای از مردم در خیابانها سرگردان بودند. اما تا آنجایی که من متوجه شدم، فقط در آتشنشانی، عده ای از مامورین حضور داشتند که نشان میداد آنجا تعطیل نیست. شهر کاملا خلوت و مملو از عکسهای صدام بر در و دیوار بود. حدود ساعت یک بعدازظهر ما را بازگرداندند و تا ساعت چهار بعدازظهر حتی یک جرعه آب هم ندادند. بعد از این، کار نمایش آنها با ما در بصره تمام شد. همه ما را به پادگانی در ده کیلومتری بصره به طرف خرمشهر، به نام «تنومه» بردند. این پادگان در سی کیلومتری داخل خاک عراق قرار دارد. در آنجا عرب زبانها را از فارسها جدا کردند. در این میان، تعدادی از کارگران افغانی را که با لباس محلی خودشان در میان ما بودند، از سایرین جدا و سپس شروع به عکسبرداری از جهات مختلف چهره اسرا کردند. این کار توام با کتک و شکنجه صورت میگرفت. بعد از پایان عکسبرداری، کار بازجویی شروع شد. کسانی که از ما بازجویی میکردند، به زبان فارسی کاملا آشنایی داشتند و من از این موضوع تعجب کردم.
مدت 12 ورز در این پادگان بودیم و در آنجا به اشکال مختلف اسرا را آزار میدادند. یادم میاید که یکی از اسرا برایم تعریف میکرد، وقتی مامور زندان میامد تا یک پیاله آب گوجهفرنگی بدهد، جلوی چشمم، آب دهانش را در داخل محتویات ظرف میانداخت.
بعد از 12 روز نوبت بازجویی به سرنشینان اتوبوس من رسید. ما را برای بازجویی از تنومه به پادگان «زبیر» که چهل کیلومتر بعد از بصره قرار داشت، بردند. قبل از اینکه بقیه ماجرا را تعریف کنم، بد نیست به این نکته اشاره داشته باشم که در پادگان تنومه، ما هنوز زیر پوشش صلیب سرخ جهانی قرار نداشتیم و هیچ نوع جیرهای به ما نمیدادند. آنها هر وقت دلشان میخواست یک قرص نان کوچک که به آن «سمون» میگفتند، میدادند. یک روز پنیر همراهش بود، یک روز تخممرغ و بقیه روزها هم نان خالی بود.
در پادگان زبیر، آخرین مسافران مرا جدا کردند و تا امروز هیچ خبری از آنان نیست و خانوادههایشان هنوز به دنبال نام و یا اثری از آن عزیزان هستند. حتی نام بعضی از آنان به عنوان مفقودالاثر ثبت شده است. به جز این تعداد، 37 نفر دیگر را هم سراغ دارم که الان هیچ اثری از آنان نیست.
تا یادم نرفته بگویم، یکی از همین برادران عرب زبان که روز دوم جنگ اسیر شده بود، در طول این هشت سال از هیچ کوششی در خدمت به بیماران ایرانی فروگذار نکرد. به طوری که گاهی اوقات از چهل تا پنجاه اسیر مراقبت میکرد. او انسان خوب و شریفی است و در میان اسرا، همیشه به نیکی از او یاد میشود. در میان اسرا، برادری بود که به بیماری آسم مبتلا بود، درتنومه به او آنقدر آزار و اذیت رساندند که فوت کرد. وقتی بعثیها متوجه فوت آن مرحوم شدند، او را در گوشهای انداختند و یک گونی روی بدنش کشیدند و به حال خودش رها کردند. در تنومه غروب که میشد درها را قفل میکردند و دیگر به کسی اجازه رفتن به دستشویی را نمیدادند. غروب یکی از این روزها، جنازه آن مرحوم را بردند و فردای آن روز گفتند او را در قبرستان خودتان دفن کردیم.
همانطور که گفتم، بقیه سرنشینان اتوبوس مرا در زبیر جدا کردند. در آن پادگان بود که من به مسئول مراقبین اسرا گفتم: آن افرادی که همراه من اسیر شدند، همه شخصی هستند و در اداره کشاورزی آبادان کار میکنند، چرا آنان را میبرند؟ او گفت: به تو مربوط نیست و …
در «زبیر» افراد بالای چهل سال را جدا کردند. من هم جزو آنان بودم. در مجموع تعداد افراد بالاتر از چهل سال به 110 نفر میرسید. همان شب هشت کامیون آمد و مابقی اسرا ر که زیر چهل سال داشتند سوار کرد و برد. من تاکنون هیچ خبری از آن افراد نشنیدهام. در میان ما، پدری بود که مثل ابر بهار گریه میکرد و از اینکه او را از پسرش جدا کرده بودند، ناراحت بود و ناله میکرد. حوالی عصر همان روز تعدادی خانواده به جمع ما اضافه شدند. در میان آنان، خواهری بود که حدود پنجاه سال داشت و از دو برادرش که یکی کور و دیگری کاملا فلج بود مراقبت میکرد.
چهار ماه تمام تشکمان سیمان و لحافمان سقف اتاق بود. شما میدانید که سرمایه خوزستان و نواحی اطراف آن که شامل بصره هم میشود، شبها استخوانسوز است. ما در چنین شرایطی، همگی در یک اتاق 96 متری، لابلای هم میخوابیدیم. از لحاظ دستشویی و آب خوردن هم در مضیقه بودیم. تا آن موقع ما در اختیار نیروهای جیشالشعبی بودیم و هنوز جیره غذایی مرتبی نداشتیم.
منبع:سایت فاتحان
برای شادی روح شهیدان صلوات