فاطمه(س) بی نشان

  • خانه 
  • تماس  
  • ورود 
  • حرم فلش - کد دعای فرج برای وبلاگ

راهی که به اسیری ختم شد

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

من جزو اولین گروه‌هایی بودم که اسیر شدم. صبح روز هجدهم مهرماه حدود ساعت 8، من و همراهانم را دستگیر کردند. عراقی‌ها هرچه و هرکه را می‌دیدند می‌گرفتند.

اگر قرار باشد در جنگ بین مجروحیت و شهادت و اسارت یکی را انتخاب کرد کمتر کسی است که تن به اسیری دهد. کنار تمام اذیت‌ها و توهین ‌ها و کمبود ها این انتظار برای آزادی است که قلب انسان را به تنگ می‌آورد و غروب که می‌شود می خواهی از این انتظار قالب تهی کنی.

غربتی که در اسیری است از هر گلوله ای که به بدن بخورد دردناک تر است. آن دسته از رزمندگان ما که در هشت سال جنگ اسیر شدند علاوه بر همه ناراحتی ها و سختی ها نگرانی خانواده هایشان را هم داشتند زیرا تعدادی از آنان بی نام و نشان به اسارت رفته بودند و حالا خانواده نمی دانست مردش، پسرش، پدرش کجاست و چه می‌کند. مشکلات زیاد و منحصر به فردی هم بعضا برای این خانواده ها پیش آمد. آنهایی هم که از وضعیت اسیرشان با خبر بودند هر لحظه که خودشان می خواستند استراحت کنند فکر اینکه ممکن است الان عزیزشان در چه وضعیت بدی است آرام و قرار را از دلشان می برد.   

شنیدن خاطرات اسارت از زبان آزادگان اگر چه تلخ است اما حلاوتی از ایمان و اراده و اعتقاد فرزندان امام را دارد که زیبایی و حماسه آن شنیدنی و خواندنی است. آنچه خواهید خواند لحظه هایی است از اسارت سید عباس لواسانی که به عنوان یک راننده اتوبوس عازم جبهه ها شده و به اسیری بعثی ها رفته بود.

                                                                         ***

راننده وزارت کشاورزی در تهران بودم. در تاریخ 59/7/15 دو ناویار از نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی به اداره کشاورزی آمدند و از ما تقاضای آمبولانس و سایر امکانات برای جبهه‌ها کردند. حضور آنان باعث شد که من تصمیم پیوستن به صفوف رزمندگان اسلام را بگیرم. به طور اتفاقی فردای همان روز مسئول قسمت ترابری و موتوری گفت قصد دارد تعدادی از نیروها را به جبهه بفرستد. حتما به خاطر دارید که در روزهای آغاز جنگ سپاه و بسیج گستردگی اواخر جنگ را در مرزها نداشتند.

طبق برنامه‌ریزی قرار شد با اتوبوسی که در اختیار قرار داده بودند نیروهای داوطلب را به جبهه برسانم. وقتی که ماموریت به من ابلاغ شد، با جان و دل پذیرفتم. آقای مددی تلفنچی اداره هم به عنوان کمک راننده مرا همراهی می‌کرد. خلاصه از تهران حرکت کردیم و ظهر روز بعد به اندیمشک رسیدیم و از آنجا به اهواز رفتیم، اما در اهواز هم به وجود ما نیازی نبود، به همین خاطر بعد از صرف صبحانه به طرف آبادان حرکت کردیم. در آن موقع آبادان در موقعیت خطرناکی قرار داشت. به همین دلیل ماشین را با گل استتار کردیم. حدود ساعت 11:30 دقیقه صبح بود که به ژاندارمری آبادان رسیدیم. در آنجا از جمع ما فقط 20 نفر توانستند به خط بروند. در مورد لباس هم قرار شد از البسه نظامی سربازانی که برای استراحت از خرمشهر به آبادان آمده بودند، استفاده کنند. پس از ادای نماز، آنها را با اتوبوس به نزدیک‌ترین فاصله از خط رساندم و برگشتم.

وقتی به محل استقرارمان در آبادان رسیدم، خیلی خسته بودم، به سرعت دوش گرفتم و چون هوا کم کم تاریک می‌شد، گوشه‌ای را برای استراحت انتخاب کردم.

ساعت 9 شب بچه‌ها یکی یکی برگشتند. یکی از آنان تعریف می کرد که ما 250 نفر بودیم و در مقابلمان هزار تانک عراقی صف کشیده بودند، با این وجود نگذاشتیم عراقی‌ها قدم از قدم بردارند. خوشبختانه مسافرین من هیچ کدام آسیب ندیده و همگی سالم برگشته بودند.

صبح روز بعد از ما خواستند که تعداد هزار راس گاو را که قرار است به دارخوین ببرند، مراقبت کنیم. ما همان شب به دارخوین رفتیم و گاوها را آوردند و شیرشان را دوشیدیم و به مردم دادیم. فردای آن روز پس از تعیین محل گاوها و سپردنشان به دیگران به طرف آبادان حرکت کردیم. اگر فراموش نکرده باشم ساعت 7:20 دقیقه بود که ما حرکتمان را به سمت آبادان آغاز کردیم. 25 کیلومتر از راه را آمده بودیم که به پل مارد رسیدیم. در حال عبور از پل ناگهان صدای رگبار گلوله ما را متوجه حضور عراقی‌ها کرد، یکی از گلوله‌ها به لاستیک جلوی ماشین اصابت و آن را پنچر کرد. من به سرعت ماشین را خاموش کردم.

حدود 36 نفر سوار ماشین بودند که همگی خودشان را به بیرون از اتوبوس رساندند. از این تعداد سه نفر را دیگر ندیدیم و بعدها فهمیدم که خوشبختانه نجات پیدا کرده و به تهران آمده بودند. من آخرین نفری بودم که از ماشین پیاده شدم. موقع پیاده شدن، صدای فردی را که عربی صحبت می‌ کرد شنیدم، وقتی صورتم را برگرداندم، حدود 10 سرباز عراقی را دیدم که به طرف ما نشانه رفته بودند، به همین خاطر فریاد زدم: برگردید که الان همگی را می‌کشند. بچه‌ها برگشتند و فقط همان سه نفر که ابتدا عرض کردم، خودشان را در زیر پل مخفی کرده و ماندند. فکر میکنم شب قبل عراقی‌ها پل مارد را ساخته بودند تا نیروهایشان را از روی آن عبور دهند و ظاهرا تا آن ساعت هنوز تعداد زیادی از نیروهای آنان به این سوی آب نیامده بودند و لذا این سه نفر توانستند با بهره‌گیری از موقعیت فرار کنند.

وقتی باقیمانده ما را جمع کردند، یکی از سربازان عراقی به عربی گفت: «سوار شوید!» همگی سوار اتوبوس شدیم. او با خشونت گفت حرکت کن! گفتم: اتوبوس پنچر است! گوش او به این حرف‌ها بدهکار نبود. به همین خاطر درحالی که اسلحه‌اش را به طرف من می‌گرفت گفت: زود راه بیفت! اتوبوس را روشن کردم و به راه افتادم. در طول راه تانک‌های عراقی در دو طرف جاده مستقر شده بودند. با رسیدن ما به مواضع عراقی‌ها، تعدادی از آنها از پشت تانک‌ها بیرون ریختند و ما را با تندی و خشونت از اتوبوس پایین کشیدند. پس از پیاده شدن به ستون یک به راه افتادیم. آنها جاده راه‌آهن را هم گرفته بودند.

در طول راه من متوجه شدم که در همان روز عراقی‌ها حدود دو هزار نفر از مردم محلی و بومی خوزستان را از روی جاده اهواز- آبادان ربوده بودند. همه اسرا بی‌سلاح و غیرنظامی بودند. بعثی‌ها بعد از بستن مسیر راه‌آهن و جاده اهواز- خرمشهر و جاده اهواز- آبادان ربوده بودند. همه اسرا بی‌سلاح و غیرنظامی بودند. بعثی‌ها بعد از بستن مسیر راه‌آهن و جاده اهواز - خرمشهر و جاده اهواز- آبادان،جاده آبادان- ماهشهر را هم بسته و عده‌از افراد را نیز بعدها از روی این جاده دستگیر و منتقل کرده بودند… به هر حال ما را به آن طرف کارون آوردند و در یک مکان نگه داشتند تا بقیه به اسرا را هم به آنجا بیاورند. زن باردار، دختر، بچه، پیرمرد، پیرزن و خلاصه اغلب اهالی بی‌دفاع را دستگیر کرده و به عنوان اسیر آورده بودند. در ‌آنجا بود که یکی از فرماندهان عراقی اعلام کرد، 80 تن از زن‌ها را به همراه بچه‌هایشان به طرف ابادان رها کنند. لابد فکر می‌کردند، به همین زودی آبادان را هم خواهند گرفت. بعدها شنیدم، همسر یکی از بچه‌های آبادانی که همراه این عده آزاد شد، 3 روز بعد فارغ شد و الان فرزند او 8 ساله است.

پدر وی که ما او را به نام «مشدی علی» می‌شناسیم، در بین اسرا بود. او چهل ماه اسارت کشید و سپس آزاد شد. آن لحظه که می‌خواستند زن و بچه‌ها را از مردها جدا کنند، صحنه عجیبی بود. فرمانده عراقی تهدید می‌ کرد که من اجازه گرفته‌ام زن و بچه‌های زیر پنج سال را آزاد کنم و اگر مخالفت کنید، انان را هم به اسارت خواهیم برد. سرانجام پس از کمی صحبت، پدرها و دخترها، مادرها و پسرها، زن‌ها و شوهرها و فرزندان کوچک از یکدیگر خداحافظی کرده و راه ایران را در پیش گرفتند و از ما دور شدند.

من جزو اولین گروه‌هایی بودم که اسیر شدم. صبح روز هیجدهم مهرماه حدود ساعت 8، من و همراهانم را دستگیر کردند. عراقی‌ها هرچه و هرکه را می‌دیدند می‌گرفتند. کامیون‌هایی که اسباب و اثاثیه سه خانوار را به اهواز می‌بردند، با سرنشینانشان گرفتار شدند، سه داماد و پدرزنشان را هم اسیر کردند و اثاثیه‌شان هم به عراق منتقل شد. در هر حال ما را نزدیک ظهر در کمپرسی‌های خودمان سوار کرده و از پشت کارخانه صابون‌سازی خرمشهر به شلمچه و سپس به طرف بصره بردند. بیش از صد نفر در یک کمپرسی سوار بودیم و دو عراقی هم جلو نشسته بودند و مدام تیراندازی می‌کردند و به عربی می‌گفتند: «اینها سرباز (امام) خمینی هستند»، در صورتی که اغلب اسرا، خانواده‌ها و افراد بومی و غیرنظامی بودند که در جاده ربوده شده بودند. در میان آنان حتی یک نفر هم اسلحه به دست نبود. در طول مسیر تا بصره، دو طرف جاده ادوات نظامی نو و پلمپ شده صف کشیده بود. وقتی که سلاح‌ها را دیدم با خود گفتم، هیچ کس جز خدا نمی‌تواند جلوی اینها (عراقی‌ها) را بگیرد. همان لحظه از خداوند خواستم که آبادان و اهواز و دزفول و سایر شهرها را از شر بعثی‌ها دور نگه دارد.

در طول هشتاد کیلومتر تا چشم کار می‌کرد تانک و توپ و ماشین و تانکر و … بود. نخلستان‌های اطراف بصره که از ده کیلومتری بصره آغاز می‌شد، مملو از ادوات نظامی بود.

وقتی کامیون‌های حامل اسرا به مقصد مورد نظر آنها رسید، من تازه فهمیدم که چرا 120 نفر را در یک کامیون انداختند. زیرا وقتی ما به مقصد اول رسیدیم، سربازان عراقی با چوب جعبه‌های مهمات وحشیانه به جان ما افتادند و با طرف میخ دار چوب‌ها، به هر کجا که می‌رسید، می‌زدند. در این حالت هیچ کس نمی‌توانست بنشیند. چون اصلا جای نشستن نبود، همه مثل قوطی کبریت چیده شده بودند. وقتی از کتک زدن ما خسته شدند شروع به غارت جیب‌هایمان کردند. در جیب من، سیگار و فندک و حدود 15 هزار تومان مخارج راه که از طرف اداره گرفته بودیم و مقداری مدارک اداری وجود داشت که همان ابتدای اسرات از من گرفتند.

در همان روز میخ یکی از چوب‌ها در بازوی چپم فرو رفت که تا چهل روز درد می‌کشیدم. از آغاز ما را با همان کامیون به بصره بردند و یک ساعت و نیم در این شهر گرداندند. در شهر بصره تمام ادارات و مغازه‌ها بسته بود و عده‌ای از مردم در خیابان‌ها سرگردان بودند. اما تا آنجایی که من متوجه شدم، فقط در آتش‌نشانی، عده ای از مامورین حضور داشتند که نشان می‌داد آنجا تعطیل نیست. شهر کاملا خلوت و مملو از عکس‌های صدام بر در و دیوار بود. حدود ساعت یک بعدازظهر ما را بازگرداندند و تا ساعت چهار بعدازظهر حتی یک جرعه آب هم ندادند. بعد از این، کار نمایش آنها با ما در بصره تمام شد. همه ما را به پادگانی در ده کیلومتری بصره به طرف خرمشهر، به نام «تنومه» بردند. این پادگان در سی کیلومتری داخل خاک عراق قرار دارد. در آنجا عرب زبان‌ها را از فارس‌ها جدا کردند. در این میان، تعدادی از کارگران افغانی را که با لباس محلی خودشان در میان ما بودند، از سایرین جدا و سپس شروع به عکسبرداری از جهات مختلف چهره اسرا کردند. این کار توام با کتک و شکنجه صورت می‌گرفت. بعد از پایان عکسبرداری، کار بازجویی شروع شد. کسانی که از ما بازجویی می‌کردند، به زبان فارسی کاملا آشنایی داشتند و من از این موضوع تعجب کردم.

مدت 12 ورز در این پادگان بودیم و در آنجا به اشکال مختلف اسرا را آزار می‌دادند. یادم می‌اید که یکی از اسرا برایم تعریف می‌کرد، وقتی مامور زندان می‌امد تا یک پیاله آب گوجه‌فرنگی بدهد، جلوی چشمم، آب دهانش را در داخل محتویات ظرف می‌انداخت.

بعد از 12 روز نوبت بازجویی به سرنشینان اتوبوس من رسید. ما را برای بازجویی از تنومه به پادگان «زبیر» که چهل کیلومتر بعد از بصره قرار داشت، بردند. قبل از اینکه بقیه ماجرا را تعریف کنم، بد نیست به این نکته اشاره داشته باشم که در پادگان تنومه، ما هنوز زیر پوشش صلیب سرخ جهانی قرار نداشتیم و هیچ نوع جیره‌ای به ما نمی‌دادند. آنها هر وقت دلشان می‌خواست یک قرص نان کوچک که به آن «سمون» می‌گفتند، می‌دادند. یک روز پنیر همراهش بود، یک روز تخم‌مرغ و بقیه روزها هم نان خالی بود.

در پادگان زبیر، آخرین مسافران مرا جدا کردند و تا امروز هیچ خبری از آنان نیست و خانواده‌هایشان هنوز به دنبال نام و یا اثری از آن عزیزان هستند. حتی نام بعضی از آنان به عنوان مفقودالاثر ثبت شده است. به جز این تعداد، 37 نفر دیگر را هم سراغ دارم که الان هیچ اثری از آنان نیست.

تا یادم نرفته بگویم، یکی از همین برادران عرب زبان که روز دوم جنگ اسیر شده بود، در طول این هشت سال از هیچ کوششی در خدمت به بیماران ایرانی فروگذار نکرد. به طوری که گاهی اوقات از چهل تا پنجاه اسیر مراقبت می‌کرد. او انسان خوب و شریفی است و در میان اسرا، همیشه به نیکی از او یاد می‌شود. در میان اسرا، برادری بود که به بیماری آسم مبتلا بود، درتنومه به او آنقدر آزار و اذیت رساندند که فوت کرد. وقتی بعثی‌ها متوجه فوت آن مرحوم شدند، او را در گوشه‌ای انداختند و یک گونی روی بدنش کشیدند و به حال خودش رها کردند. در تنومه غروب که می‌شد درها را قفل می‌کردند و دیگر به کسی اجازه رفتن به دستشویی را نمی‌دادند. غروب یکی از این روزها، جنازه آن مرحوم را بردند و فردای آن روز گفتند او را در قبرستان خودتان دفن کردیم.

همانطور که گفتم، بقیه سرنشینان اتوبوس مرا در زبیر جدا کردند. در آن پادگان بود که من به مسئول مراقبین اسرا گفتم: آن افرادی که همراه من اسیر شدند، همه شخصی هستند و در اداره کشاورزی آبادان کار می‌کنند، چرا آنان را می‌برند؟ او گفت: به تو مربوط نیست و …

در «زبیر» افراد بالای چهل سال را جدا کردند. من هم جزو آنان بودم. در مجموع تعداد افراد بالاتر از چهل سال به 110 نفر می‌رسید. همان شب هشت کامیون آمد و مابقی اسرا ر که زیر چهل سال داشتند سوار کرد و برد. من تاکنون هیچ خبری از آن افراد نشنیده‌ام. در میان ما، پدری بود که مثل ابر بهار گریه می‌کرد و از اینکه او را از پسرش جدا کرده بودند، ناراحت بود و ناله می‌کرد. حوالی عصر همان روز تعدادی خانواده به جمع ما اضافه شدند. در میان آنان، خواهری بود که حدود پنجاه سال داشت و از دو برادرش که یکی کور و دیگری کاملا فلج بود مراقبت می‌کرد.

چهار ماه تمام تشکمان سیمان و لحافمان سقف اتاق بود. شما می‌دانید که سرمایه خوزستان و نواحی اطراف آن که شامل بصره هم می‌شود،‌ شبها استخوان‌سوز است. ما در چنین شرایطی، همگی در یک اتاق 96 متری، لابلای هم می‌خوابیدیم. از لحاظ دستشویی و آب خوردن هم در مضیقه بودیم. تا آن موقع ما در اختیار نیروهای جیش‌الشعبی بودیم و هنوز جیره غذایی مرتبی نداشتیم.
منبع:سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 نظر دهید »

خاطرات سردار ریحانی در باره عملیات مرصاد

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه گفت: منافقین به‌طور غافلگیرانه حمله کردند اما در گردنه مرصاد (چهارزبر) زمین‌گیر شده و عذاب الهی بر سر آنان فرود آمد.
سردار بهمن ریحانی اظهار داشت: عملیات مرصاد مانند دیگر عملیات‌ها نبود، در این عملیات حمله گسترده نفاق با حمایت دنیای استکبار طوفان سنگینی بود که با عنایات خدا، هوشیاری امام راحل، ایثار رزمندگان و پشتیبانی مردم به شکست منافقین ختم شد.

*پذیرش قطع‌نامه نشان از کرامات معنوی امام (ره) بود
ریحانی ادامه داد: امام خمینی (ره) با دید بلند و پیامبرگونه و بر اساس واقعیت‌هایی که پیش‌بینی می‌کردند، قطعنامه 598 را برخلاف میل باطنی خویش پذیرفتند و این نشان از کرامات معنوی امام راحل بود. وی، پذیرش قطع‌نامه توسط حضرت امام خمینی (ره) را خلع سلاح دشمنان عنوان و تصریح کرد: با این اقدام، ابزار امتیاز گرفتن از دست دشمن گرفته شد. جانشین فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه با اشاره به اینکه عراق بعد از پذیرش قطع‌نامه حملات گسترده‌ای را در همه جبهه‌ها، به‌ویژه در خوزستان آغاز کرده بود، بیان داشت: هدف عراق از این اقدامات به ‌دست آوردن برگ برنده در پای میز مذاکره بود. فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه با بیان اینکه بیشتر نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در جنوب بودند، افزود: منافقین توان خود را برای ضربه زدن به نظام مقدس جمهوری اسلامی به‌کار گرفته و درصدد رسیدن به تهران بود. این رزمنده دوران دفاع مقدس تأکید کرد: دشمن در پی جبران شکست‌های خود بود و نیروهای نفاق بهترین ابزار برای امتیازگیری از ایران به‌شمار می‌آمد. وی با تأکید بر اینکه منافقین در پای میز مذاکره یکی از مشکلات عراق بود، ابراز داشت: مشکلات درون‌گروهی بسیاری در بین گروهک تروریستی منافقین وجود داشت و سرکرده‌های وطن‌فروش منافقین وعده‌های زیادی به نیروهای خود داده بودند و پس از پایان جنگ باید توجیهی برای آنان پیدا می‌کردند و این موضوعات موجب شد منافقین درصدد حمله به ایران اسلامی برآید.

*رویای استقبال مردم ایران به کابوس هلاکت برای منافقین تبدیل شد

ریحانی، تحلیل منافقین از وضعیت ایران در پایان هشت سال دفاع مقدس را غلط توصیف کرد و متذکر شد: منافقین گمان می‌برد مردم ایران از جنگ خسته شده‌اند و نیروهای نظامی نیز دچار فرسایش شده‌اند؛ بر این اساس به نیروهای خود القاء کرده بودند که مردم به استقبال آن‌ها می‌آیند. این فرمانده ارشد نظامی با اشاره به اینکه منافقین پایان جنگ را بهترین فرصت برای ضربه زدن به نظام اسلامی می‌دید، خاطر نشان کرد: منافقین نیروهای خود را از سراسر دنیا فراخوان کرده بود و قبل از حمله، عملیات روانی گسترده‌ای آغاز کرده بود. به گفته ریحانی، عراق به‌صورت ویژه تجهیزات زیادی به منافقین داده بود و خط پیشروی در مرزها را عراق برای حمله منافقین باز کرد.

*منافقین به برخی از شهدا بیش از 50 گلوله شلیک کرده بودند

وی در بخش دیگری از سخنان خود با اشاره به اقدامات وحشیانه و ضدانسانی منافقین، بیان داشت: وقتی به شهر اسلام‌آباد غرب وارد شدیم، صحنه دردناکی را مشاهده کردیم که قلب هر انسانی از دیدن آن به‌درد می‌آمد. ریحانی اعلام کرد: منافقین زخمی‌ها را روی یکدیگر انداخته و زنده‌زنده به آتش کشیده بودند و گوشت و پوست رزمندگان مانند شمع به زمین می‌ریخت و استخوان‌ها جا می‌ماند. این یادگار هشت سال دفاع مقدس با چشمانی اشک‌آلود و با صدای بغض کرده، اظهار داشت: منافقین به برخی از شهدا بیش از 50 گلوله شلیک کرده بودند و با اعمال وحشیانه و ضدانسانی ثابت کردند که منافقین از کفار بدترند. وی با تأکید بر اینکه تمام ملت ایران برای مقابله با نفاق متحد شده بودند، ادامه داد: ملت ایران، منافقین را وطن‌فروش و آدم‌کش می‌دانستند و البته هم‌اکنون نیز می‌دانند.

*هجوم مردم به پادگان‌ها سپاه برای نبرد با منافقین بسیار گسترده بود

ریحانی، هجوم مردم به پادگان‌ها سپاه پاسداران انقلاب اسلامی برای تجهیز و نبرد با منافقین را بسیار گسترده اعلام کرد و گفت: سازماندهی نیروهای مردمی به‌سختی امکان‌پذیر بود. وی با اشاره به تأثیرات عملیات غرورآفرین مرصاد، عنوان کرد: تمام دنیا فهمیدند نقش ولایت فقیه گره‌گشای تمام مشکلات است و جهان استکبار در عملیات مرصاد رسوا شد. فرماندهی سپاه حضرت نبی‌اکرم (ص) استان کرمانشاه یادآور شد: منافقین به‌ طور غافلگیرانه حمله کرد و در گردنه مرصاد(چهارزبر) زمین‌گیر شد و اساسی‌ترین دشمن انقلاب در کمین‌گاه مرصاد تار و مار شد. ریحانی در پایان با اشاره به رشادت‌های هوانیروز در شکار منافقین، تصریح کرد: در این عملیات منافقین در کمین رزمندگان اسلام گرفتار شدند و عذاب الهی بر سر آنان فرود آمد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 1 نظر

محبت «حاج احمد» به یک خبرنگار

25 شهریور 1395 توسط مادر پهلو شکسته

بسم الله الرحمن الرحیم

این روزها نهمین سالگرد شهادت سردار سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» است.مردی که سردار جبهه های نبرد بود و سمبل محبت و مهرورزی به یاران. کسی که هر جا ندای مظلومی شنیده می شد به یاری اش می شتافت و شاید زلزله بم یکی از این عرصه ها بود. 
 
 

پنج روز از وقوع زمین لرزه ویرانگر پنجم دی 1382 شهرستان بم می گذشت - دهم دی ماه بود - و من چهره خندان، مهربان، مصمم و ولایت مدار مردی را می دیدم که دو سال و نه روز بعد ردای شهادت را به قامت استوار روحش تن کرد. او کسی نبود جز سردار سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» که خدمات رسانی به مصدومان و حادثه دیدگان زمین لرزه بم و هدایت کامل مقتدرانه عملیات بحران از سوی او در این منطقه زلزله زده انجام می شد.

سرداری که با داشتن مدیریت اقتضایی، تفکرسیستمی و مدیریت بسیجی چنان با انرژی مسوولیت هدایت عملیات امدادرسانی به حادثه دیدگان این زمین لرزه ویرانگر را در کنار سایر دستگاه های امدادی حاضر در منطقه برعهده داشت که به اذعان نیروهای امدادرسان وی تنها فرمانده برازنده مدیریت بحران و سانحه در این زمین لرزه ویرانگر بود.

به یاد می آورم این سردار سبز پوش و ولایت مدار سپاه اسلام حدود یکصد ساعت تمام، چشم هایش را برای خدمات رسانی به زلزله زدگان شهر بم با خواب بیگانه کرد و بیدارتر از همیشه برای دست گیری و خدمات رسانی به مجروحان، حادثه دیدگان و متاثرین از این زلزله زده ویرانگر بیدار ماند تا به عنوان یک پاسدار نقش انقلابی خود را برای خدمت بی منت به برادران و خواهران دینی خود به انجام برساند.

این فرمانده دلیر سپاه با مدیریت عملیاتی خود باند فرودگاه بم را در اختیار خودش گرفت و کنترل و هدایت هواپیماها و بالگردهای حامل مجروحین و مصدومین را برای اعزام آنان به سایر نقاط کشور برعهده داشت به طوری که با تدبیر وی هر دوازده دقیقه یک فروند هواپیما یا یک فروند بالگرد حامل آسیب دیدگان از زمین لرزه بم فرودگاه این شهر را برای انتقال مصدومان و مجروحان این حادثه ترک می کرد.

تصاویر، صداها و خاطرات آن روزها را به یاد می آورم که این سردار سرافراز جبهه های حق علیه باطل با آن روحیه بالا و چهره خندان و بدون گلایه چگونه توانست با یک تفکر بسیجی و روحیه جهادی به سرعت حدود 30 هزار مجروح و حادثه دیده از زلزله بم را برای دریافت خدمات تکمیلی درمانی و بیمارستانی به سایر نقاط کشور انتقال دهد.

به یاد می آورم هنگامی که برای تهیه خبر از آخرین اقدامات سپاه در انتقال حادثه دیدگان و مجروحان این زمین لرزه به سمت این شهید گرانقدر سپاه اسلام حرکت کردم، وی که در یک خودروی نظامی مستقر در باند فرودگاه مشغول صحبت با دستگاه رادیویی و ارائه دستورات لازم عملیاتی برای نشستن و برخاستن پروازهای ورودی و خروجی به این فرودگاه بود، متوجه کفش های من شد، کفش هایی که به دلیل حضور 120ساعته من در منطقه و حضور در نقاط مختلف شهر ویران شده بم از چند قسمت و ناحیه دچار پارگی و سوراخ شدگی شده بود.

سردار مهربان و نخستین ناجی زلزله زدگان بم با نگاهی عاطفی و دوست داشتنی و با آن لهجه شیرین اصفهانی به من گفت: برادر مگر از جنگ برگشته ای که چنین خاک آلوده ای، چرا لباس هایت این شکلی است ؟ چرا کفش هایت پاره شده است؟

من هم با خونسردی کامل به ایشان گفتم: سردار شما چرا بین آواره ها، جنازه ها، مجروح ها و زلزله زده هایی؟ که ایشان در پاسخ به این سوال ناخواسته من با آن چشم های خسته و نیمه باز که اگر او را می دیدی هرگز باور نمی کردی که «فرمانده نیروهای هوایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی» است، گفت: مگر نشنیده ای که به فرموده معصوم(ع) هر کسی صدای مظلومی را بشنود و به داد او نرسد مسلمان نیست.

این آخرین دیدار من با سردار مهرورز سپاه اسلام بود و آن شب من بهترین هدیه عمرم را از یک رزمنده بزرگ، یک مجاهد صدیق و یک پاسدار ولایت مدار انقلاب اسلامی دریافت کردم، فرستاده ای از سوی حاج احمد کاظمی در پنجمین شب وقوع زلزله ویرانگر بم یک جفت پوتین سربازی برای من آورد، پوتینی که هنوز هم به عنوان یک همراه با من تا شمال اقیانوس هند و خلیج عدن همراهی و همسفری می کند، آن پوتین سربازی سهمیه خود سردار سرلشکر پاسدار حاج احمد کاظمی است که توان حرکت را در مناطق حساس و پر خطر به من به عنوان یک خبرنگار دفاعی می دهد.

یاد و نام سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» و فرماندهان نیروی زمینی سپاه (شهدای عرفه) برای همیشه در بلندای تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس گرامی و نامشان مستدام باد.

سرلشکر پاسدار حاج «احمد کاظمی» طی هشت سال دفاع مقدس در جبهه های نبرد از کردستان تا جبهه های جنوب ، دو سال در فرماندهی جبهه فیاضیه آبادان و شش سال فرماندهی لشکر ۸ نجف خدمت کرد و به علت حضور مستقیم در خط مقدم جبهه از ناحیه پا، دست، و کمر بارها مجروح شد.

ایشان پس از جنگ یک سال فرماندهی لشکر ۱۴ امام حسین (ع)، هفت سال فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا و قرارگاه رمضان و پنج سال فرماندهی نیروی هوایی سپاه را برعهده داشتند.

شهید کاظمی ۱۹ دی سال ۱۳۸۴ در سانحه هوایی سقوط هواپیما به همراه شماری دیگر از یارانش به فیض عظمای شهادت نائل شد.

منبع: سایت فاتحان

 

برای شادی روح شهیدان صلوات

 

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 671
  • 672
  • 673
  • ...
  • 674
  • ...
  • 675
  • 676
  • 677
  • ...
  • 678
  • ...
  • 679
  • 680
  • 681
  • ...
  • 1182
 << < خرداد 1404 > >>
شنبه یکشنبه دوشنبه سه شنبه چهارشنبه پنج شنبه جمعه
          1 2
3 4 5 6 7 8 9
10 11 12 13 14 15 16
17 18 19 20 21 22 23
24 25 26 27 28 29 30
31            

فاطمه(س) بی نشان

  • خانه
  • اخیر
  • آرشیوها
  • موضوعات
  • آخرین نظرات

جستجو

موضوعات

  • همه
  • وصیت نامه شهدا
  • خاطرات دفاع مقدس
  • خاطرات شهدا

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟

خادمان

کاربران آنلاین

  • صفيه گرجي
  • زهرا دشتي تختمشلو
  • کوثر نهاوند(مهاجر إلی الله)
  • رهگذر
  • ma@jmail.com

آمار

  • امروز: 701
  • دیروز: 240
  • 7 روز قبل: 1213
  • 1 ماه قبل: 7529
  • کل بازدیدها: 238854

مطالب با رتبه بالا

  • هفته دولت گرامی باد (5.00)
  • شوخی با رزمنده ها (5.00)
  • مادرم غم دوری مرا با گریه برای زینب(س) تسکین ده (5.00)
  • از واردات قاچاقی قایق تا انگشت قطع شده در آب و نمک (5.00)
  • پهلوانی که نتوانست غارت خرمشهر را ببینید (5.00)

رتبه

    ورود

    ابزار وبلاگ

    سخنی از بهشت

    حدیث

    موزیک

    ذکر روز

    دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ
    • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
    • تماس